دنیای این روزهای من


صبح ساعت ۵ و نیم با خواهرم قرار گذاشتیم بریم کوه ، پارک کردیم و یه مسیری رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به مجسمه کوهنورد، خیلی خنک بود و شاید کمی هم سرد، از زیبایی های اولش که گذشتیم هر چقدر بالاتر رفتیم کثیف تر بود ،  رودخونه هم پر آشغال، و از یه جایی به بعد بوی بدی هم میومد ، اولش آدم خودش رو گول میزنه ، به به چه هوایی ، چه نسیمی ، چه صدای رودخونه ای و...خودت رو رها میکنی توی فضا ، بعد حجم کثیفی  به چشمت میاد ، دو جا هم موش دیدیم که هم اون از ما ترسید هم ما از اون، احساس میکردم تو پاچه شلوارمه ، بوی بد رو اول تحمل کردم ،فکر کردم از بارون دیروزِ اما واقعا یه جایی داشتم بالا میآوردم ، دیدم رهایی که بالا گفتم، داره تبدیل میشه به شعر دنیای این روزهای من هم قدِ تنپوشم شده، گفتم: برگردیم! همه توی رودربایستی با هم بودیم فکر کنم ، چون خیلی سریع  برگشتیم .

شهرداری منطقه که به نظر گذاشته رو اتوپایلت ، کارهای مهمتری داره گویا، اما ما ، مردم ،  مردمی که به قولِ دوستی، تو سر هر کی بزنی یه لیسانس رو داره و میانگین تحصیلات بالا رفته و میدونیم محیط زیست و زباله و... چه تعریفی داره ، چطور میتونیم این قدر بی تفاوت همه چیز رو به گند بکشیم !!  

وقتی برمیگشتیم ، یه خونواده از کنارمون رد میشدن، گفتن: اینا کی اومدن که الان دارن برمیگردن


مناظره ها رو نگاه نمیکنیم، ولی خبرها رو میخونم  ، اونقدر پیشنهادها وسوسه انگیزِ ، یکی میخواد پول بده یکی طلا بده ، یکی خونه بده ، یکی سر بده ، کلاه بده ، دو قورت و نیم ( عه ، ببخشید این مال اینجا نبود)، یکی مجانی سه روزه بِبَردمون سفر، یکی تئاتر و سینما و کتاب رو رایگان کنه  که دوست دارم ۶ تایی با هم بشن رئیس جمهور . 


پ.ن: فضای درکه، اگه  از سگ نمی ترسید بهتر از دربندِ