یه اَلِف که بچه نیست

از رنجی که میبریم


دیشب میگرنم عود کرده بود ، سر شب رفتم تو اتاق راد که دنج تره و سر و صدا کمتره و به خاطر نوع پرده ، تاریک تره،  خوابیدم .  از سر و صدای  همهمه بیدار شدم ، شنیدم که آدمها تو کوچه دست میزنند و می خونند ، از اتاق اومدم بیرون ، چراغ ها خاموش بود، دیدم ساعت یه ربع به دوازده است ، تو اتاق خودمون رو نگاه کردم ، دیدم راد پیش پدرش خوابیده ، برگشتم تو اتاق و سرم رو محکم بستم و آرزو کردم عروس و داماد خوشبخت بشن و خوابیدم .

از صدای بلند و  پشت هم و پیوسته آتیش بازی بیدار شدم . قلبم تند میزد ، می دونستم به اون عروس کشون ربط داره ولی یهو فکر کردم نکنه چیزی روی بالکن آتیش بگیره ، همون لحظه صدای راد و پدرش رو شنیدم ، با توجه به اینکه جفتشون خوابشون سنگینه،  تعجب کردم ، بلند شدم  ، اومدم بیرون تا حالا  قیافه هاشون رو اینطوری ندیده بودم  ترسیده  و گیج ، راد جلو در اتاق وایساده بود و همسر با نگرانی  از اتاق اومد بیرون . 

گفت : نمیدونم چیه؟!

گفتم : عروسیه دیگه!

_: عروسی؟!!!

+: آره!

رفت کنار پنجره ، پنجره رو باز کرد و عروس و دوماد رو دید ، یه آقایی هم از همسایه ها ی کوچه سرش رو کرده بود بیرون و داد میزد: معلومه از کدوم ... اومدید ، ساعت یک صبحه!!!!!

به راد آب دادم ،پدرش هم آب خورد ، سر دردم بیشتر شده بود ، برگشتم تو اتاق و بالش رو گذاشتم روی سرم و خوابیدم .


صبح همسر گفت: خواب بودم ، وقتی صداها رو شنیدم فکر کردم حمله شده،  اون صدا هم صدای ضد هواییه ، بعد پشت پنجره نور نارنجی بود ، فکر کردم یه چیزی آتیش گرفته می ترسیدم شیشه بترکه آتیش بیاد تو  و با همین حس از اتاق اومدیم بیرون!


اول با یاد آوری قیافه های دیشبشون خندیدم  ولی بعد .....

 همسر آدم خونسردیه ، در مورد اخبار ، خیلی حرف نمیزنه  . دارم فکر می کنم وقتی یه آدمی با این مشخصات ، این اتفاق ها روش چنین تاثیری می ذاره ، روی من و کسایی که حساس ترن چه اثراتی میذاره ، بله !!!!《 این اون رنجیه که ما می بریم 》


نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1404 ساعت 20:05

سلام عزیزم
امان از سروصدای همسایه ها و بی ملاحظگی هاشون...

سلام ، دیگه تو این گرونی عروسی گرفته بودن ، کم کاری نکرده بودن

رضوان یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 ساعت 08:57 http://nachagh.blogsky.com

وقتی سردرد داریم ،کافیه ازین صدا ها هم به گوش مان برسد،میشه نور علی نور
باید بگیم گل بود و به سبزه نیز آراسته شد.همینو کم داشتم.
من هم داشته ام چنین مواردی را.خون ام ،خون ام را می‌خورده،برم یه چیزی بگم و بیام.
ایام فروردین منو دعوت مردن به دور همی در یه باغ عمومی خارج شهر.میزبان دختر ۲۶ ساله جاری بزرگ بود و قصدش غافلگیر کردن ما بود.به محض بلند شدن صداهای موسیقی بام بام بام اونجا را ترک کردم همسر که احساس کرد کنف شده اند میزبان ها فرمودند بهتر نبود اجازه می گرفتی و جمع را ترک می کردی؟جواب کوتاهی دادم و رفتم تو حیات پر گل و خوش آب و هوای باغ نشستم رو صندلی های پشت میز.آن شب به شدت خشمگین بودم از رودربایستی کردن همسر جلو برادر زاده محترم شون.

بله ، صدا خیلی اذیت می کنه چون همینطوری هم از شدت سردرد نمیتونم عمیق بخوابم .
رضوان جون همسرتون معلومه خیلی مردم دارن

قورى یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 ساعت 08:23 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام الف جان
اى واى شما هم میگرن دارى
اعصاب و روان درست نمونده
روح و روانى که آسیب دیده با کوچکترین حرکت دچار پریشونى میشه

البته به نظرم اون ها هم خیلی بی ملاحظه و بى توجه به ساعت بودن ، خوب اون ترقه و فشفشه رو دم سالن بزن نه تو کوچه ساعت یک

سلام قربونت . بله متاسفانه.
فکر کنم الان کسی عروسی نمی گیره ، یکی عروسی گرفته بود دیگه داشتن نهایت استفاده رو می بردن ، اون آقا داد نمی زد فکر کنم حالا حالاها مراسمشون ادامه داشت

Sara شنبه 13 اردیبهشت 1404 ساعت 14:42 https://15azar59.blogsky.com

انتهای کوچه ما یه رودخانه هست که بهش میگن رودخانه خشک (چون اب نداره) روی اون یه پل هست که فقط عابر گذره جوونا و نوجوونا چهارشنبه سوری ها اونجا رو به معنای واقعی میترکونن انواع ترقه های بمب طور را میزنن نرسیده به این پل یه سرعت گیر هست که نمیدونم چرا وقتی ماشین از روش رد میشه صدای ترکیدن و شلیک میده از بعد اتفاقات ۹۸ که بدجور اونجا تیراندازی شد (محل اصلی تجمعات بود)و بعد اون موشک پرانی های پارسال با هر صدایی که میدونم برای اون سرعت گیر یا ترقه های بچه های محل هست میپرم تو تراس
و میگم حتما یه جایی منفجر شده یا زدن جایی رو تروماهای ما خیلی زیادن از تاریکی و حمله های هوایی زمان جنگ بگیر تااااا همین الان ...

درست میگید ، برای آدمهایی که درگیر یه اتفاق بودن اون اتفاق هیچ وقت تموم نمیشه حتی اگه سالها ازش بگذره.

شیرین شنبه 13 اردیبهشت 1404 ساعت 09:04

سلام

ما اون جور که دلمون میخواست زندگی نکردیم
جوری زندگی کردیم که مجبور بودیم !

سلام .
:

ربولی حسن کور جمعه 12 اردیبهشت 1404 ساعت 14:41 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
فکر نمیکنم ما هیچ وقت بتونیم یک زندگی معمولی داشته باشیم

سلام ،دقیقا! ما که تو بهترین شرایط هم زندگی کنیم به هر حال این اتفاقات و هیجانات و اضطرابها تو ضمیرمون تاثیرش رو گذاشته ، اما میشه آرزو کرد و امیدوار بود برای رادها ، عسل ها

ویرگول جمعه 12 اردیبهشت 1404 ساعت 14:18 http://Haroz.blogsky.com

این اون رنجه که دیده هم نمی شه
نه دیده میشه و نه شنیده
ولی هست
نزدیک تر از هر چیزی که فکرش رو بشه کرد

بله و با تار و پود ما عجین شده بدون اینکه حتی خیلی هامون بهش فکر کنیم

مونا جمعه 12 اردیبهشت 1404 ساعت 13:56

بله موافقم.
چند سال پیش شب های محرم که فرداشم تعطیل نبود، یه هیات توی خیابون ما تا دوازده یک صبح میکوبید! اخه نمیگن ما بیکاریم، مردم صبح زود باید بیدار بشن، یکی بچه کوچیک داره، یکی مریض داره، آخه عزاداری تا نصف شب؟ من یه شب زنگ زدم به پلیس و گفتم آقا شما صدای طبل رو میشنوید؟ گفت بله. گفتم آخه این درسته؟ گفت خانوم متاسفانه خیلی نمیتونیم کاری بکنیم ولی من مامور میفرستم تذکر بدن!

اتفاقا دقیقا روبروی خونه مون یه تالار هم بود و شب هایی که اونجا عروسی بود، من به زور خودمو بیدار نگه میداشتم تا عروسی و بوق زدنا و اتیش بازیا تموم بشن و بتونم بخوابم. چون اگه از خواب بیدار میشدم دیگه سخت خوابم می رفت.

خدا رو شکر خونه جدید، شهر جدید آرومه.

خدا رو شکر ، خوشحالم براتون و امیدوارم به کوچه ما هم آرامش برسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد