یه اَلِف که بچه نیست
یه اَلِف که بچه نیست

یه اَلِف که بچه نیست

چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!


(یه پادکستیه به اسم طنزپردازی ، تو گوگل همین رو تایپ کنید ، یه صفحه باز میشه ، یه کم بالا و پایین کنید صفحه رو ، یه پادکسته اسمش دهشاخ عمو حسنه !  صبر کنید)


همسرم رفته بود برای ضبط یه پادکست ، از محیطش گفت که یه خونه ای بوده تو یه برج ، محیط رو اکوستیک  کرده بودن و چند تا اتاق بوده و  ساعتی  رزرو کرده بودن و ...

گفت چند تا جوون اونجا رو اداره می کردن .  از شنیدنش خوشحال شدم ، از اینکه با از بین رفتن یه سری کارها،  یه سری کارهای جدید ایجاد میشه .

البته که بعضی معتقدند  در آینده ، خیلی از  آدمها،  کم کم به این نتیجه می رسند که کار نکنند و مثلا  از سرمایه گذاری کسب درآمد کنند .


اما این وسط یه حلقه مفقوده ای وجود داره ،  تو دور و بریهام (کسایی  که خیلی خوب می شناسمشون ) کسایی هستن که بازنشسته شدن  و چند تا هم خونه دارن داخل و خارج  . اما  نمی دونن الان باید چی کار کنن ، برای همین دنبال کارن بازم ، نه  برای پولش ، نه برای عنوانش ، صرفا برای گذر زمان.

خانمی رو می شناسم که قاعدتا باید امسال بازنشسته بشه ولی میگه اگه بازنشسته بشم بعدش چیکار کنم ؟ پس تا جایی که عذرم رو نخوان نمیام بیرون.


همسرم چند وقت بعد از دست دادن  مادرش گفت: من از نوزده/ بیست سالگی کار کردم،  حالا حالا  باید کار کنم و  بعد می میرم،  بدون اینکه وقت کنم اون  کارهایی که علاقه داشتم رو انجام بدم ، بخش بزرگی از زندگیم به کار گذشته.

حرفش منو یاد آیدین سمفونی مردگان انداخت ! دو سال تموم  برای آرزوی فرداش،  تو اون دخمه موند و نجاری کرد ، انگاری که یهو  پیر شد ، وقتی پول رو به دست آورد دیگه براش رفتن دنبال آرزوش مهم نبود چون دلمرده شده بود!  

کسی به ما زندگی رو یاد نداده ، انگار ما ناخواسته همه چیز رو فدای زندگی می کنیم ، عاقبت  حتی خود زندگی رو هم فدای زندگی می کنیم. ( شاید هم چاره ای نداریم!)


(حالا اون پادکستی که بالا گفتم رو گوش بدید ، دوست ندارم  نوشته ام غمگینتون کنه ، اون پادکست شاده حالتون رو خوب می کنه)