-
هم چاکر و هم میرم ، هم اینم و هم آنم
دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 13:53
فضای بلاگ اسکای ساکته ، نزدیک به خرداده و امتحانات . این یعنی ، اینکه میگم پشت هر وبلاگی می تونه چند تا دختر دبیرستانی باشند که یه شخصیت ساختن خیلی دور از ذهن هم نیست خودم و دوستهام یه بار این کار رو کردیم ، وقتی بیست ساله بودم ، البته نه تو وبلاگ ، حالا شاید یه روز داستانش رو گفتم ، میگن کافر همه را به کیش خود پندارد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اردیبهشت 1404 12:34
قصه خاورمیانه ، قصه بچه های ته کلاسه ، همه شلوغی ها اون جاست ، همه بی انضباطی ها اونجاست ، هر سر و صدایی میاد ، نگاهها معطوف به اونجاست ! بدیش اینه حتی اگه، یکی که ذاتا همفکر بچه های ته کلاسه رو ، بیاری تو ردیف جلو بشونی ، بازم تمام فکر و ذکرش اونجا ، ته کلاسه ! اگه شبیه اون ته کلاسی ها نباشی و به هر دلیلی بُر خورده...
-
دعام کن اگه منو یادت نمیره
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 08:57
راد داشت شبکه ها رو پایین بالا می کرد ، رسید به یه برنامه ای که احتمالا تم مذهبی داشت با آدمهایی با وجنات مشخص ، عقیق به دست و ..... تو همین بین اونها با هم یه شوخی کردن که خنده دار بود ، راد شبکه رو نگه داشت و نگاه می کرد . برنامه بدی نبود . صدای آسانسور رو شنیدم ، گفتم : اگه بابا بود بزن جای دیگه . بعد ادامه دادم ،...
-
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 08:51
فهمیدم یکی از بستگان که تو یه ارگان دولتی مشغول به کار بود، مرخصی استحقاقی گرفته و مهاجرت کرده ، ببینه شرایط چطوره ! سئوالی که برام مطرحه اینه که یه پُستی هست که بود و نبود اون طرف، اون قدرها مهم نیست که بتونه این همه مدت سر کار حاضر نباشه؟! دو هفته پیش برای یه کاری رفتم مخابرات ، مثل بانک سیستم نوبت دهی و اینا داشت ،...
-
از رنجی که میبریم
جمعه 12 اردیبهشت 1404 13:02
دیشب میگرنم عود کرده بود ، سر شب رفتم تو اتاق راد که دنج تره و سر و صدا کمتره و به خاطر نوع پرده ، تاریک تره، خوابیدم . از سر و صدای همهمه بیدار شدم ، شنیدم که آدمها تو کوچه دست میزنند و می خونند ، از اتاق اومدم بیرون ، چراغ ها خاموش بود، دیدم ساعت یه ربع به دوازده است ، تو اتاق خودمون رو نگاه کردم ، دیدم راد پیش پدرش...
-
ابرها، همچون انبوه عزاداران لحظهٔ باریدن را گوئی منتظرند
سهشنبه 9 اردیبهشت 1404 11:30
یه ویدئویی می دیدیم از یه خانمی که بعد از لرزه اولیه میره کنار پنجره، بیرون رو نگاه می کنه و یهو موج انفجار پرتابش می کنه طفلی تلوتلوخوران بلند میشه. همسر گفت : چرا رفت بیرون رو نگاه کنه ؟!!! گفتم : به همون دلیلی که منم هر اتفاقی میفته میرم کنار پنجره ببینم چه خبره ! سال چهارصد و یک، کلی اتفاقات رو از پشت پنجره دیدم ،...
-
یک قطرهٔ آب بود با دریا شد ، یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد
جمعه 29 فروردین 1404 11:16
اسفند چهارصد و دو نشسته بودم کنار کتابخونه و کمدهای پایینیش رو پاک می کردم، یه سری سر رسید رو پاره می کردم ، همسر که همیشه نگران اینه که من یه چیزی رو دور بندازم ( طفلکم ساده است، نمیدونه که اگه بخوام این کارو بکنم قطعا، جلوی چشمش انجام نمیدم و نمیدونه اون کتابهای به درد نخورش که به بهونه نبود جا، یه گوشه ای دور از...
-
اندازه نگه دار که اندازه نکوست
چهارشنبه 27 فروردین 1404 10:16
تو جمع دوستامون ، حرف کشید به همسر یکی از بچه ها ، گفتم : همسرت خیلی پسر خوبیه ، خیلی با محبته ، دیدم خونه فلانی چقدر کمک می کرد و معلومه خیلی مهربونه و حواسش به بقیه هست ...( حواسم بود از واژه مهر طلب استفاده نکنم که زشت نباشه و....) . ( با عرض شرمندگی از بزرگهای مجلس) اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت : آررره ، کلا آدم...
-
هیچ
پنجشنبه 21 فروردین 1404 08:33
کلاس نقاشی/ طراحی رو دیدید حتما ، یه سوژه/ مدل وسطه ، دور تا دور آدم نشسته ، هر کسی بر اساس زاویه دید خودش، اون رو می کشه ، همه دارن یه سوژه رو میکشند ولی چون جاهای مختلف نشستن در نهایت نقاشیها شبیه به هم نیست ، مگر کسانی که کنار هم نشستن. وقتی یه پستی می ذارم ، یه سری محبت می کنند ، وقت میذارن کامنت میذارن ، زاویه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 فروردین 1404 10:28
راد چهار ساله بود ، رفته بودیم تولد دختر عمه اش که چهار سال ازش بزرگتره ، یکی از بادکنک ها رو برداشته بود و باهاش بازی می کرد ولی اجازه نمی داد راد بهش دست بزنه ، از تقلایی که راد می کرد برای گرفتنش ، هم لذت میبرد ،من روی مبلی، مابین مادر و پدر همسر نشسته بودم ، زیر چشمی میدیدم که مادر همسر با یه نگرانی ولی با خنده...
-
عجایب خلقتی دیدم در این دشت
یکشنبه 17 فروردین 1404 15:13
یه آشنایی داشتیم ، یه آقایی رو به دخترشون معرفی کردن که به قصد ازدواج با هم آشنا شن ، اون آقا بعد از مدتی از استرالیا برای مراسم عقد اومد ایران، چند وقتی موند و عقد کردن و رفت که کارهای خانمش رو هم انجام بده و ببردش ، اما وقتی از ایران رفت ، رفت که رفت ! دیگه ارتباطی نگرفت و تلفن جواب نداد و در نهایت دختره رو بدون...
-
راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد
جمعه 15 فروردین 1404 15:08
بچه بودیم . تو حیاط خونه مادربزرگم، میون درخت های جورواجور گلابی و انگور و انجیر و پرتقال و نارنج بازی می کردیم ، دختر عموم که یکسال ازم بزرگتر بود، بهم گفت: می دونی راز چیه؟ گفتم : نه ! گفت : یه چیزی که هیچ کی نباید بدونه ، بعد دوید رفت حیاط پشت خونه ، از اون خونه های شمالی که دو تا اتاق تو در تو داشت و یه ایوون خیلی...
-
روز میره هفته میاد هفته میره ماه میاد، با زمونه ساختیم و زمونه با ما راه میاد
جمعه 8 فروردین 1404 12:10
این سنت دید و بازدید عید خوبه ها ، خیلی پسندیده است ( دارم شکر نعمت می کنم) ولی یه کم شبیه به خاله بازی نیست؟! امشب خونه برادر دعوتیم ، خوبه خوش می گذره ولی واقعا، تو یه هفته، چهار بار همدیگه رو دیدن ؟! ، حالا ما خواهر و برادریم ، طفلی عروسمون تازه قراره هفته بعد با هم بریم سفر تو سریال های شبکه خانگی دو تا سریال رو...
-
هرکه دارد شیوه نامردمی چون روزگار ، از جفای مردمان در روزگار آسوده است
پنجشنبه 7 فروردین 1404 13:18
وسط خیابونمون بین جدول ، یه جایی رو باز کردن روی سرعت گیره ، خط کشی عابر پیاده است ، امروز خیابون ترافیک شده بود ، یه تاکسی از اونجا تصمیم گرفت دور بزنه ، حقیقتش، اول فکر کردم میخواد از روی جدول بیاد ! به محض اینکه فرمون رو چرخوند ، پلیس راهنمایی رانندگی تک آژیر کشید و دیدم موبایلش رو گرفته بالا داره ازش عکس میندازه ،...
-
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
سهشنبه 5 فروردین 1404 17:38
زیر آسمون بسیار تمیز و خواستنی، همون که فریدون خان مشیری توصیف کرده ، آسمان آبی و ابر سپید به دید و بازدید مشغولیم ، البته که امسال به خاطر نوعید همسر، شدیم بزرگ خاندان ، اول بقیه اومدن خونمون! امشب هم دعوتیم خونه خواهر، به صرف غافلگیری مامان به مناسبت تولدش. برخلاف رویه متداول از صبح فقط یه بار بهش زنگ زدم ، تولدش رو...
-
رونق عهد شبابست دگر بستان را
یکشنبه 26 اسفند 1403 08:41
دوست نداشتم و ندارم کسی برای زمانم برنامه ریزی کنه و معمولا زیر بار نمیرم . استثنا ، میشه تایمی که مامان این کارو می کرد و می کنه ، می پذیرفتم ولی با اکراه ! گاهی بد خلقی . باید صفحه مهربانو و تیلوجان رو می خوندم ، تا شرمنده بشم و ازشون یاد بگیرم که چطور پروانه وار دور مادرشون می چرخند.یاد می گیرم ازتون! اون قدر که...
-
چو دانا تو را دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود
جمعه 24 اسفند 1403 16:47
چند ماه پیش ساعت ده ، یازده شب ، زنگ خونه رو زدن ، دیدم یه خانومه، آیفون رو برداشتم ، گفت: میشه در رو بزنید ! گفتم : با کدوم واحد کار دارید؟ گفت: با مدیر ساختمون، هماهنگ کردم گفتن زنگ واحد شما رو بزنم باید یه چیزی بذارم تو پارکینگ براشون . گفتم : اجازه بدید . تند گفته هاش رو به همسر گفتم . همسر گفت : مدیر ساختمون باید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اسفند 1403 17:46
تو لابی هتل نشسته بودم ، منتظر بودم کارهای تسویه تموم بشه ، رو مبلهای کناری دو تا آقا نشسته بودن داشتند در مورد یه باشگاه و خرید و فروش بازیکن حرف میزدن ، نشستشون کاری بود، یکیشون یه سری اوراق همراهش بود و به اون یکی نشون میداد ، یه پسر بچه هم همراهش بود که هی می پرید وسط حرفشون ، باباش بهش میگفت:برو نقاشی بکش! یه...
-
در این هیاهو گم شدم
چهارشنبه 22 اسفند 1403 11:08
خب ، تو هیاهوی قبل عید ، نوبتی هم باشه ، نوبت کاسبهاست که در موردشون بنویسم . چند سال پیش دوستم گفت: از رفیقت که کاناداست چند تا سئوال برای مهاجرت بپرس ، رفیق تا فهمید برای کی میخوام ، گفت : اینجا به درد شوهر اون نمیخوره ، اون شوهرش ساعت ۴ تازه میره مغازه اش رو باز میکنه ، اینجا از این خبرها نیست که هر کی مغازه اش رو...
-
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
شنبه 18 اسفند 1403 08:38
راد گفت ، ناظم جدید مدرسه اشون، یکی از بچه ها رو که به دلیلی ، با بچه های دیگه خیلی بُر نمیخوره رو میکشه کنار و ازش به عنوان جاسوس سئوال و جواب میکنه. گفتم : برو به آقای فلانی بگو، چون اون بچه ، نمیدونه داره چیکار میکنه ، ناظم با بی خردی ، بچه ای که الان مهجوره رو داره به منفور تبدیل میکنه. چند روز پیش با خواهرم حرف...
-
یه نبردبون میارم، عکس چشم تو می گیرم ، جای چشم اون میذارم
دوشنبه 13 اسفند 1403 08:37
یه نردبون داشتیم که بلند بود ، تو کل سال ، بین خونه خودمون و همسایه ها در گردش بود ، اون قدری که اون با همسایه ها مراوده داشت ، خودمون نداشتیم ، گاهی همسایه ای میومد دنبالش ، میگفتیم نیست ( با دوستاش رفته شمال؛)) خونه خانم فلانیه ! دم عید نردبون بدون اجازه ما، از خونه یکی می رفت خونه کسی دیگه ، یه همسایه ای داشتیم ،...
-
اندر فواید خانه تکانی
شنبه 11 اسفند 1403 17:26
پنجره های خونمون ، دو لنگه با کتیبه است ،( دو لنگه پایین و کتیبه ای بالا) بعد نمیدونم طراح و نصاب چی فکر کردن ، میرم کنار پنجره ، پنجره رو باز می کنم ، قسمت پایینش ، از کمرم پایین تره ، یعنی فرضا بخوام ببینم تو کوچه چه خبره ، ممکنه پرت شم وسط کوچه ، بنابراین اگه بخوام چیزی رو ببینم ، برای ایمنی، باید برم عقب و مثل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 اسفند 1403 16:04
شده یه جایی، یه کسی رو ببینید که غبطه بخورید، بگید کاش اون آدم، من بودم ! یه سکانسی تو سریال《 وضعیت سفید 》هست ، که اوضاع متشنجه ، شلوغه ، دو نفر دارن با هم دعوا می کنند ،بقیه درگیر اون دعوان ، بعد شهروز( امیر کاظمی) ، لم داده تو قایق بادی ، میون استخر و فارغ از پیرامونش ، تو حال خودشه. من عاشق اون حالشم ، آرزوم اینه...
-
بعدا نوشتی که مهمتره !
سهشنبه 7 اسفند 1403 13:10
هم نسلی های ما یادشونه ، یه پرونده ای بود به اسم بچه های ولنجک ، که یه مینی بوسی بچه های مدرسه رو برده بود اردو ، تو یه سراشیبی ترمز بریده بود، رفته بود تو دیوار. پدر و مادرها تا مدتها سخت اجازه میدادن بچه ها رو ببرن اردو ، همش هم توصیه می کردن ته مینی بوس یا اتوبوس بشینید. مامان جز کسایی بود که به ندرت اجازه میداد من...
-
مال یه جا میرود و ایمان هزار جا!
شنبه 4 اسفند 1403 13:01
چند ماه پیش دوستم بهم زنگ زد که اگه هنوز کمکی نداری، برای کارهای خونه ، یه خانم جدیدی اومده ، اگه میخوای بهش بگم پیش تو هم بیاد ، دو تا سئوال پرسیدم و ازش تشکر کردم و گفتم : نه! چند روز پیش که با هم حرف میزدیم گفت : یه روز دخترم رو بردم کلاس و زودتر از موعدی که همیشه بر می گشتم ، برگشتم خونه و دیدم رفته سر یه کمد و...
-
خشم و هیاهو
چهارشنبه 1 اسفند 1403 09:58
تو بازی جام حذفی چند ماه پیش ، داور تو یه صحنه خطا میگیره و توپ رو میده به بازیکن مقابل ، بازیکنی که ازش خطا گرفته شده ،شاکی به داور میگه : به جان مادرم با زرنگی، این خطا رو گرفت . داور میره جلو و میگه به احترام مادر و قسم الکی، این کارت زرد رو بهت میدم . ( خیلی مادر دوست بوده گویا ) خوب این آدم از آیین نامه و ......
-
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟
دوشنبه 29 بهمن 1403 08:07
از حدود دوازده سالگی، سر یه بازی کشیده شدم به حافظ خونی ، تو دوره دبیرستان، مثل همه بچه ها یه چیزهایی مینوشتم و اسمش رو میذاشتم شعر ، یه روز خونه یکی از دوستهام ، میون حرفهای دخترونه ، اون خوند: بی گمان روزی ز راهی دور ، می رسد شهزاده ای مغرور ، می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر، ضربه سم ستور باد پیمایش.... مسحور کلمات...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 بهمن 1403 14:14
این خاطره ایه که مرحوم امیر فرخزاد، از خواهرش فروغ نقل می کنه و من، بسیار دوستش دارم. 《در آلمان یک رستوران ایرانی بود که سرهنگ بازنشسته ای آن را اداره میکرد. خواهر مسنی هم داشت که گویا لیسانس ادبیات گرفته بود و در تهران دبیر بود . یک بار فروغ را بردم آنجا ، وقتی معرفی اش کردم، پچ پچ شروع شد و گفتند: اِ ، فروغ فرخ زاد؟...
-
بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرها
شنبه 27 بهمن 1403 11:47
حالم یه جور مرغ سحریه ، هفته گذشته رفتیم شمال ، به چشم خریداری، تو رشت گشتیم ، پروژه مد نظر همسر پرونده اش بسته شد ، ترافیکش زیاده ، سرسبز نیست و ... یه روز رفتیم سمت زیباکنار و کیاشهر ، یه روز سمت چمخاله و چاف . به راد گفتم : یه روز هم میبریمش به چشم خریداری لاهیجان رو ببینه ، پرونده اون رو هم ببنده ! تو کتاب معجزه...
-
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری!
شنبه 20 بهمن 1403 16:10
تو ذهنم اینه که فارغ از اندیشه ها ، زمان تحصیل ما ، فضای بهمن ، فضای شاد و مفرحی بود ، تو سطح جامعه برای جشنواره فیلم و تو مدرسه ها هم چون کلاس ها عموما تق و لق بود ، یه سری ها جز گروه سرود بودن ، یه سری نمایش و ... ، به راد میگم مدرسه اتون گروه سرود و تئاتر نداره؟ میگه نه ، میگم پس برای ۲۲ بهمن چیکار کردن؟ گفت : کاغذ...