یاد من باشد فردا حتما ، به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

دیروز عصر برای کاری رفتم خونه مامان و شب هم اونجا موندم ، آخرهای شب صدای افتادن یه چیز و متعاقب اون جیغ یه زن اومد، مامان گفت:صدای خانم فلانیه( همسایه طبقه پایینی)، سریع لباس پوشید رفت پایین ، آقای همسایه سالخورده است یک ماهِ که نمیدونم به چه دلیل برای راه رفتن به کمک احتیاج داره ، مثل اینکه افتاده بود و چون وزنش نسبت به خانمش زیادترِ ، موقع افتادن خانمش که کمکش میکرد راه بره هم نتونست تعادلش رو حفظ کنه، افتاده بود روش، و خانمه ترسیده بود و خلاصه مامان موند و آب قند داد و به پسرش زنگ زد و.....

داشتم فکر میکردم اگه توی ساختمون ما بود، خیلی بعید بود ما  بریم ببینیم چه خبره ، اینها که قدیمین قبلا توی خونه های ویلایی زندگی کردن ولی بعد که اومدن توی اپارتمان باز هوای هم رو دارن ، البته مامان ید طولایی داره توی این کار یکی از همسایه ها رو در غیاب همسرش برده بود برای زایمان ، بعد فامیلی خود طرف هم نمیدونست ، میگفت پرستار هی میگفت همراه خانم فلانی ، منم وایساده بودم در و دیوار رو نگاه میکردم، میگم تو چرا بردیش؟! خونواده شوهرش(یه جا زندگی میکردن) میبردنش خوب؟!! میگه : درد داشت، اونها توجه نمیکردن :|

کلی از دوستهای خونوادگیمون ،همسایه های قدیمی پدر و مادرم هستند.و چه آدمهای نازنینی هستند. 

حالا  من! فقط واحد روبرو و دو واحد زیر رو میشناسم ، یعنی بقیه رو اصلا نمیشناسم، یکی باهام میاد توی آسانسور نمیدونم کیه ، یه موقع هایی می ترسم حتی . چی شد از اون پدر و مادرها ما حاصل شدیم