حالم یه جور مرغ سحریه ، هفته گذشته رفتیم شمال ، به چشم خریداری، تو رشت گشتیم ، پروژه مد نظر همسر پرونده اش بسته شد ، ترافیکش زیاده ، سرسبز نیست و ... یه روز رفتیم سمت زیباکنار و کیاشهر ، یه روز سمت چمخاله و چاف . به راد گفتم : یه روز هم میبریمش به چشم خریداری لاهیجان رو ببینه ، پرونده اون رو هم ببنده !
تو کتاب معجزه شکرگزاری توصیه میشه به دیدن نیمه پرلیوان ، تا شکر نعمت ، نعمتت افزون کند . اما نویسنده کفش های مردم همه دنیا رو پاش کرده ؟ میدونه تو عرض یه هفته کلی خبر بد شنیدن یعنی چی؟ !!
ما چقدر نگران میخوابیم ! دیشب اخبار رو چک می کردم ببینم برای آلودگی هوا ، امروز مدارس تعطیله ، خبر قتل اون دانشجو رو خوندم ، هر بار جوون ( ۱۹ سال هنوز نوجوونه، مگه نه؟) میمیره، دلم می سوزه برای هزار آرزو که خاک میشه . صبح اخبار رو مجدد چک کردم و نگران زنگ زدم به برادرم که ببینم بچه هاش امروز کلاس دارن یا نه ؟ ما چقدر نگران زندگی می کنیم !!
تنها یه ویدئویی این روزها، حالم رو خوب می کنه ، که همسرم بهم گفت و من توی یوتیوب دیدم ( قابل توجه اون دوست عزیز دیوونه ، که نوشته تظاهر میکنی و دروغ میگی اینستا نداری وقتی آنتی بلاگرز رو میشناسی! )، تو سایتهای داخلی هم هست ، یه پسری تو مترو تجریش با صدای قشنگی میخونه : .... یه روزی میاد که باهم ، دوباره بخندیم.
تو ذهنم اینه که فارغ از اندیشه ها ، زمان تحصیل ما ، فضای بهمن ، فضای شاد و مفرحی بود ، تو سطح جامعه برای جشنواره فیلم و تو مدرسه ها هم چون کلاس ها عموما تق و لق بود ، یه سری ها جز گروه سرود بودن ، یه سری نمایش و ... ، به راد میگم مدرسه اتون گروه سرود و تئاتر نداره؟ میگه نه ، میگم پس برای ۲۲ بهمن چیکار کردن؟ گفت : کاغذ رنگی آویزون کردن ، میگم دیگه چی ؟ _: همین!
میرم زمان خودمون ، سال سوم دبیرستان ، گفتن هر کلاسی مسئول برگزاری جشن برای خودشه، از تزئین کلاس بگیرید تا خورد و خوراک ، هر کی بهتر جشن گرفت بهش جایزه میدیم . کلاس های دیگه یه تکاپویی افتاده بود توش ، که فقط بگم یه نمونه اش یکی از کلاسها غذا از یه رستورانی سفارش دادن و کل کلاس رو مثل اتاق عقد دیزاین کردن و ...
ما با جون من و مرگ تو ، تونستیم یه پولی جمع کنیم یه کیک شکلاتی بخریم ، با ته مونده پول هم دو بسته پفک و چیپس خریدیم . برای تزئین هم از کلاس های دیگه گدایی کردیم و هر کی میخواست یه چیزی رو بندازه دور ، داد به ما ، یه چیز هچل هفتی شد ، ۲۱ بهمن که شد ، رفتیم کلاس های دیگه رو دیدیم و به عمق فاجعه پی بردیم ، ولی کلی میخندیدیم و به شوخی گفتیم بگیم ما پول رو میخوایم صرف امور خیریه کنیم .
سر ظهر مدیر و معاونها و معلم ها اومدن برای بازدید ، کلاس ما اونقدر داغون بود که قیافه اشون دیدنی شد ، مبصر که رفیق فابریکمه هنوز ، بی هماهنگی ، بلند شد با اعتماد به نفس کامل، بدون اینکه بخنده گفت : اگه کلاس ما به نظرتون خوب جشن رو برگزار نکرده ، دلیلش اینه که ما پول جشن رو کمک کردیم به شیرخوارگاه آمنه !
نگاه تحسین آمیز معلم ها ....
خوب چی شد؟ ما کلاس برتر انتخاب شدیم
خیلللی با هم جور بودیم ، خبر دروغمون به بیرون درز نکرد ، با اینکه یکی از بچه های کلاسمون قُلش تو یه کلاس دیگه بود! خاله دوستم معلممون بود ! مدیر، فامیل یکی از بچه ها بود!
یکی ، دو هفته بعدش تو خجالت وجدان ،واقعا یه پولی جمع کردیم بردیم دادیم شیرخوارگاه آمنه ! مدرسه هم بهمون جایزه داد . فکر کنم یه وسیله آشپزخونه بود !
پ.ن: رضوان جان پیام پرمهرتون رو خوندم ، اختیار دارید اصلا مهم نبود
از وقتی خواهرهای همسر رفتن ، هر کدوم از دوستهام که متوجه شدن، گفتن : خب پس ، راحت شدی ! چه خوب! خوش به حالت!
بعد که من میگم نه بابا ، خوب بودند! میگن: راست میگی ، یادمون نبود!
برای تولد راد ، مامان اصرار داشت که دکترم آقا باشه ، گفتم : راحت ترم که خانم باشه ، میگفت: بیا برو پیش اون که به دنیا آوردتت ، گفتم : بابا الان اون بنده خدا ممکنه منو زیگزاگ بدوزه ،چون پیر شده! بعد که دکترم رو دید و دید چادریه ، بهم گفت : وای این سهمیه ای نباشه ؟! گفتم : مامان من تحقیق کردم دکتر خوبیه! و خدایی هم خوب بود.
یکی از رفیق های مامانم یه خانم چادریه ، خیلی خانم خوبیه ولی به کرات ازش دیدم که سوسه میاد و غیبت میکنه ، اوایل خیلی تعجب می کردم که خانمی که احتمالا مذهبیه، چرا روی این قضیه حساس نیست ، بعد به این نتیجه رسیدم که پوشش و باقی چیزهایی که رعایت میکنه از دیانتش نیست از سر سنت بهش رسیده.
با دوستم ده ، دوازده سال پیش شب عید تو شلوغی ها یه پیاده رویی رو میرفتیم ، دوستم یهو شوک بهم گفت فکر کنم این مرده دستش رو زد بهم ، برگشتم نگاه کردم یه آقایی بود ،هم سن و سال خودمون ، توی دستش انگشتر عقیق بود ، گفتم نه بابا ، سارا تو دستش انگشتر عقیقه ، اشتباه فکر میکنی ( فکر میکردم مقیده لابد) ، دوباره به مسیرمون ادامه دادیم من رفتم سمت جایی که داشتن وسایل سفره هفت سین میفروختن که دیدم دوستم دوون دوون رفت و زد تو سر مرد. و شروع کرد داد و هوار و اون هم هیچی نمیگفت و یه جورایی در رفت!
در واقع دفعه اول هم، دوستم طفلک درست حدس زده بود، ولی فقط به خاطر یه عقیق به اشتباه انداختمش! الان متاسفانه اگه کسی انگشتر عقیق تو دستش باشه حس خوبی بهش ندارم
این همه مثال زدم بگم ببینید ما همگی با چه پیش فرضهایی تو دنیا زندگی می کنیم و اساس قضاوت های ما ، بی تعصب ، خوب یا بد ، درست یا غلط !عموما بر اساس پیش فرضهایی که داریم .
پدر بزرگم ، آدم سرزنده ای بود ، متولد ۱۲۹۴ ، که با توجه به تاریخ صدور شناسنامه می تونست خیلی تاریخ واقعی نباشه .یادم نمیاد که کی منطقه ما (۲) گاز کشی شد(دبستان بودم یا راهنمایی)، ولی وقتی پدربزرگم اومد خونمون، براش خیلی جالب بود ، از پدرم کلی سئوال می پرسید و بعد با یه تحسین و تحیری میگفت : عجببب!!!
چند دقیقه بعد براش یه سئوال دیگه پیش میومد و دوباره می گفت: عججب!!!
پدربزرگم فوت کرد ،قبل از اینکه گازکشی به خونه اشون برسه ( شبیه عروسی به کوچشون برسه، شد)
این چند روزه که با چت GPT مشغولم، دقیقا حال پدربزرگم رو دارم خیلی برام جالبه ، دوست دارم دستهام رو حلقه کنم پشتم و بعد یه مکث بگم : عجب!!!
تو آشناها و فامیل و بستگانتون کسی رو دارید تو کارخونه دلپذیر کار کنه؟ میخوام ببینم مدیر بازاریابی و تبلیغاتشون کیه؟! گاهی احساس می کنم مدیر کارخونه ، شوهر عمه بی نمکش، که باعث آزار عمه اش بوده رو برده این پست رو بهش داده ، یه نونی بهش برسونه ! اینقدر تبلیغش داغونه و بی خلاقیته.
راد دو یا سه ساله بود ، داشتم باهاش بازی می کردم ، یه قطعه از لگوش رو پیدا نمی کردیم ، یهو گفت : پیداش کردم ، تو《 تُنقَم 》 بود! گفتم: هان!! کجا؟! گفت : اینجا ! تو تُنقَم ! چند بار دیگه هم، از این کلمه من درآوردی استفاده کرد تا منظورش رو فهمیدیم . وقتی چهار زانو میشینید ، یه مثلثی ایجاد میشه ، نمیدونم چرا براش اسم گذاشته بود و بهش میگفت: تُنقِه !
به هر حال یه واژه ای به واژگان خونواده ما اضافه شده که فقط خودمون میدونیم چیه !
شاید زبان همینطوری بوجود اومده!
داشتم یه مصاحبه میخوندم از پروفسور ارفعی ، ایشون گویا تنها متخصص زبان اکدی و ایلامی هستند. خودشون تو دهه چهل میرن امریکا و اونجا دانشجو بودند به صورت تخصصی این زبان رو یاد می گیرند، بعد یه جا تو مصاحبه میگن که یه سری زبان آموز میان که یاد بگیرن ولی از نیمه رها می کنند و میرن ، گویا رشته دانشگاهی نداریم و اونهایی که میرن برای یادگیری تو فرهنگستان آموزش می بینند. و فقط از یه زبان آموز یاد می کنند که تا آخر یاد گرفته ، خب ، بعد صد و بیست سال ایشون چی ؟ قراره از بین بره برای همیشه! عجیب نیست این قدر بی تفاوتی!
بابا ما بچمون یه کلمه از خودش درآورد ، تو فامیل ثبتش کردیم ، چه راحت چشم پوشی میکنند از داشته هاشون!