اندازه نگه دار که اندازه نکوست


تو جمع دوستامون ، حرف کشید به همسر یکی از بچه ها ، گفتم : همسرت خیلی پسر خوبیه ، خیلی با محبته ، دیدم خونه فلانی چقدر کمک می کرد و معلومه خیلی مهربونه و حواسش به بقیه هست  ...( حواسم بود از واژه مهر طلب استفاده نکنم که زشت نباشه و....) .

( با عرض شرمندگی از بزرگهای مجلس) اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت : آررره ، کلا آدم .... خوریه! ... خوریه منم میکنه!

میدونم داشت در مورد شوهر خودش حرف میزد ، کی از اون نزدیکتر ، ولی همین که از همه بهش نزدیکتره  دلیل خوبی نیست که  صفت خوبش رو به لجن نمی کشید؟!!!



همسریکی از عمه های راد خیلی اهل کمک و محبته ، همیشه برای کمک پیش قدمه طفلی .( من خواهرها و برادر و همسرهاشون رو خیلی دوست دارم ).

 یه بار خونه پدر همسر مجلسی برگزار بود ، آخر شب که مهمون ها همه رفتن ، ما هر کدوم رو یه مبل ولو شده بودیم ، پدرهمسر  قدرتی خدا در زمینه خلقت،  با بچه های خودش رودربایستی داره و با بچه های مردم نه ، به اون بنده خدا گفت : آشغال ها رو ببره بندازه تو سطل زباله خیابون 

اون رفت و وقتی برگشت،  یه سکانس تاثیرگذاری اتفاق افتاد ، تو گویی که امپراتوری در کولوسئوم  ، شمشیر خودش رو به گلادیاتور میده تا کار رو تموم کنه ، پدر همسر بالای پله ها منتظر وایساده بود و تا اون برگشت ، تی رو به  داماد داد و گفت : پله ها رو تی بکش،  تا اگه لکی از بردن آشغال مونده پاک بشه !

خب ، من به تک تک بچه ها نگاه کردم ببینم چیزی میگن ، دیدم خیر ! به خواهرهمسر ( خانم اون آقا) گفتم : عزیزم ، یه سری کارها فوق کمک محسوب میشه ، شوهرت اون قدر کمک میکنه که من به عنوان مهمون( با تاکید) معذب میشم !  

فردا پای تلفن به سمع  من رسید که  ناراحت نباش اون آدم  خودش دوست داره کمک کنه ، اون قدری که مرخصی گرفته رفته ، سنگهای کف رو بسابه تا خوب پاک بشه!


من نمی دونم اسمش چیه ؟! مهرطلبیه ، نوع دوستیه ، محبته یا ... . هر چیزی که هست ، از حدش که بگذره ، کسی هورا نمی کشه ، کسی تقدیر نمی کنه ، هیچ کسی تحسین نمی کنه ، مودب باشن میگن خودش دوست داره  ، نباشند میگن خر خوبیه! خوب سواری میده ، بی ادب باشند لفظ دوستم رو به کار میبرن.


پ.ن  : یه سری خاطره ها رو می نویسم اول وسوسه میشم خصوصی بنویسم بعد فکر میکنم چطور رمز بدم بهتون پشیمون میشم.

پ.ن ۲: رضوان جون پیامتون رو خوندم ، مرسی ، نگاه مهربونی دارید و ممنون بابت نشون دادن نکاتی که مخفیه




هیچ



کلاس نقاشی/ طراحی  رو دیدید حتما  ، یه سوژه/ مدل  وسطه  ، دور تا دور آدم نشسته ، هر کسی بر اساس زاویه دید خودش،  اون رو می کشه ، همه دارن یه سوژه رو میکشند ولی چون جاهای مختلف نشستن در نهایت نقاشیها شبیه به هم نیست ، مگر کسانی که کنار هم نشستن.

وقتی یه پستی می ذارم ، یه سری محبت می کنند ، وقت میذارن کامنت میذارن ، زاویه نگاه خودشون رو می نویسن ، یه موقع هایی با نگاه من در تضاده ، یه موقع هایی میفهمم جور دیگه ای هم به نظر میاد و میشه جور دیگه هم نگاه کرد. یه موقع هایی متوجه شدم که بیانم مشکل داشته  و اصلا منظور رو نرسوندم  ، یاد می گیرم . 

قبل از پستی که با عنوان 《 بعدا نوشتی که مهمتره》 منتشر شد ، یهو پیام های خصوصی   پیک  گرفته بود که بیشتر از اینکه به نظر بیاد طرف میخواد نظرش رو بده ، احساسم این بود که میخواد جدل کنه ، از اون بدتر وقتی بود که مثلا یه نفر کامنتی گذاشته بود که به مذاق کسانی خوش نیومده بود ، طرف اومده بود تو پیام خصوصی میگفت این مطلب رو بفرست برای فلانی ، بعد ادبیات مستهجن! منم بال نداشتم نامه ببرم بدم به فلانی که کامنت گذاشته ، فحش ها رو می خوندم  و بعد دیلیت می کردم! اجبارا اون پست رو نوشتم  و ماجرا تموم شد. البته هنوز سئواله برام چرا تو پیام های خصوصی ؟!!!! چرا؟


میخوام اینو بگم ، یه موقعی نظر ما شبیه به نظر بقیه نیست ،هیچ اشکالی نداره ، چون این نقطه ای که هر کدوم  ما هستیم ، محصول تجربه منحصر به فرد خودمونه ، خونواده ، تحصیلات، فرهنگی که توش رشد کردیم ، اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم ، ارزش ها ، تعصبات و ....  تو بوجود اومدن این ( من نوعی) موثره ، پس طبیعیه که خیلی جاها اختلاف نظر داشته باشیم .

منو خواهرم از یه پدر و مادر و یه فرهنگ ، نگاه سیاسیمون با هم فرق داره ، دلیل اصلیش  شاید  اینه که ما متعلق به دو دهه مختلفیم! در حدی که همسر بهم گفت : مگه شما تو اتاق فکر ... پستی دارید که با هم بحث می کنید؟! بینتون به هم میخوره ها! و چون خواهریمون مهمتره تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت بحث سیاسی نکنم !


 پیام خصوصی میدید و می گید با نظر فلانی مخالفید ، اشکالی نداره ، نمیخوام  عقدتون کنم  که نگران بشم با هم سازگار نباشید. ولی چرا با حرف رکیک و ادبیات سخیف و تحقیرآمیز میگید؟! شما هم نظرتون رو بنویسید، بذارید از زاویه دید شما هم موضوع رو بخونیم. بفهمیم هیچ مطلقی وجود نداره .( شکر! خدا ما رو به عنوان رسولی انتخاب نکرد ، وگرنه صدمون رو میذاشتیم )


براتون آرامشی از جنس اون لحظه،  که تو یه روز خلوت نشستید کنار دریا و به آبی  بی کرانش نگاه می کنید و باد خنکی میاد و تنها صدا ، صدای رفت و برگشت موجهاست و لحظه ای می رسه که  حس می کنید شُدید جزئی از این کل  ، آرزو می کنم.






راد چهار ساله بود ، رفته بودیم تولد دختر عمه اش  که  چهار سال ازش بزرگتره  ، یکی از بادکنک ها رو برداشته بود و باهاش بازی می کرد ولی اجازه نمی داد راد بهش دست بزنه ، از تقلایی که راد می کرد برای گرفتنش ، هم لذت میبرد ،من روی مبلی،  مابین  مادر و پدر همسر نشسته بودم ، زیر چشمی  میدیدم که مادر همسر با یه نگرانی ولی  با خنده تصنعی به من نگاه می کنه و پدر همسر هم به نوه دختریش می گفت : اذیتش نکن ،یه دونه هم بده به راد ! قاعدتا صورت مستاصل و بغض آلود راد ناراحتم می کرد ولی  لبخند زنون  نظاره گر بودم  ، راد که برگشت  سمتم بهش اشاره کردم بیاد ، بغلش کردم  و رو پا نشوندمش و کنار گوشش  گفتم : اون بادکنک مال اونه ، شاید دلش نخواد به کسی بده  ، مال خودشه ! فردا میریم ، برات میخرم ، فقط الان فکر کن چه رنگی دوست داری؟ چقدر بخریم و ذهنش رو بردم سمت اینکه چه مدل هایی  بادکنک دیده و کدومش رو می خواد بخره . ( این کاریه که در مورد هر چیزی که قابل خرید باشه برای راد انجام  می دادم و ذهنش رو منحرف می کردم )

فرداش بر خلاف  رویه متداول، خواهر همسرم تماس گرفت  و گفت : خیلی زحمت کشیدید اومدید ، چقدددر خوشحال شدم که به راد خوش گذشت!!!!!

چند ثانیه ساکت شدم . دوباره گفت : همین که به راد نگاه می کردم و می دیدم داره بهش خوش می گذره خیلی خوشحال شدم .دیدی؟ قربونش برم خیلی خوشحال بود!!! (وضعیتم شبیه اون جوکه شده بود که طرف به مرغه  تلقین می کرد تو  بادمجونی ! تو بادمجونی!) 

فهمیدم مادر و پدرش بهش گفتن و به خاطر اینه که تاکید می کنه  !

حالا  جالبیش اینه که این مورد تو اساس تربیت خونواده همسرمه ، و جز مواردیه که بهم ایراد می گیره.

مثلا مامانم موقعی که مهمون از خونه اش داره میره بیرون میگه ببخشید اگه بد گذشت ، یا خواهرم که برای سیزده به در آش رشته پخته بود خودش زودتر گفت : ببخشید ،فکر کنم سبزی هاش خوب نپخته ! یا مثلا من اگه ایرادی  فرضا غذام / کارم  یا هر چیزی که مسئولش بودم داشته باشه  زودتر میگم  ! 

همسرم توی همه موارد بالا معتقده که نباید اینها رو گفت ، چون آدمها تمرکزشون میره روی اون کمبود و نقصه ! در واقع عجیبترین و بدترین اتفاق هم توی مهمونی هاشون بیفته ( پیش اومده) هیچ وقت به عنوان میزبان ازشون لفظ عذر خواهی رو نمیشنوید!  این جز تفاوت های بارز  ما دو تاست ، تا ببینیم راد  به کدوم سمت میل می کنه!







عجایب خلقتی دیدم در این دشت


یه آشنایی داشتیم ، یه آقایی رو به دخترشون معرفی کردن که به قصد ازدواج با هم آشنا شن ، اون آقا بعد از مدتی از استرالیا برای مراسم عقد اومد ایران،  چند وقتی موند و عقد کردن و رفت که کارهای  خانمش رو هم انجام بده و ببردش ، اما وقتی از ایران رفت  ، رفت که رفت ! دیگه ارتباطی نگرفت  و تلفن جواب نداد و  در نهایت دختره رو بدون توضیح و بدون اینکه باهاش حرف بزنه  طلاق داد ، دختره از فکر اینکه الان مردم چه فکری در موردش می کنند و چه مشکلی داشته،  افسردگی گرفت  و عاقبت  یه روز تو خیابون ایست قلبی کرد . ( می تونست توضیح بده و کات کنه)



همسایه پدربزرگم خانمی بود که همسرش چند سالی می شد فوت کرده بود ، عاشق دوست بچه اش شد ، یعنی با پسری مثلا بیست سال کوچیکتر از خودش که قبلا به عنوان دوست ِ پسرش تو خونه اشون رفت و آمد می کرد! ازدواج کرد.

پسرش نتونست مادرش رو منصرف کنه و چون نمی تونست این قضیه رو تحمل کنه ، خودکشی کرد ، دخترش یه مدت رفت خونه پدربزرگش زندگی کرد و بعد ها گویا تو یه تصادف فوت کرد .


دوستم عصبانی گفت: اون مملکت رو ... گرفته ، خاله ام با دوست پسر دخترش دوست شده ! ( مادره بسیار متموله از طرف پدرش یه ارث کلون بهش رسیده)


این جملاتی که زندگی فقط همین یه باره ، هر کاری دلتون خواست کنید و این زندگی تنها دارایی شماست و  شهامت داشته باشید و متهورانه زندگی کنید و .... گاهی تبعاتش خیلی خیلی سنگینه ، فیلم پدرخوانده رو دیدید ، آدم اگه رئیس یه شبکه مافیایی هم باشه ، متعهد به اعضای درجه یک فامیلشه ، یه جاهایی رسمش نیست که آدم فقط به خودش فکر کنه (حداقل باید فضا رو کمی آماده کنه ) یه جاهایی نباید کثیف بازی کنه!  



راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد


بچه بودیم . تو حیاط خونه مادربزرگم، میون درخت های جورواجور  گلابی و  انگور و  انجیر و  پرتقال و نارنج بازی می کردیم  ، دختر عموم که یکسال ازم بزرگتر بود، بهم گفت: می دونی راز چیه؟ گفتم : نه ! گفت : یه چیزی که هیچ کی نباید بدونه ، بعد دوید رفت  حیاط پشت خونه  ، از اون خونه های شمالی که دو تا اتاق تو در تو داشت و یه ایوون خیلی بزرگ با ستون های چوبی آبی رنگ  که از یکی دو تاش ، ریسه های پیاز آویزون بود ، حیاط پشتی مارمولک داشت و من می ترسیدم . منتظر موندم ، چند دقیقه بعد برگشت مشتش رو باز کرد گفت : این راز من و توئه ، نباید به کسی بگیم . به رازمون نگاه کردم ، گفت: حالا باید رازمون رو قایم کنیم ، دنبالش راه افتادم، زیر ناودون  کنار حیاط یه بلوک سیمانی بود تو یکی از اون حفره هاش رازمون رو قایم کرد . رازمون اون چیزی بود که میون حباب لامپها بود ، یه رشته تنگستن و سیم نگهدارنده و پایه اش! 

چند روز پیش که یه بنده خدایی با صدای آهسته گفت: یکی گفته اینکه یزد آب نداره برای اینکه از اصفهان مشکل ایجاد شده  یاد روزی افتادم که تو زمان روحانی یکی بهم گفت من با یکی در ارتباطم  خیلی اطلاعات  محرمانه میدونه ،  مثل اینکه ابرها رو بارور کردن ، روم  نشد بهش بگم تو روزنامه داخلی در موردش مقاله نوشتن ، راز مگویی نیست! انگار راز به خودی خودش چیز جذابیه ، همین که فکر کنیم یه چیزیه که فقط خودمون می دونیم و بس!  حتی اگه در حد یه قطعه از یه لامپ سوخته باشه!