گروهی از ویدئوهایی که برام خیلی عجیبه ، بلاگرهایی هستند که آهنگ میذارن با شوهرهاشون می رقصن ، خب ،قیافه مردها رو نگاه می کنم ، فکر می کنم فردا اینا میرن سر کار ، همکارها ، دوستهاشون چیزی نمی گن ؟! 

چند وقت پیش ( دیگه می دونید از کدوم صفحه نگاه می کنم) یکیشون رو داشتن مسخره می کردن ، ولی  واقعا دیگه نمی تونستم بخندم . فاز اون پیرمرده رو گرفته بودم که می خواست پند بده ، چوب داده بود دست بچه هاش !

گفتم : واقعا داره وضعیت اسفبار میشه ، چی شده که اینها به خاطر پول درآوردن ، اینطوری خودشون رو مضحکه می کنند ، فکر کنم اگه بگن ۵ میلیارد میدیم لباستون رو دربیارید مردم لخت شن جلوی دوربین!

راد گفت: پنج میلیارد که خیلی پوله خوبیه ، یه بار فقط لخت شن؟! 

همسر گفت: منظورت پنج میلیونه؟!

پیرمرد درونم شکست خورده بود ! گفتم : نه بابا ۵ میلیون مگه پولیه ؟ منظورم ۵ میلیارده !! ولی با پنج میلیارد مگه چی میشه خرید؟

با کمال تعجب دیدم جفتشون میگن ۵ میلیارد مبلغ خوبیه ، چون کسی یادش نمی مونه و مثال خوبی نیست و .... تصمیم گرفتم چوبهام رو بذارم تو جیبم.


چند وقت پیش همسر یکی از دوستهامون که جالبه بگم وضع مالی خیلی خوبی داره، ولی دوستش یه شبه به واسطه ارث ، خیلی ثروتمند شده  ، یه مدت می گفته همه پیشرفت کردن ،من الان باید این داراییها رو می داشتم و نمی تونم پس انداز کنم و  .... دست زن و بچه هاش رو گرفته برده خونه پدرخانمش گفته یه مدت اینا پیشتون بمونن تا ما ببینیم  میتونیم با هم کنار بیاییم ؟!!!

دیروز هم شنیدم که پسر یکی از دوستان، رفته خونه پدرش که در قید حیاته و سلامته ،  گفته من همین الان ارثم رو کامل میخوام و شاخ و شونه کشیده.

آقاااا ، من اول حرفم اشتباه کردم  ،اشکالی نداره ، همون شرافتمندانه تره که زن آهنگ بذاره مرد از سرکار بیاد تا وارد شد دو تایی برقصن ،  بلکه از پا قدم یار روزگار ورق خورد یه پولی سرریز شد.حداقل از آبروی خودشون دارن مایه میذارن و از بی خردی کسایی که داوطلبانه دنبالشون می کنند.نوش جونشون !


مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه میخواهی ؟ من از او پرسیدم....


 

پنجشنبه مهمون داشتم،  روز قبلش همسر گفت: برم گوشت و مرغ بخرم ؟ با اینکه روز قبل مهمونی، معمولا کار اضافه انجام نمیدم ، گفتم بخر . ساعت ۳ تا ۵ هم برقمون رفت . خریدها رو انجام داد و شستم و بسته بندی کردم .بعد وصل برق، دمای فریزر هر ساعت یه درجه کم میشد . خودش رو کشت رسید به منفی بیست . بستنی برداشتم برای دسر فردا و در فریزر رو بستم دیدم شد منفی ۱۸  و در بازه یک ساعته رسید به منفی ۹. ساعت ده و نیم شب بود.

گفتم : فریزر خراب شد فکر کنم . گفت: قیافه ات چرا اینطوریه؟! خودت رو کنترل کن ( این مدل حرف زدن منو عصبانی می کنه) نفس عمیق کشیدم ، دیدم با این وضع شب نمی تونم بخوابم به راد گفتم : زنگ بزن به مامانی(رفته شمال) بگو دارم وسایل فریزر رو میبرم بذارم خونه اونها.

تو این فاصله سریع بلوز و شلوار پوشیدم ، یه ساک آوردم و وسایل فریزر رو گذاشتم تو اون ، بسته های یخ نزده چرخ کرده رو هم گذاشتم تو یه کیسه بزرگ و روی سینی گذاشتم انگار دارم خلعتی میبرم ! دمای فریزر شد منفی ۴!

فاصله خونه ما و مامان پنج دقیقه پیاده است ولی با ماشین دوازده دقیقه است .

تو کوچه اشون اصلا جای پارک نبود گفتم :بذار برم به سوپری کنار  خونه بگم،  اجازه بده جلوش پارک کنیم زود میایم !

یه موقع هایی توضیحات اضافه که به کار کسی نمیاد میدم . تقریبا پریدم تو مغازه گفتم : سلام . ببخشید فکر کنم به خاطر نوسان برق فریزرمون خراب شده 

(به مَرده چه آخه!!! احنمالا مرده فکر می کرد میخوام وسایل رو بذارم تو یخچال اون ، چون قیافه خودش و دو نفر دیگه متعجب بود ) میخوام وسایل رو بذارم خونه مامان ،میشه ماشین رو بذارم جلوی مغازه اتون ، زود برمی گردم . 

اونجا هم آسانسور خراب بود، پنج طبقه رو از پله رفتیم  کار رو انجام دادم ، موقع برگشت از بیرون مغازه دست بلند کردم و تشکر کردم . حالم خوب شده بود خیالم راحت بود . اومدیم خونه ، تو آینه آسانسور خودم رو دیدم  . بعللله ، اصلا یادم نبود که صبح رفته بودم چند تا لک  که روی گردنم  در اومده بود رو برداشته بودم و نقطه نقطه پماد زینک زده بودم  که پخش شده بود. ( شاید اونها به سر و وضعم متعجب نگاه می کردن)

صبح که رفتم تو آشپزخونه دمای فریزر منفی بیست بود ، یه کاسه آب گذاشتم تا دو سه ساعت بعد یخ بست . ولی جرات نمی کنم برم وسایل رو برگردونم منتظرم امروز یا فردا دوباره برق بره ببینم چی میشه . 

صبح برای همسر داشتم خبری رو می خوندم که تو یه استانی اعلام کردن تا پونزده روز، برق واحدهای تولیدیشون رو تا نود درصد کاهش بدن . واحدهای تولیدی متضرر میشن ، آدمها بیکار میشن ، تعداد بیشتری میرن تو تاکسی های اینترنتی کار می کنند ، محسن کیایی میاد تو برنامه ۱۰۰۱ ، تبلیغ می کنه که یه بنده خدایی با کار تو یکی از این تاکسی ها ماهی هشتاد و پنج درآمد داره و بقیه هم بیان اسم بنویسن .

 من به تمام آدمهای جورواجوری فکر می کنم که تو هفته گذشته سوار ماشینشون شدم ، به رویاهاشون! به اینکه چی فکر می کردن و چی شد؟ !!به اینکه قراره چی بشه  ؟ به اینکه دل خوش سیری چند؟!  


پ.ن: رضوان جون پیامتون رو خوندم ، پر سئوال میشم و خوشحالم از شنیدن تجربیاتتون

گفتا : غلطی، بگذر زین فکرت سودایی



پیش نوشت : اینی که می نویسم قصه غم  نیست مواجهه من با رسم دنیاست  و سئوال و ابهامم ، پس شما هم لطفا با همین دید بخونید  



چند شب پیش خواب بابا رو می دیدم ، بهش گفتم یه سریال دارم میبینم ، توش اسم آقای لاجوردی  رو آورده ، کاش ببینیش!

یادم نبود که بابا دیگه نیست . اغلب  اوقات،  تو خواب یادمه که بابا فوت کرده ، اوایل که رفته بود ، تند تند خوابش رو می دیدم و  می دونستم که این روح  باباست ،  ازش سئوال می پرسیدم ولی تا سئوال می پرسیدم از خواب می پریدم ، دیگه کار به جایی رسیده بود که تا سئوال می پرسیدم ، میگفتم  وااای!  الان بیدار میشم و بعد واقعا بیدار میشدم  و صدای آمبیانس هم تو اون لحظه شبیه مکش جاروبرقی بود

می دونید، من قبل رفتن بابا اصلا به اینکه اون طرفی هست یا نیست فکر نمی کردم ، عجیب بود،  انگار  اولین مواجهه ام با مرگ ، با  رفتن بابا  بود ، تا قبلش مرگ  رو مثل بدیهی ترین چیزها پذیرفته بودم ولی بعد ... 

انگار تا اون لحظه تیتر خبر رو شنیده بودم ولی اون بار مشروح خبر رو می شنیدم . یهو جهانم زیر و رو شد ، شک کردم ، به همه چیز ، فقط فرض پایه رو گذاشتم روی این موضوع ، فارغ از اینکه هر اتفاقی بیفته یا نیفته ، من باور دارم 《 خدا هست》. شک کردم  به وجود روح ، به جهانی پس از این و ...

برخلاف خیلی آدمها که میگن بعد فوت پدر و مادرمون ما اونها رو توی خونه می دیدیم که رد میشدن و دست رو سر مون  می کشن و  .... ما  این تجربه رو نداشتیم . 

بعضی ها مطمئن میگن خواب درگذشته ای رو دیدیم یعنی اون اومده تو خوابمون ،  خواهرم یه بار  ، گفت : تو اون قدر به بابا فکر می کنی ، نمیذاری روحش بره ، میاد به خوابت تا تو رو آروم کنه ! بذار بره .

 من  اما مطمئن نیستم  و نبودم ،  ممکنه فعل و انفعلات مغز باشه فقط ! جایی خوندم که مغز برای التیام دادن  ، تصویرسازی می کنه بلا گرفته!

 دچار تناقض میشم وقتی یه سری اتفاق ها میفته که جوابی براش پیدا نمی کنم . یه سری چیزها تو ذهنم میاد و میره ،یادم میاد که چند بار خواب هایی دیدم ، که عینا اتفاق افتاد. یکیش  مال وقتی بود که دانشجو بودم،  روز قبلش رفته بودیم  نقشه برداری ، خارج تهران ، ساعت نه و نیم رسیدم خونه ، تصمیم  داشتم کلاس فردا صبح رو بپیچونم  ، اون موقع کسی رو دوست داشتم که فارغ التحصیل شده بود و  مدتها نبود و طبیعتا دیگه قرار نبود بیاد دانشگاه  ، خواب دیدم اومد کنار تختم و گفت: من دارم میرم دانشگاه .  بیدار شدم صبح بود ، خستگی دیشب رو  فراموش کردم،  لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ، کلاس که تموم شد تا اومدیم تو حیاط،  رفیقم گفت : الف !!!! دم بوفه رو نگاه !!  اومده بود !!!!  این آگاهی به روح مربوط میشه ؟ نه به جسم ؟


نمی دونم فیلم میان ستاره ای نولان رو دیدید ؟! نمی خوام اسپویل کنم . اونهایی که دیدید ، سکانس اول و آخر فیلم و حل شدن معمای کتابخونه  ، فکر می کنم زندگی شاید یه چیزی مثل اونه ،به هر حال  یه چیزی هست ، یه چیزی که ما نمی دونیم چیه ؟ شاید .....و هزار شاید

 


هم چاکر و هم میرم ، هم اینم و هم آنم


فضای بلاگ اسکای ساکته ، نزدیک به خرداده و امتحانات  . این یعنی  ، اینکه میگم پشت هر وبلاگی می تونه چند تا دختر دبیرستانی باشند که یه شخصیت ساختن خیلی دور از ذهن هم نیست  

خودم و دوستهام یه بار این کار رو کردیم ، وقتی بیست ساله بودم ، البته نه تو وبلاگ ، حالا شاید یه روز داستانش رو گفتم ، میگن کافر همه را به کیش خود پندارد .


دوستم زنگ زد گفت سریال آبان رو میبینی ؟ گفتم : نه ! گفت : دختره خیلی  تو رو یادم  می ندازه ، حتی انگشتهاش !! 

خوب نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و زدم یه سکانس ازش دیدم ، شبیه من نبود حالا چی باعث شده یاد من بیفته نمی دونم ، چون خودم هم مثلا یه خطی از چهره ، حالتی ، نگاهی از یکی می بینم میگم چقدر شبیه فلانیه ، همسرم میگه اینا از لحاظ اینکه فقط دو تاشون انسانن شبیه به همن!!! 

آخ آخ ، چند شب پیش یه فیلمی رو نشون میداد به همسرم گفتم ته چهره این هنرپیشه به نظرت شبیه کیه ؟! ( شبیه یکی از بستگانش بود) شانس آوردم  اول نگفتم ، منو یاد کی  می ندازه  ، گفت: خیلی شبیه گوریله!! :|


 همین دوستم که آبان رو گفت ، زمانی که بچه دبیرستانی بودیم می گفت آن شرلی رو می بینم یادت میفتم ‌ و بعد ها گفت : مامانم میگه خاطره حاتمی شبیه الفه.

اول آشنایی با همسر،  بهم گفت :فیلم ذهن زیبا رو دیدی؟ ندیده بودم ،  گفت : زن 《جان نش》راسل کرو شبیه توئه!

و سیمرغ بلورین رو میدم به همسر خواهرم که گفت : چقدر جودی ابوت شبیه الفه


با این وصف اگه آینه نبود فکر می کردم چیزی شبیه بارباپاپام  ، چون آدمهای مختلف رو می گن و جالبه که  شبیه هیچ کدوم هم نیستم.


بریم درسهامون رو بخونیم



قصه خاورمیانه ، قصه بچه های ته کلاسه ، همه شلوغی ها اون جاست ، همه بی انضباطی ها اونجاست ، هر سر و صدایی میاد ، نگاهها معطوف به اونجاست !

بدیش اینه حتی اگه،  یکی که ذاتا همفکر بچه های ته کلاسه رو ، بیاری تو ردیف جلو بشونی ، بازم تمام فکر و ذکرش اونجا ، ته کلاسه ! 

اگه شبیه اون ته کلاسی ها نباشی و به هر دلیلی بُر خورده باشی بینشون ، باید بیشتر تلاش کنی که بتونی خودت رو به معلم  اثبات کنی .

ته کلاس ، کلی خاطره میسازی ، بیشتر از همه توبیخ میشی ، کم کم پوستت کلفت میشه به هر چیزی می خندی ، بیشتر از همه می خندی  .


فکر کنید یه روزی یه  معلمی داد بزنه :اون عقبی ها حال می کنند؟


پ.ن۱ : مهمونی دیشب خوب بود ، احتمالا هفته بعد هم مهمون دارم.

پ.ن۲: رضوان جون خود صفحه رو نمی تونستم وارد بشم اما یه سرچ کردم ، خودش رو جایی معرفی کرده ، کلا باورش ندارم .‌