بعد فارغ التحصیلی ، جایی مشغول به کار شده بودم ، چون اولین تجربه کار بود ، فکر میکردم باید کار رو صفر کنم و برم خونمون . نتیجه اینکه مثل فرفره ای که چرخوندنش، تند تند کار می کردم ، یه قسمتی از کار استعلام گرفتن از بایگانی بود ، بعد موقعی که میخواستم برم پرونده ها رو بگیرم ، خرامان و متشخص و خانمانه نمیرفتم ، جیم کری رو تو فیلم ماسک دیدید؟
اون طوری میدویدم و نرسیده به بایگانی روی سنگها یه پا رو جلوتر میذاشتم و ترمز می کردم و میرفتم داخل!
رفتارم اشتباه بود ،برای رفتار تو محل کار و محیط اداری کلی مقاله در باب پرستیژ ، اتیکت و پرنسیب نوشته شده ، در واقع برای حرکات اجتماعی ما، یه سری آدم اومدن وقت گذاشتن ، تحقیق کردن و بررسی کردن و یه سری بایدها و نبایدها تعریف کردن .
حالا من کاری رو انجام میدادم که مغایر بوده ، اگرچه که باعث آسیب به شخصی نبود ، اما این حق رو دارم که بیام یه بیانیه ، یا بیشتر، مانیفست بدم در تجلیل از حرکات ساختارشکنانه ؟!!! و بعد شما هم بیایید کامنت بذارید منو تشویق کنید ، یه بنده خدایی هم بخونه ، خوشش بیاد فردا با پشتک و بالانس راهروی ادارات رو طی کنه؟!
کار اشتباه( نه لزوما وقیح و بد) ، اشتباهه ، چه من انجامش بدم ، چه کسی که دوستش دارم ، چه شمایی که عزیزید!
پ.ن : میدونم گنگ نوشتم ، دلیلش اینه که اگه کمی بسطش میدادم وبلاگ خونها میفهمیدن منبع الهامم چی بوده
.چرا نوشتم؟ مراجعه بشه به عنوان!
رضوان جان پیامتون رو خوندم ، لذت میبرم از نوشته هاتون.سپاس
تو صف صندوق آجیل فروشی ، پشت یه آقایی بودم که چرخ دستیش رو پر کرده بود ، تو دست من ، سه قلم جنس بود ، برگشت بهم گفت : شما بیا زودتر حساب کن ، چون معطل میشی ، گفتم : مشکلی نیست ، قبول نکرد ، منم خوشحال از توجه اش ، تشکر کردم . آقا و خانمی که جلوتر بودند از صندوقدار پرسیدن اینجا دفتر پلیس۱۰+ کجاست ؟ ، صندوقدار گفت: نمیدونم !
خجالت میکشیدم، قاشق نشسته بپرم وسط حرفشون و بهشون بگم ، از مغازه که اومدم بیرون، اونها هنوز کنار مغازه بودند ، رفتم جلو و گفتم : نزدیکترین دفتر پلیس فلان جاست و آدرس دادم.
وارد سوپر شدم، خانمی با بچه کوچیکش خرید می کرد ، خریدم رو برداشتم ، هر دو با هم رسیدیم کنار صندوق ، من کمی زودتر ، صندوقدار منو زودتر دید ، دستش رو دراز کرد که خریدها رو ازم بگیره و حساب کنه ، گفتم : این خانم زودتر از من اینجا بود، اول نوبت ایشونه! خانم در نهایت ادب ازم تشکر کرد ، خوشحال شد که مثل گاو مش حسن ، بدون توجه به اون ،بی نوبت نرفتم جلو. منم خوشحال شدم که اون بهم گفت: همین که حواستون بود ممنونم.
هر جا هستیم ، به هر کار ، به هر شکل، کار هم دیگه رو راه بندازیم ، بذاریم این چرخه بچرخه ، حال همو خوب کنیم ، با یه آدرس دادن ساده ، با اجازه دادن پشت فرمون به یه عابر یا یه راننده و... به همدیگه توجه کنیم . نیت کنیم هر روز کار یه بنده خدا ، یه موجود زنده رو راه بندازیم ، شاید دعای اون که نمی دونیم کیه در حق ما اثر کرد ، شاید طرف مستجاب الدعوه بود ، شاید برکت به زمین برگشت .
تو مغازه لوازم التحریر ، کنار صندوق ، مشغول انتخاب رنگ اکریلیک بودم ، یه خانم اومد و به آقایی که صاحب مغازه است گفت : من چند روز پیش این خودکار آبی رو ازتون خریدم ، خونه که رفتم ، باهاش نوشتم دیدم خوب نیست ، اون طوری که میخوام روون نیست ، اومدم با یه مدل دیگه عوض کنم .فروشنده گفت: وقتی باهاش نوشتید که من نمیتونم تعویض کنم ! به خودکار توی دست خانم نگاه کردم یه خودکار آبی ساده بود از اینا که بچه مدرسه ای ها همه دارن.
خانمه کوتاه نمیومد ، میگفت : من آخه نمیتونم باهاش راحت بنویسم ، بعد هم گفت :من وکیلم، باید راحت بنویسم!( وکلا چی مینویسید؟) عوضش کنید از شما خریدم.
فروشنده خودکار رو توی نور گرفت و گفت : ببینید تا اینجا استفاده شده ، من از شما بگیرم باید به یکی دیگه بفروشم، اینطوری که نمیشه بفروشم.
رنگ هام رو انتخاب کردم و حساب کردم و متعجب از این حجم چونه زدن سر تعویض یه خودکار آبی ساده ، بیرون اومدم.
یکی از دوستام رفته بوده خونه پدرشوهرش ، بعد یه جعبه بیسکویت باز کرده بودند، مثل اینکه توش حشره افتاده بود ، میگفت : پدرشوهره نذاشته بندازن دور گفته بذارید تو آفتاب حشره ها میرن ، میخوریم . یا یه بار میخواسته با اتوبوس شرکت واحد جایی بره ، پدرشوهرش بهش گفته بلیط داری؟ این گفته نه ، میخرم ، پدرشوهرش گفته ده تومنی داری ؟( اون موقع بلیط اتوبوس ده تومن بود) گفت : ۲۵ تومنی دارم، پدرشوهرش گفته : بلیط فروشها بقیه پولت رو نمیدن . ۲۵ تومن رو ازدوستم گرفت ، دو تا ده تومنی بهش داد. ( یعنی فقط می ترسید بلیط فروشه ۵ تومن عروسش رو نده). بعد شوهر دوستم قبول نمی کرد که پدرش خسیسه!
خُب ، حق داشت ، خسیس نبود ، در این حد رو بهش میگن 《نر گدا》!
خیلی سال پیش یکی از دوستامون پرسید: بچه ها با فلان شغل حاضرید ازدواج کنید؟!
همه زده بودن به شوخی و خنده و ادا در میاوردن که فکر کنید شوهرمون شغلش این باشه ومثلا ادای راه رفتن و حرف زدن اون آدم رو در میاوردن .
منم گفتم نه ! ولی گفتم نه به صرف داشتن اون شغل ، چون معرف یه طبقه اجتماعیه .
مناسبات آدمها ، حداقل اون سالها با شغلشون تعریف می شد ، آدم تحصیلکرده یا حتی کسی که خونواده تحصیلکرده ای داشت نمیرفت سراغ اون کار!
در واقع میخوام بگم اون شغل، اگرچه الان درآمد زیادی داره ، اما یه پکیج بود ، معرف خونواده ، وضعیت فکری ، تحصیلی و ....
دیروز یه وبلاگی رو خوندم ، دیدم بعضی کامنتها اگر چه که دارن درست میگن ولی خیلی تند و نامحترمانه نوشته شدن ، در عین حال هم گره ای باز نمیکرد ، چون نویسنده دیگه افتاده بود تو یه جریانی که راه پس و پیشی نداشت ! اومدم بنویسم که دوستان چرا اینطور کامنت میذارید و دلجویی کنم . اما چند تا مشخصه رو کنار هم گذاشتم از نوشته هاش ، به این نتیجه رسیدم این پکیج ، قطعا ! نقطه مقابل فکری منه ، آرشیو سال هزار و چهارصد و یکش رو نگاه کردم و دیدم درست حدس زدم. کامنت نذاشتم ، به این فکر کردم یه زمانی شغل آدمها بازگو کننده خیلی چیزها بود ، الان سبک زندگیشون ، نگرش سیاسیشون رو افشا می کنه.
این خوبه یا بد؟ بقیه رو نمیدونم ، از نظر من دنیا هر چی شفاف تر ، بهتر! هر چقدر آدمها خود واقعیشون باشند بهتر! حتی اگه به مذاق من خوش نیان!
چه هوایی شده ، هوا تمیز( در حد استانداردهای ما) ، باد میزنه و کوه رو کامل میشه دید.البته که ابریه.
اگه الان ازم کسی بپرسه هوا چطوره؟ میگم عالیه! خیلی خوبه!
کسایی که شمال زندگی می کنند ، ازشون می پرسی هوا چطوره؟ وقتی میگن هوا خوبه ، عالیه! منظورشون هواییه که آفتابیه .
اون چیزی که هر کدوم ما در جواب همین سئوال ساده میگیم ، برگرفته از کلیت زیست ما تا به اینجاست . به همه چی تعمیمش بدید!
کلا اهل دیدن برنامه های تاک شو هستم . تازگی ها دقت می کنم ، میبینم اون کسی که داره حرف میزنه ، حرفش رو به عنوان ، تجربه شخصی نمیگه ، عموما ما آدمها یه جوری در مورد هر چی نظر میدیم ،که انگار یه نظریه اثبات شده است ، بعد همیشه اون آدم الف نیست که کسی نشناسدش ، مثلا یهو چخوف مهمون برنامه است ، چخوف میتونه در مورد ادبیات به قطعیت حرف بزنه ، ولی واقعا در مورد هیچ حوزه ای حتی اینکه صبحونه چی بخوریم نباید به قطعیت حرف بزنه ، ولی چخوف فرضی میگه نون سنگک و پنیر چه کوفتیه ، سم خالصه! به جاش مربای آلبالو بخورید. چخوف رو خیلی ها میشناسن و بهش استناد می کنند. اما فکر نمی کنند ، چخوف، چون باغ آلبالو داشته سر صبحونه همیشه مربای آلبالو خورده! پس ازش پیروی می کنند.
پ.ن: پیرو پست پیش ، داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم ، گفت عکس یه چیزی رو براش بفرستم تا وارد واتساپ شدم ، دوست دیگه ام انگار آنلاین بود ، واتساپم رو گرفت، طبیعتا جواب ندادم ولی بعد نوشت که میخواسته حرف بزنه ، به دوستم که پای تلفن بود گفتم : گیر کردم اینو از فیلتر درآوردن ، باید برم تو راهپیمایی صیانت از فضای مجازی شرکت کنم ، بعد تلویزیون حتما منو نشون میده ، میگه ببینید حتی اینایی که مقید نیستن هم حساسن ، میان باهام مصاحبه می کنند.