راد تعریف میکنه که ۳ تا از بچه های کلاسشون با ۷،۸ تا از بچه های سال بالاتر دعواشون شده و همدیگه رو زدن. بهش میگم خوب شما که میدید دوستهاتون رو میزنن چرا وایسادید نگاه کردید ؟ باید میرفتید کمک هم کلاسیهاتون، همسر ابرو میندازه بالا و به راد میگه : خوب کاری کردید ،بعد دوباره زیر لب به من میگه: کار یادش میدی؟ اگه یکی یهو لگد بزنه توی صورتش یا تو دلش.... قانع نمیشم اما میگم خوب ناظمتون رو صدا میکردید ،اصلا کجا بود؟ ...
من از دوست همیشه شانس آوردم(بزنم به چوب) شاید برای اینه《 رفاقت》 برام خیلی ارزشمندِ، یه چیز توی مایه های فیلم های مسعود کیمیایی که ترجیع بند همشون رفاقته.
توی اتفاقات سال۰۱ ، یه عکس وایرال شد که یه دوستی نشسته توی اتاقی که جسد دوستش هم توی اون اتاقه ، بعد گفتن فرداش به سرنوشت دوستش دچار شد ، خیلی از اتفاقات اون سال تراژیک بود ولی غم اون عکس خیلی سنگینه.
پ.ن: توی همه سالها دو تا دوستیم دوام نداشت ، یکیش رو اصلا پشیمون نیستم ولی یکی دیگه رو که اتفاقا نسبت فامیلی دوری هم داریم ،ناراحتم که تلاشی نکردم برای حفظش ،بی موقع سکوت کردم و سوتفاهم پررنگ شد، بعدها به این فکر کردم که حرف هم تاریخ مصرف داره ، حیف!! امیدوارم هر جا هست خوشحال باشه .
تختم راحت نیست ، پشتم درد گرفته بود، بلند شدم رفتم تو یه اتاق دیگه بخوابم ، یه چشم بسته و یه چشم باز ، ساعت دیواری رو نگاه کردم، فکر کنم ۴ بود ، روی تخت درازکشیدم، خواب و بیدار بودم ، صدای یه موتور میومد که توی سکوت شب بوق میزد، انگار که عروس میبرد، از ذهنم گذشت که حتما حمله کردن و بعد ، عمیق خوابیدم .
کلاس اول بودم که جنگ ایران و عراق تموم شد ، موشک بارون تهران رو تک و توک یادمه، مامانم که وقتی آژیر کشیدن دوید ،منو که داشتم با اسباب بازیهام بازی میکردم رو بغل کرد و دعا خوند، شبی که بابا زنگ زد به عمو، که بیاد ما رو ببره شمال و خودش تنها ،تهران موند چون سر کار میرفت ،دیگه؟ دیگه ،هیچی یادم نیست، ولی خاطرات اون چند ماه شمال برام خوش رنگ نیست ، یه غمی همراهشه ، گاهی شبها که صدای بارون میاد ، چشمهام رو میبندم، خودم رو میبینم که زیر بارون با یه بافتِ قرمزِ گوجه ای جلوتر از مامان دارم راه میرم و غمگینم ، میرم مدرسه ای که موقتا برای جنگ زده هاست ، صف بستیم ، دلم تنگ شده برای مامانم ،برمیگردم سمت در رو نگاه میکنم ، مامان نیست و رفته ، مدرسه ، فضا ، سردی و رطوبت هوا، دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی هوار میشه روی قلبم ، میدوم سمت در و از زیر دست سرایدار مدرسه در میرم ، انعکاس صدای پام توی کوچه خلوت، خیسی آسفالت و چاله های پُر آب ، اشکهام و مامانم که از صدای پا برگشته....
امروز صبح فکر کردم ،چرا نترسیدم؟!! مگه نباید بترسم ؟انگار یه خبر خوندم از یه کشوری که کیلومترها ازم دوره . نمی دونم چی میشه که آدم دیگه نمی ترسه!!! شاید زودِ هنوز شاید هم ....
یکی برای یه نفر که بهش خیانت شده نوشته ببین خودت چقدر مقصر بودی و یه سری دلایل آورده مبنی بر اینکه مردها دچارند به هورمونهای افسار گسیخته و....
مگه نه اینکه ما توی دنیای قراردادها زندگی میکنیم ، اگه از اول به جای اینکه به ما بگن مردها ماهیتشون اینطوریه و ذاتا تنوع طلبن و ... گفته بودن زنها اینطورن ، الان همه چی برعکس بود.باور ما فرق داشت ، مردها متهم میشدن به کم گذاشتن و....
تا تقی به توقی میخوره میگن ذات مرد اینطوره و یه جور وانمود میکنند که انگار آقایون هیچ کنترلی روی خودشون ندارن ، بعد اگه به همون مرد، توی مسائل مادی ، بگن هیچ کنترلی روی خودش نداره چی؟مثلا یه جا پول ببینه وسوسه میشه برداره ، قطعا مردها زیر بارش نمیرن ، چه بسا کمپین هم راه بیفته ، چون بهشون انگ دزد زده میشه ، بعد در مورد مسائل جنسی جالبه که بهشون برنمیخوره ،خودشون هم بهش دامن میزنن، میگن اگه چند بار یه دروغی رو تکرار کنیم مغز باور میکنه . باورشون شده که اینطورِ ، تاریخ ، جامعه سنتی و ... هم براشون کف زده ،انگار خودشون هم بدشون نمیاد که توی این مورد محجور به نظر بیان !!!
دوستم ناباورانه بهم گفت : الف ، میدونی فلانی( یکی دیگه از دوستهامون ) رفته با یه مرد متاهل دوست شده وقتی بهش گفتم این کار رو نکن گفته : منو منع نکن، ممکنه یه روز خودت این کار رو انجام بدی !
بهش گفتم باید میگفتی کارِ زشت ، زشته دیگه ، چه من انجام بدم ، چه تو ،چه حسن آقا بقال ، چه پروفسور فلان!