هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


《صدا تو》 رو نگاه کردم ، قسمت قبل که آهنگ شماعی زاده و معین و مهستی رو خوندن ، این قسمت آهنگ عارف ، برام سئواله اگه نوع موسیقی مشکل داره که اصلا نباید بخوننش، اگه مشکلی نداره ، خواننده های اصلی ،چرا نمیتونن برگردن و بخونن !؟یا حتی اسمشون رو بیارن، برای نسل ما که با متد《تو سری  خوری》 و 《 دنیا ،چرا نداره》 بزرگ شدیم و رشد کردیم مهم نبود ، ولی نسل جدید اصلا نمیفهمه ما چی میگیم ،راد کوچیکتر که بود ازم پرسید(الان یادم‌ نمیاد سر چه موضوعی !)چرا میگی خواننده ها از ایران فرار کردن؟ بعد دلیلش رو گفتم ، ازم پرسید یعنی بهنام بانی هم ایران نیست!؟ گفتم : اون ایرانه ، قیافش پر از سئوال بود احتمالا با ذهن کوچیکش فکر میکرد اگه جرم بوده اینام که دارن انجامش میدن. امان از منطق تصمیم گیری ها.


به همسر میگم فکر کن ۲۰ سال دیگه راد بگه عاشق یه دختری شده و ما بریم خواستگاری( حالا مثلا ۲۰ سال بعد هم هنوز خواستگاری رفتن مد باشه)، بعد مامان عروس بگه بازنشسته ن. انتظامیه !!! 
تو خود حدیث مفصل خوان از این مجمل

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت...


راد تعریف میکنه که ۳ تا از بچه های کلاسشون با ۷،۸ تا از بچه های سال بالاتر دعواشون شده و همدیگه رو زدن. بهش میگم خوب شما که میدید دوستهاتون رو میزنن چرا وایسادید نگاه کردید ؟ باید میرفتید کمک هم کلاسیهاتون، همسر ابرو میندازه بالا و به راد میگه : خوب کاری کردید ،بعد دوباره زیر لب به من میگه: کار یادش میدی؟ اگه یکی یهو لگد بزنه توی صورتش یا تو دلش.... قانع نمیشم اما میگم خوب ناظمتون رو صدا میکردید ،اصلا کجا بود؟ ...

من از دوست همیشه شانس آوردم(بزنم به چوب)  شاید برای اینه《 رفاقت》 برام خیلی ارزشمندِ، یه چیز توی مایه های فیلم های مسعود کیمیایی که  ترجیع بند همشون رفاقته.

توی اتفاقات سال۰۱ ، یه عکس وایرال شد که یه دوستی نشسته توی اتاقی که جسد دوستش هم توی اون اتاقه ، بعد گفتن فرداش به سرنوشت دوستش دچار شد ، خیلی از اتفاقات اون سال تراژیک بود ولی غم اون عکس خیلی سنگینه.

پ.ن: توی همه سالها دو تا دوستیم دوام نداشت ، یکیش رو اصلا پشیمون نیستم ولی یکی دیگه رو که اتفاقا نسبت فامیلی دوری هم داریم ،ناراحتم که تلاشی نکردم  برای حفظش ،بی موقع سکوت کردم و سوتفاهم پررنگ شد، بعدها به این فکر کردم که حرف هم تاریخ مصرف داره ، حیف!!  امیدوارم هر جا هست خوشحال باشه .

اندراحوالات این روزها

  • گفتم که با یه فاصله ای مشرف به خیابونم ، روز اول بعدِ حمله ایران ، خیابونِ همیشه ترافیک ما ، خلوت بود ، یه چیزی مثل صبح های جمعه، دیروز هم تقریبا همینطور بود، امروز ترافیک نیست ولی ماشینها زیاد شدن ، به این فکر میکنم یعنی آدمها الکی میان توی خیابون؟ اگه کار مهم باشه که آدم تحت هر شرایطی انجامش میده ، اگه نسبتا مهم هم باشه چون اتفاق خاصی نیفتاده بود باز آدمها باید انجام میدادن ، جریان چیه ؟ حجم کارهای غیر ضرور فکر کنم زیادِ.
  • رفتیم یه مهمونی خونوادگی ، داشتم با کسی صحبت میکردم دیرتر وارد جمع شدم ، دیدم خواهرزاده عزیز روی شزلون نشسته و اگه بخوام از جمع دور نباشم، فقط کنار اون جا خالیه ، نشستم و خوب، قابل تکیه دادن که نیست ، گفتم :آخه چه چیزیه!؟ به بارگاه یزید فکر میکرده طراحش ! خواهرزاده اول با سر یه تاییدی کرد و گفت: کدومشون رو میگی اینا یا اسرائیل؟!  من: مبل رو میگم خندید و گفت :آخه بقیه دارن در مورد جنگ حرف میزنند:| 
  • قبل عید قرار بود بریم سفر به دلیل سردی هوا لغو کردیم ، چون برآوردم این بود که بنزین رو توی عید گرون میکنن ، پولی رو که بابت اون سفر موند توی حسابم، رفتم سکه و یه زنجیر خریدم که ارزش پولم کم نشه ، بنزین گرون نشد ولی ...
  • یه رفیقی دارم که کاناداست ، سر پرواز اکراین چند ماه بعد تماس گرفت و دلخور بود چرا مردم توی ایران آنچنان که باید مطالبه ای نداشتن ، ( که از نظر من اینطور نبود که میگفت) بهش گفتم: خودت بشمر ببین چند تا اتفاق اینجا میفته و اصولا اونقدر اتفاق این منطقه داره که بیشتر از ۲ یا ۳ هفته نمیشه روی یه چیز زوم کرد . گذشت، زمان کرونا که با هم تلفنی صحبت کردیم گفت: کانادایی ها اونقدر همیشه به روال و روتین زندگی کردن خیلی دست و پاشون رو گم کردن و ما ایرانی ها چون اتفاقات غیرمترقبه زیاد دیدیم به نظرم راحت تر باهاش برخورد میکنیم و خودمون رو جمع و جور میکنیم .
  • بیاید این بالایی رو گذاشتم ببینید هی میگید خاورمیانه باتلاق بشریت و فلان و بهمان ، الان اتوماتیک واربالا بودنِ هوش هیجانیتون رو مدیون همین خاورمیانه اید
  • شاید خدا قصه ات رو، از نو، نوشته باشه...

نیمه شب گهواره ها آرام میجنبند بی خبر از کوچ دردآلود انسانها!

تختم راحت نیست ، پشتم درد گرفته بود، بلند شدم رفتم تو یه اتاق دیگه بخوابم ، یه چشم بسته و یه چشم باز ، ساعت دیواری رو نگاه کردم، فکر کنم ۴ بود ، روی تخت درازکشیدم، خواب و بیدار بودم ، صدای یه موتور میومد که توی سکوت شب بوق میزد، انگار که عروس میبرد، از ذهنم گذشت که حتما حمله کردن و بعد ، عمیق خوابیدم .

کلاس اول بودم که جنگ ایران و عراق تموم شد ، موشک بارون تهران رو تک و توک یادمه، مامانم که وقتی آژیر کشیدن دوید ،منو که داشتم با اسباب بازیهام بازی میکردم رو بغل کرد و دعا خوند، شبی که بابا زنگ زد به عمو، که بیاد ما رو ببره شمال و خودش تنها ،تهران موند چون سر کار میرفت ،دیگه؟ دیگه ،هیچی یادم نیست، ولی خاطرات اون چند ماه شمال برام خوش رنگ نیست ، یه غمی همراهشه ، گاهی شبها که صدای بارون میاد ، چشمهام رو میبندم، خودم رو میبینم که زیر بارون با یه بافتِ قرمزِ گوجه ای جلوتر از مامان دارم راه میرم و غمگینم ، میرم مدرسه ای که موقتا برای جنگ زده هاست ، صف بستیم ، دلم تنگ شده برای مامانم ،برمیگردم سمت در رو نگاه میکنم ، مامان نیست و رفته ، مدرسه ، فضا ، سردی و رطوبت هوا، دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی هوار میشه روی قلبم ، میدوم سمت در و از زیر دست سرایدار مدرسه در میرم ، انعکاس صدای پام توی کوچه خلوت، خیسی آسفالت و چاله های پُر آب ، اشکهام و مامانم که از صدای پا برگشته....

امروز صبح فکر کردم ،چرا نترسیدم؟!! مگه نباید بترسم ؟انگار یه خبر خوندم از یه کشوری که کیلومترها ازم دوره . نمی دونم چی میشه که آدم دیگه نمی ترسه!!! شاید زودِ هنوز شاید هم ....

آن بود ابله ترین مردمان کز پی نفس و هوا باشد روان

یکی برای یه نفر که بهش خیانت شده نوشته ببین خودت چقدر مقصر بودی و یه سری دلایل آورده مبنی بر اینکه مردها دچارند به هورمونهای افسار گسیخته و.... 

مگه نه اینکه ما توی دنیای قراردادها زندگی میکنیم ، اگه از اول به جای اینکه به ما بگن مردها ماهیتشون اینطوریه و ذاتا تنوع طلبن و ...‌ گفته بودن زنها اینطورن ، الان همه چی برعکس بود.باور ما فرق داشت ، مردها متهم میشدن به کم گذاشتن و.... 

 تا تقی به توقی میخوره میگن ذات مرد اینطوره و یه جور وانمود میکنند که انگار آقایون هیچ کنترلی روی خودشون ندارن ، بعد اگه به همون مرد، توی مسائل مادی ، بگن هیچ کنترلی روی خودش نداره چی؟مثلا یه جا پول ببینه وسوسه میشه برداره ، قطعا مردها زیر بارش نمیرن ، چه بسا کمپین هم راه بیفته ، چون بهشون انگ دزد زده میشه ، بعد در مورد مسائل جنسی جالبه که بهشون برنمیخوره ،خودشون هم بهش دامن میزنن، میگن اگه چند بار یه دروغی رو تکرار کنیم مغز باور میکنه ‌. باورشون شده که اینطورِ ، تاریخ ، جامعه سنتی و ... هم براشون کف زده ،انگار خودشون هم بدشون  نمیاد که توی این مورد محجور به نظر بیان !!!

 دوستم ناباورانه بهم گفت : الف ، میدونی فلانی( یکی دیگه از دوستهامون ) رفته با یه مرد متاهل دوست شده وقتی بهش گفتم این کار رو نکن گفته : منو منع نکن، ممکنه یه روز خودت این کار رو انجام بدی !

بهش گفتم باید میگفتی کارِ زشت ، زشته دیگه ، چه من انجام بدم ، چه تو ،چه حسن آقا بقال ، چه پروفسور فلان!