راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد


بچه بودیم . تو حیاط خونه مادربزرگم، میون درخت های جورواجور  گلابی و  انگور و  انجیر و  پرتقال و نارنج بازی می کردیم  ، دختر عموم که یکسال ازم بزرگتر بود، بهم گفت: می دونی راز چیه؟ گفتم : نه ! گفت : یه چیزی که هیچ کی نباید بدونه ، بعد دوید رفت  حیاط پشت خونه  ، از اون خونه های شمالی که دو تا اتاق تو در تو داشت و یه ایوون خیلی بزرگ با ستون های چوبی آبی رنگ  که از یکی دو تاش ، ریسه های پیاز آویزون بود ، حیاط پشتی مارمولک داشت و من می ترسیدم . منتظر موندم ، چند دقیقه بعد برگشت مشتش رو باز کرد گفت : این راز من و توئه ، نباید به کسی بگیم . به رازمون نگاه کردم ، گفت: حالا باید رازمون رو قایم کنیم ، دنبالش راه افتادم، زیر ناودون  کنار حیاط یه بلوک سیمانی بود تو یکی از اون حفره هاش رازمون رو قایم کرد . رازمون اون چیزی بود که میون حباب لامپها بود ، یه رشته تنگستن و سیم نگهدارنده و پایه اش! 

چند روز پیش که یه بنده خدایی با صدای آهسته گفت: یکی گفته اینکه یزد آب نداره برای اینکه از اصفهان مشکل ایجاد شده  یاد روزی افتادم که تو زمان روحانی یکی بهم گفت من با یکی در ارتباطم  خیلی اطلاعات  محرمانه میدونه ،  مثل اینکه ابرها رو بارور کردن ، روم  نشد بهش بگم تو روزنامه داخلی در موردش مقاله نوشتن ، راز مگویی نیست! انگار راز به خودی خودش چیز جذابیه ، همین که فکر کنیم یه چیزیه که فقط خودمون می دونیم و بس!  حتی اگه در حد یه قطعه از یه لامپ سوخته باشه!