عجایب خلقتی دیدم در این دشت


یه آشنایی داشتیم ، یه آقایی رو به دخترشون معرفی کردن که به قصد ازدواج با هم آشنا شن ، اون آقا بعد از مدتی از استرالیا برای مراسم عقد اومد ایران،  چند وقتی موند و عقد کردن و رفت که کارهای  خانمش رو هم انجام بده و ببردش ، اما وقتی از ایران رفت  ، رفت که رفت ! دیگه ارتباطی نگرفت  و تلفن جواب نداد و  در نهایت دختره رو بدون توضیح و بدون اینکه باهاش حرف بزنه  طلاق داد ، دختره از فکر اینکه الان مردم چه فکری در موردش می کنند و چه مشکلی داشته،  افسردگی گرفت  و عاقبت  یه روز تو خیابون ایست قلبی کرد . ( می تونست توضیح بده و کات کنه)



همسایه پدربزرگم خانمی بود که همسرش چند سالی می شد فوت کرده بود ، عاشق دوست بچه اش شد ، یعنی با پسری مثلا بیست سال کوچیکتر از خودش که قبلا به عنوان دوست ِ پسرش تو خونه اشون رفت و آمد می کرد! ازدواج کرد.

پسرش نتونست مادرش رو منصرف کنه و چون نمی تونست این قضیه رو تحمل کنه ، خودکشی کرد ، دخترش یه مدت رفت خونه پدربزرگش زندگی کرد و بعد ها گویا تو یه تصادف فوت کرد .


دوستم عصبانی گفت: اون مملکت رو ... گرفته ، خاله ام با دوست پسر دخترش دوست شده ! ( مادره بسیار متموله از طرف پدرش یه ارث کلون بهش رسیده)


این جملاتی که زندگی فقط همین یه باره ، هر کاری دلتون خواست کنید و این زندگی تنها دارایی شماست و  شهامت داشته باشید و متهورانه زندگی کنید و .... گاهی تبعاتش خیلی خیلی سنگینه ، فیلم پدرخوانده رو دیدید ، آدم اگه رئیس یه شبکه مافیایی هم باشه ، متعهد به اعضای درجه یک فامیلشه ، یه جاهایی رسمش نیست که آدم فقط به خودش فکر کنه (حداقل باید فضا رو کمی آماده کنه ) یه جاهایی نباید کثیف بازی کنه!