میخواستیم بریم تئاتر ، یه بنده خدایی رو هم ، چون همسرش علاقه به تئاتر نداشت و در واقع حوصله این تفریحات رو نداشت ، گفتیم که ببریمش ، رفتیم دنبالش و تئاتر و گردش و ... همه چی خوب بود تا موقع خداحافظی .. گفت : دفعه بعد که خواستیم بریم، یه جور برنامه بچینید که... حقیقتش به بقیه اش اصلا گوش ندادم ، چون خراب کرده بود ، تازه یادم اومد که مدلش اینطوریه ، از اون دسته آدمهایی که اگه کنارش بند کفشت باز بشه جرات نمیکنی خم شی، بند کفشت رو ببندی ، چون اون فکر میکنه تو خم شدی که سوارت بشه !
به شدت گریزونم از آدمهایی که به محض اینکه کاری براشون انجام میدی ، فکر میکنند این قرارِ روتین باشه .
اگه خواسته ما ، در حد یه لیوان آب هم باشه _اینقدر دم دستی و پیش پا افتاده _ تا زمانی که کسی در اختیار ما قرارش میده ، لطفِ و وظیفه اش نیست ، قرار نیست ما خودمون رو عادت بدیم به توجه و محبت بقیه، ولو اون آدم ، همسرمون ، خونواده امون یا دوستهای نزدیکمون باشند. تجربه متاسفانه به من ثابت کرده ، مداومت در انجام یه کار، باعث ایجاد عادت میشه و اون روزی که به هر دلیلی نخوام یا نتونم اون کار رو انجام بدم ، به نوعی مواخذه میشم ( گاهی گله طور) ، واسه همین حواسم هست روتین نسازم برای کسی ، امیدوارم تجربه شما این چنین نباشه!
پست قبل رو پاک کردم ، میون ذهن آشفته و کلی فکر که اون قدر بهشون پر و بال داده بودم که شده بود مثل خمیری که چند ساعت گذاشتی تا بخوابه ، حجیم ِ حجیم ! چرا فکر کردم باید بنویسم ؟!
ظهر خوندمش و دیدم دوستش ندارم ، الان خوندم دیدم نه !دوستش ندارم ، حذف و دیلیت، مثل عکسهایی که دوست نداشتم و پاره کردم ، مثل نقاشی هایی که اتفاقا دوست داشتم، ولی چون خاک گرفته بود، پاره کردم ، مثل تابلوهایی که چون جا نداشتم ، گذاشتم کنار سطل آشغال و.....
یه لحظه ، یه آن، تصمیم می گیرم و تمام !
اردیبهشت یا خرداد بود ، راد رو راضی کردم عیدیهاش رو بده براش سکه بخرم تا ارزش پولش کم نشه ، بهش گفتم پیش خودت هم بمونه که هر وقت دوست داشتی بتونی بفروشی ، به هر حال تیر ماهیه و تیر ماهیها حواسشون به پولشون هست ! ۷ تومن داد و یه سکه یه گرمی خریدم ، از اول بهم گفت ۹ شد میفروشم ، خوشحال، امروز گفت : شده ۸ و نیم ! بچه های بی گناه ما ، بچه های بی تقصیر ما، طفلکهای ما
پ.ن: آقای دکتر متاسفم که کامنت شما هم همراه پستم حذف شد ، از وقتی که گذاشته بودید متشکرم و ازتون عذر میخوام.
اوایل دهه هشتاد ، همه لیسانس داشتن ، اما هنوز برای ارشد و دکترا ، ظرفیت ها رو نبرده بودن بالا ، کلی رشته مصوب و غیر مصوب دانشجو نمی گرفت ، در نتیجه ارشد و دکترا هنوز ابهت داشت ، خواهرم گفت : سرایدار مدرسه ایرانی ها تو مسکو دکترای تاریخ داره و تاجیکه! من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم : پس چرا اومده شده سرایدار؟ گفت : مثل اینکه ظرفیت دانشگاههاشون بالاست و آدمها فقط درس میخونند، تازه بوفه مدرسه هم دست یه خانم ِ تاجیکه که دکترای شیمی داره ! ، دربون سفارت هم فکر کنم دکترای یه رشته ای بود، الان یادم نمیاد!
دوستم گفت : خانم برادرم تا دیروز که خونه بود و دیپلمه، الان یه ماهه میگه من کارگردان تئاترم و دانشگاه درس میدم، البته نگفته کدوم دانشگاه . رفتم تو صفحه ای که میگفت، دیدم راست میگه: نوشته نویسنده، عکاس ، کارگردان ، آب حوضی و...
مامان گفت : مامان ِفلانی گفته پسرم دکترا گرفته، پرسیده : چه رشته ای؟ مادره گفته: نمی دونم!
به مامان گفتم ، تا سال ۹۹ که فوق دیپلم بود، چطوری الان دکتراش رو گرفته!
دنیا گشته و گشته ، هم سرنوشت اون تاجیکها شدیم ، بپذیریم که دیگه اون قدر ابهتی نداره ، بذاریم فقط خودمون بدونیم چه گندی به تحصیل زده شده ، بعضی دردها رو بهتره تو خلوت و تنهایی تحمل کرد حقیقت تلخ ! تحصیل ِما ، برای بچه های فردا ، مثلِ تعریف ِخاطره سفره انداختن ِ از این سرِ سالن تا اونورِ سالنه خانم های سالخورده امروزِ که به شکل یه دستاورد در موردش حرف میزنند.
اگه بار حقوقی نداره ، بگم خاک برسر وزارت علوم؟!!
همسر در مورد پیشنهادی به پدرش ، صحبت می کرد ، احساس کردم با توجه به یه خصوصیت منفی که توشون هست( همه یه خصوصیت منفی داریم دیگه! ) ، امکانش نیست ، ولی بچه ها چون با پدر و مادر ، بزرگ میشن، حتی اگه بتونن به دور از تعصب، اون خصوصیت منفی رو ببینن، در موردش به پذیرش میرسن ( غریزه بسیار قویه، همون طور که غالب افراد بچه هاشون رو اگر کم و کاستی دارند تطهیر می کنند ،عکسش هم در مورد والد صدق میکنه ، به هر حال بنای خانواده باید بر اساس غریزه بوده باشه که این همه سال به این شکل تداوم داشته).
القصه ! با استفاده از کلمات جایگزین و به آرومی و بهترین ادبیات اون خصوصیت رو گفتم و گفتم بهتر فراموش کنید، چون عملا امکانش نیست!
همسر یه سری تکون داد و انگار قانع شد ، سکوت کرد.
از گوشه چشم، راد رو میدیدم که زل زل داره بهم نگاه می کنه ،حتی وقتی ساکت شده بودم، رو کردم بهش گفتم : محو سیمای بهشتیم شدی؟ و یه چشمک ریز بهش زدم! نگاهش می خندید!
فرداش بهم گفت: داشتم بهت نگاه می کردم ، فهمیدم داری اون خصوصیت بد رو میگی ، مودبانه گفتی، اون کلمه رو هم نگفتی، ولی قشنگ معلوم بود منظورت چیه!!
یه مقاله خوندم سالها پیش تو یه روزنامه ، تیترش شبیه به این بود《 او به من گل سرخی داد و گلویم را برید》
بعد توی متن میفهمیدی گل سرخ که تیغ داره ، به نظر جذابه ،ولی با تیغش میشه گلوی کسی رو ببری!
به نظرم واژه همین کاربرد داره ، میشه نتیجه ای که میخوای رو بگیری، فقط انتخابش و فرمش مهمه ! رنگ و لعابش !
بدون توجه به اطراف ،داشتم کتاب میخوندم ، راد داشت تلویزیون تماشا میکرد ، بلند شدم، نگاهم افتاد به تلویزیون که یه برنامه ای بود فکر کنم در مورد تاریخچه تصنیف های مشهور ، بالای صفحه نوشته بود رشید خان ، من بی توجه به نریشن ، شالی که انداخته بودم روی خودم رو برداشتم و همینطوری که راه میرفتم تکونش میدادم و رقص کنان خوندم : وای وای! رشید خان سردار کل قوچان ...
راد با یه نگاه عاقل اندر سفیه ای گفت : البته اصلا شاد نیست و رقص نداره ! گفتم : چی؟
گفت: این داستانش غم انگیزِ ، رشید خان مرده ، رقصیدن نداره!
گفتم نه بابا! آهنگ مرتضی است دوباره خوندم: امروز دو روزه للو فردا سه روزه لو! رشید نیومد للو دلم میسوزه لو!
همون موقع تلویزیون تصنیف رو پخش کرد ، با آهنگ حزن آلود و غمگین! :|
برای راد اجرای مرتضی رو هم از موبایل پلی کردم ، گفتم ما قدیما با این آهنگ می رقصیدیم ، راست میگن عظمت در نگاه توست نه چیزی که به آن مینگری
پ.ن: تعداد وبلاگهایی که میخونم کم نیست ولی واقعیتش آوردن همگی تو پیوند برام کار راحتی نیست ( تنبلم) مخصوصا بلاگفایی ها، این پیوندهایی که اینجان مثل سرتیم هستن که وارد صفحه اشون میشم و زیر مجموعه هاشون رو میخونم ، تازگیها میبینم بعضی میگن چرا کامنت نمیذارید و چرا خاموش میخونید ، واقعا یه موقع هایی آدم نمیدونه چی بنویسه ، شما با کسی رو در رو هم صحبت میکنید، طرف مقابل ممکنه فقط بگه اوهوم یا یه سری تکون بده ، نظری نداشته باشه ، لزوما به معنی بی توجهی نیست !