هنر نزد ایرانیان است و بس!


فکر کنم حدودا  پنج  سال پیش بود ، مسعود کیمیایی یه فیلم ساخته بود که خیلی همه منتقدین بهش توپیده بودن ، پولاد ، به حمایت از پدرش حرف میزد و  جانبداری می کرد، کار به جایی رسیده بود که توی صفحه اینستاش با مردم بحث می کرد ، یه نفر خیلی محترمانه براش نوشت که به این دلیل و به این دلیل سینمای کیمیایی تموم شده و.... پولاد اونجا انگار قانع شد، اما جمله ای که نوشت این بود: که سینما عشق پدرمه و پدرم دوست داره توی این سن فیلم بسازه ولی هشتاد ساله است ، ببینید خودتون توی هشتاد سالگی چه کاری ازتون برمیاد.

فیلم پول و پارتی سعید سهیلی رو از فیلیمو دیدم ( نه متمرکز و جدی)، به نظرم، باز دم مسعود کیمیایی  گرم که تا ۸۰ سالگی یه فیلمی می ساخت که حداقل میشد دید، فوقش بهش توپید!  این هر چی هست ، فیلم نیست ، یاد عادل فردوسی پور افتادم که گفت : هر کی هر چی شیرین کاری بلد بود توش انجام داد!!! 


یه فیلم فارسی اینطوری دیده بودم که توش 《میری》 بازی می کرد. یعنی حتی خط داستان هم خط خاکبرسریه! اون فیلمه!



ساعت ، دیوار ، انتظار


راد رو میبرم پیش چشم پزشکی  که مطب خودش و خانمش یه جاست ، وقت ، دادن ها خنده دار و مضحکه ! دکتر ، خانمش و منشی هر سه  وقت میدن ، چه اتفاقی میفته ؟ ۳ نفر آدم، هم زمان، ادعا می کنند که ساعت مثلا ۱۰ صبح وقت داشتند ، هیچ کدوم هم دروغ نمیگن ، معمولا زور کی می چربه ؟ پیرزن هایی که لهجه غلیظ کاشونی دارند.( دکتر و خانمشون هر دو کاشانی هستند).
این توفیق رو من نداشتم (جز یه پزشک که اون قدر پیرشده بود که به ندرت کسی پیشش میرفت ) که مراجعه به پزشکی داشته باشم و همون لحظه ویزیت بشم ، نمی دونم این مدل وقت دادن های در اوج بی برنامگی و شلختگی محصول اتاق فکر پزشکها و منشی هاست  یا صرفا خوش فکری و تدبر منشی هاست ، اگه پزشکی دیدید که منشیش بلد بود، چطور وقت بده که رد شما روی صندلی نیفته و استخون درد نگرفتید و در بازه زمانی مشخص ویزیت شدید ، معرفیشون کنید ، بذارید DNA هر جفتشون رو بردارن ، تکثیر کنند .

پ.ن : در مورد جراح ها ، خیلی دست خودشون نیست ولی  یه بی صاحاب مونده ای به اسم موبایل و تلفن اختراع شده که منشی ها میگیرنش ، میتونن خبر بدن به مردم!

شاید باید می پرسیدم...


منطق نسبیت انیشتین بر اینه که هیچ مرجع مطلقی وجود نداره ، اون زنده یاد در مورد فیزیک گفته،  ولی  به خیلی چیزها میشه تعمیمش داد. در مورد پست قبل یه چیزی که وجود داره اینه که ما هر کدوم تو حد و مرز و چارچوب خودمون،  یه سری بایدها و نبایدها رو تعریف می کنیم ، برای همینه که یه نفری که فکر میکنه تمیزه ، از نظر ما میتونه نه تنها ، تمیز نباشه بلکه غیر بهداشتی هم باشه  یا بالعکس!


با پدر و مادرم و راد رفته بودیم شمال ، یکی از بستگان هم شمال بود ، اون ها علاوه بر خونه داخل شهر ، یه خونه لب ساحل هم داشتن ، یه عصری گفتن بیاید بریم لب ساحل ، رفتیم دنبالشون و رفتیم خونه ساحلی، توی آشپزخونه ، کتری و لیوان و استکان و... بود ،صاحبخونه سن و سال دار چایی که گذاشت گفت: عه ! اینجا رو، فضله موشه! اینجا موش بوده ، کجا؟!!! چسبیده به لیوان های واژگون!  ریلکس هراستکان چای رو یه آب کشید و چای ریخت ، مبهوت بی خیالیش بودم، چیزی نتونستم بگم ( آقای دکتر و رضوان جون ببینید یه جاهایی هم حرفم رو نمیزنم ) سینی چای رو داد دستم ، احساس می کردم دارم سم میبرم تعارف کنم ، در حین تعارف به مامانم که رسیدم آروم گفتم : نخور!

به بابا که رسیدم ، چون چسبیده بود به آقای صاحبخونه نمیتونستم چیزی بگم . رفتم نشستم روبه روی بابام و انگار میخوام با نیروی چشم  نفوذ کنم ،بهش  زل زدم، بابا در حین حرف هر بار که برگشت سمت من ، من ابرو انداختم بالا و لب زدم : نخور!  که نمی گرفت . آخرش یه لحظه چای به دست ، تا بلند شد رفت سمت دیگه تراس ، دنبالش رفتم و گفتم : نخور اینو!  چپ چپ نگاهم کرد و گفت : چرا؟!!  ... خلاصه نذاشتم بخوره! 

این که چای رو کی خورد یادم نمیاد ولی اون جمع کشته نداد! (نمیدونم شاید اصلا خطرناک هم نبود )

نمی دونم دقیقا چی میشه که یه چیز غیر عادی،  برای یه نفر دیگه، خیللی عادی به نظر می رسه ! این رو  زیاد می شنوم  که میگن دیدی!  فلانی همین کارو کرده تا حالا هم نمرده !  راست هم میگن ، اما چه کنیم؟ دیگه این فکر ما ، در کار ما ، مایه آزار ماست.

 

این بحث کثیف رو همین جا تمومش می کنم



واکاوی صحنه جرم


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

برنامه شام ایرانی رو می دیدم ، خانمه داشت آشپزی می کرد ، با دستش گوشت رو برداشت ، بعد بدون اینکه کات بخوره ، با همون دست به ادویه ها ، در کابینت و .... دست زد. 

رفتم جایی مهمونی ، صاحبخونه ، ظرف ها رو برداشت و با پارچه ای که قبلش روی لباسشویی بود ، بعد روی میز بود ، و قبل تر نمیدونم کجا بود،  به نظر متعلق به همه بود ،توی ظرف ها رو خشک کرد و توش چیزی سرو کرد (خب میذاشتی آبش خودش خشک میشد دیگه!)

بعد با اسکاجی که سینک رو شست و با یه وسواسی راه آب سینک رو هم با اون فشار داد، فنجون چایی رو شست  .

 

من خودم میدونم حساسیتم روی عملکرد آدمها بعد دوران کرونا  زیاد شده ، محاله دست به گوشت و مرغ بزنم و به همه جای آشپزخونه بمالم . ظرفها چون از اول ازدواجم، ماشین داشتم همیشه خشک شده است ولی فرض محال، بخوام با پارچه ، چیزی رو خشک کنم اون پارچه تو آشپزخونه سرگردون نیست ، اسکاج سینک و اسکاج ظرفها با هم فرق می کنه . آیا حقیقتا این چیزها فقط به چشم من میاد؟ میخوام ببینم من خیلی حساسم  یا شما هم اگه بودید به چشمتون میومد؟!!! 


ب.ن: یاد یه خاطره ای افتادم ، رفته بودم مهمونی ، بعد رفتم کمک برای شام ، لیوان ها رو شسته بودند ، بعد با یه پارچه ای لیوان رو پاک می کردن ، زود یه لیوان رو برداشتم و نذاشتم خشکش کنند و در واقع خودم رو نجات دادم ، گفتم: میخوام آب بخورم همین رو هم میبرم سر میز، چرا؟ اون پارچه ای که باهاش لیوان رو داشتند پاک می کردن ، یه لنگه پیژامه بود ، یعنی حتی نکرده بودن دور و برش رو ببرند که شبیه پارچه آشپزخونه باشه ، یه پیژامه رو از وسط بریده بودن  . یه لحظه که کاری پیش اومد دختر صاحبخونه رفت ، دیدم سر پاچه پیژامه تو لیوان بود و سَرِ دیگه اش به همون درازی تا پایین میز اومده بود. جان من بهداشت رو جدی بگیرید! 


مغز من ، بیا منو یاری بکن....


داییم نشسته بود جلوی بابا و با شدت و حدت  جریان  خرید ملکی رو تعریف می کرد که موقع تحویل ، صاحب خونه قبلی، لامپ های هالوژن و لوستر رو با خودش برده. برای اینکه بتونید تصویر سازی کنید، شبیه ترین آدم به دایی که بشناسید ، شاهرخ( خواننده )  ، با اخمی همیشگی و ابروهایی که موقع حرف زدن یه تابی هم میگیره!

خلاصه همینطور با جدیت داشت تعریف می کرد که زنگ زده به صاحب خونه و گلایه و ... . مطلقا درک نمی کردم چرا فکر می کنه ، نباید طرف لوستر رو می برده ؟! 

گفتم: هالوژن رو نباید می کند، متداول نیست ،ولی لوستر که جز ساختمون نیست ، مال خودش بوده ، وسیله خونه رو که نباید برای شما میذاشت!

جدی گفت: چون تکون نمیخوره ، باید میذاشت!!!!

 گفتم :  اومدیم روزی که شما رفتید خونه رو دیدید ، مادر پیرش توی بستر افتاده بود گوشه خونه، چون تکون نمی خورد اون رو هم باید میذاشت؟!

جدی تر گفت: اگه به ما نشونش داده بود و ما دیده بودیم ، بله! باید میذاشت!

دوئل نخندیدن با خنده من، که متعاقب خنده پدرم بود با شکست من تموم شد. 

گاهی آدمها با همین جدیت و بی منطق ، فکر می کنند ، دارن منطقی حرف میزنند.

گاهی حق با ما نیست ، این مغز ماست که داره ما رو گول میزنه ، دنیل کانمن، یه نوبلیست اقتصاده، میگه چون جهان پر از دیتاست ، و مغز محدود، مغز ما ، گزینشی و اون جوری که دوست داره اون ها رو انتخاب می کنه ، این روی قضاوت و تصمیم گیری های ما اثر میذاره ، در واقع مغز، ما رو گول میزنه . ببینید کجاها ممکنه ما رو بازی داده باشه؟!


پ.ن: اپلیکیشن طاقچه اشتراک یکساله رو تخفیف گذاشته صد تومن . اگه اهل شنیدن و خوندنید ، قیمتش مناسبه.