فکر کنم حدودا پنج سال پیش بود ، مسعود کیمیایی یه فیلم ساخته بود که خیلی همه منتقدین بهش توپیده بودن ، پولاد ، به حمایت از پدرش حرف میزد و جانبداری می کرد، کار به جایی رسیده بود که توی صفحه اینستاش با مردم بحث می کرد ، یه نفر خیلی محترمانه براش نوشت که به این دلیل و به این دلیل سینمای کیمیایی تموم شده و.... پولاد اونجا انگار قانع شد، اما جمله ای که نوشت این بود: که سینما عشق پدرمه و پدرم دوست داره توی این سن فیلم بسازه ولی هشتاد ساله است ، ببینید خودتون توی هشتاد سالگی چه کاری ازتون برمیاد.
فیلم پول و پارتی سعید سهیلی رو از فیلیمو دیدم ( نه متمرکز و جدی)، به نظرم، باز دم مسعود کیمیایی گرم که تا ۸۰ سالگی یه فیلمی می ساخت که حداقل میشد دید، فوقش بهش توپید! این هر چی هست ، فیلم نیست ، یاد عادل فردوسی پور افتادم که گفت : هر کی هر چی شیرین کاری بلد بود توش انجام داد!!!
یه فیلم فارسی اینطوری دیده بودم که توش 《میری》 بازی می کرد. یعنی حتی خط داستان هم خط خاکبرسریه! اون فیلمه!
منطق نسبیت انیشتین بر اینه که هیچ مرجع مطلقی وجود نداره ، اون زنده یاد در مورد فیزیک گفته، ولی به خیلی چیزها میشه تعمیمش داد. در مورد پست قبل یه چیزی که وجود داره اینه که ما هر کدوم تو حد و مرز و چارچوب خودمون، یه سری بایدها و نبایدها رو تعریف می کنیم ، برای همینه که یه نفری که فکر میکنه تمیزه ، از نظر ما میتونه نه تنها ، تمیز نباشه بلکه غیر بهداشتی هم باشه یا بالعکس!
با پدر و مادرم و راد رفته بودیم شمال ، یکی از بستگان هم شمال بود ، اون ها علاوه بر خونه داخل شهر ، یه خونه لب ساحل هم داشتن ، یه عصری گفتن بیاید بریم لب ساحل ، رفتیم دنبالشون و رفتیم خونه ساحلی، توی آشپزخونه ، کتری و لیوان و استکان و... بود ،صاحبخونه سن و سال دار چایی که گذاشت گفت: عه ! اینجا رو، فضله موشه! اینجا موش بوده ، کجا؟!!! چسبیده به لیوان های واژگون! ریلکس هراستکان چای رو یه آب کشید و چای ریخت ، مبهوت بی خیالیش بودم، چیزی نتونستم بگم ( آقای دکتر و رضوان جون ببینید یه جاهایی هم حرفم رو نمیزنم ) سینی چای رو داد دستم ، احساس می کردم دارم سم میبرم تعارف کنم ، در حین تعارف به مامانم که رسیدم آروم گفتم : نخور!
به بابا که رسیدم ، چون چسبیده بود به آقای صاحبخونه نمیتونستم چیزی بگم . رفتم نشستم روبه روی بابام و انگار میخوام با نیروی چشم نفوذ کنم ،بهش زل زدم، بابا در حین حرف هر بار که برگشت سمت من ، من ابرو انداختم بالا و لب زدم : نخور! که نمی گرفت . آخرش یه لحظه چای به دست ، تا بلند شد رفت سمت دیگه تراس ، دنبالش رفتم و گفتم : نخور اینو! چپ چپ نگاهم کرد و گفت : چرا؟!! ... خلاصه نذاشتم بخوره!
این که چای رو کی خورد یادم نمیاد ولی اون جمع کشته نداد! (نمیدونم شاید اصلا خطرناک هم نبود )
نمی دونم دقیقا چی میشه که یه چیز غیر عادی، برای یه نفر دیگه، خیللی عادی به نظر می رسه ! این رو زیاد می شنوم که میگن دیدی! فلانی همین کارو کرده تا حالا هم نمرده ! راست هم میگن ، اما چه کنیم؟ دیگه این فکر ما ، در کار ما ، مایه آزار ماست.
این بحث کثیف رو همین جا تمومش می کنم
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
برنامه شام ایرانی رو می دیدم ، خانمه داشت آشپزی می کرد ، با دستش گوشت رو برداشت ، بعد بدون اینکه کات بخوره ، با همون دست به ادویه ها ، در کابینت و .... دست زد.
رفتم جایی مهمونی ، صاحبخونه ، ظرف ها رو برداشت و با پارچه ای که قبلش روی لباسشویی بود ، بعد روی میز بود ، و قبل تر نمیدونم کجا بود، به نظر متعلق به همه بود ،توی ظرف ها رو خشک کرد و توش چیزی سرو کرد (خب میذاشتی آبش خودش خشک میشد دیگه!)
بعد با اسکاجی که سینک رو شست و با یه وسواسی راه آب سینک رو هم با اون فشار داد، فنجون چایی رو شست .
من خودم میدونم حساسیتم روی عملکرد آدمها بعد دوران کرونا زیاد شده ، محاله دست به گوشت و مرغ بزنم و به همه جای آشپزخونه بمالم . ظرفها چون از اول ازدواجم، ماشین داشتم همیشه خشک شده است ولی فرض محال، بخوام با پارچه ، چیزی رو خشک کنم اون پارچه تو آشپزخونه سرگردون نیست ، اسکاج سینک و اسکاج ظرفها با هم فرق می کنه . آیا حقیقتا این چیزها فقط به چشم من میاد؟ میخوام ببینم من خیلی حساسم یا شما هم اگه بودید به چشمتون میومد؟!!!
ب.ن: یاد یه خاطره ای افتادم ، رفته بودم مهمونی ، بعد رفتم کمک برای شام ، لیوان ها رو شسته بودند ، بعد با یه پارچه ای لیوان رو پاک می کردن ، زود یه لیوان رو برداشتم و نذاشتم خشکش کنند و در واقع خودم رو نجات دادم ، گفتم: میخوام آب بخورم همین رو هم میبرم سر میز، چرا؟ اون پارچه ای که باهاش لیوان رو داشتند پاک می کردن ، یه لنگه پیژامه بود ، یعنی حتی نکرده بودن دور و برش رو ببرند که شبیه پارچه آشپزخونه باشه ، یه پیژامه رو از وسط بریده بودن . یه لحظه که کاری پیش اومد دختر صاحبخونه رفت ، دیدم سر پاچه پیژامه تو لیوان بود و سَرِ دیگه اش به همون درازی تا پایین میز اومده بود.
جان من بهداشت رو جدی بگیرید!
داییم نشسته بود جلوی بابا و با شدت و حدت جریان خرید ملکی رو تعریف می کرد که موقع تحویل ، صاحب خونه قبلی، لامپ های هالوژن و لوستر رو با خودش برده. برای اینکه بتونید تصویر سازی کنید، شبیه ترین آدم به دایی که بشناسید ، شاهرخ( خواننده ) ، با اخمی همیشگی و ابروهایی که موقع حرف زدن یه تابی هم میگیره!
خلاصه همینطور با جدیت داشت تعریف می کرد که زنگ زده به صاحب خونه و گلایه و ... . مطلقا درک نمی کردم چرا فکر می کنه ، نباید طرف لوستر رو می برده ؟!
گفتم: هالوژن رو نباید می کند، متداول نیست ،ولی لوستر که جز ساختمون نیست ، مال خودش بوده ، وسیله خونه رو که نباید برای شما میذاشت!
جدی گفت: چون تکون نمیخوره ، باید میذاشت!!!!
گفتم : اومدیم روزی که شما رفتید خونه رو دیدید ، مادر پیرش توی بستر افتاده بود گوشه خونه، چون تکون نمی خورد اون رو هم باید میذاشت؟!
جدی تر گفت: اگه به ما نشونش داده بود و ما دیده بودیم ، بله! باید میذاشت!
دوئل نخندیدن با خنده من، که متعاقب خنده پدرم بود با شکست من تموم شد.
گاهی آدمها با همین جدیت و بی منطق ، فکر می کنند ، دارن منطقی حرف میزنند.
گاهی حق با ما نیست ، این مغز ماست که داره ما رو گول میزنه ، دنیل کانمن، یه نوبلیست اقتصاده، میگه چون جهان پر از دیتاست ، و مغز محدود، مغز ما ، گزینشی و اون جوری که دوست داره اون ها رو انتخاب می کنه ، این روی قضاوت و تصمیم گیری های ما اثر میذاره ، در واقع مغز، ما رو گول میزنه . ببینید کجاها ممکنه ما رو بازی داده باشه؟!
پ.ن: اپلیکیشن طاقچه اشتراک یکساله رو تخفیف گذاشته صد تومن . اگه اهل شنیدن و خوندنید ، قیمتش مناسبه.