صدای پای فاصله ها


به همسر گفتم ، راد رو میبری آرایشگاه ؟ گفت: خودت ببر دیگه !

گفتم : من برای خودم آرایشگاه نمیرم ، حالا باید برم بشینم تو آرایشگاه مردونه ! با یه اکراهی  لباس پوشیدم و رفتیم ! شبیه فیلم هایی بود که سکانس اول طرف میگه امکان نداره من برقصم ، تو سکانس بعدی میبینی که وسط وایساده  داره می رقصه!

اگه کسی از پشت شیشه میدید، راد نشسته بود روی صندلی و یه پسر جوون داشت موهاش رو کوتاه می کرد ، من نشسته بودم روی صندلی های  کناری،  با یه فاصله ای  آقای آرایشگری که آرایشگاه هم متعلق به اونه نشسته بود و داشت عکسهایی که توی موبایل من بود رو نگاه می کرد و حرف میزدیم و میخندیدیم! ( خوش گذشت)

این آقا از بچگیم اینجا آرایشگاه داره ، سال ها موهای پدر و برادرم رو کوتاه کرده ، فامیلیم رو که گفتم ، یاد بابا کرد و حال همه رو پرسید و عکس برادر و بچه هاش رو خواست ببینه و...

از آرایشگاه که اومدیم بیرون ، راد گفت: چه حافظه ای داره ، چقدر خوب همه چی یادش بود.




تردید دارم برای گفتنش ، احساس می کنم بعد رفتن مادر همسر ، بچه ها ، شبیه به دونه های تسبیح که نخش پاره شده ، هر کدوم یه طرف میرن ، بی دلیل!

 به همسر میگم نذار ادامه دار بشه، یهو به خودتون میایید، میبینید فاصله نیست اسمش شده شکاف ! سکوت می کنه ، دوست داشتم پدرش مداخله می کرد ولی ایشون انگار توی مداری دیگه سیر می کنه ، شبیه شده به نو عروس هایی که نگران جهیزیه اشون هستند و با یه وسواسی وسایل رو بسته بندی می کنه  و روی هر چیزی رو که فکر کنید با پارچه می پوشونه ، اون قدر که فکر می کنی اگه خودت هم یه لحظه ای ساکن بشینی ، پاشه روت پارچه بکشه! 

یاد باد آن روزگاران، یاد باد!


تو کلاس آنلاینِ  راد دیدم ، اسم معلمش سامان ... ، بهش گفتم ، اسم معلمت قشنگه ، یه دوره ای وقتی کوچیک بودم و خاله بازی می کردم،  سه تا بچه داشتم، اسم یکی از بچه هام سامان بود ، همون موقع که اسم شوهرم هم سپهر سهرابی بود!( فیلم سازها یاد بگیرن چه شخصیت پردازی میکردم)

راد پرسید: خاله بازی یعنی چی؟ 

گفتم : نمیدونی خاله بازی چیه؟ !!!!! بعد فکر کردم طفلکم از کجا باید می دونست! راد آخرین نوه سمت خونواده منه با اختلاف ۷ سال از ما قبلی. از طرف خانواده همسر هم فقط یه دخترعمه داره که ۴ سال بزرگتره!

به خودمون فکر می کنم ، فاصله سال ۵۷ تا ۶۷ ، ایران ، انقلاب و جنگ داشته ، پدیده انفجار جمعیت اتفاق افتاده ، تو خونواده ما ( پدری و مادری و دورتر)، هر کسی که توانایی بارداری داشت ، بچه دار شده بود، یعنی به جز مامان بزرگم که دیگه امکان زایش نداشت ، همه  تو فاصله این سالها بچه دار شدند، بعضی یکی، بعضی دوتا ، نتیجه اینکه من کلی هم بازی داشتم  ، با هم بزرگ شدیم و قد کشیدیم ،کلی خاطره  خوب دارم ، کلی خندیدن و گشت و گذار ، چی بهتر از فامیل که مختصاتش رو پدر و مادرها میشناختن ، حالا فامیلها کوچیک شدن ، هم به لحاظ تعداد هم فاصله و مهاجرت! بانک عاطفی بچه های الان خیلی خالیه!

یادش به خیر!

همین دور و بر


اندر احوالات وبلاگ گردی ....


دیروز تو صفحه مهربانوی نازنین  baranbahari52.blogsky.com ، مطلب خوبی خوندم که البته خوندن مطالب ایشون همیشه  به آدم چیزی اضافه می کنه  ، اما در راستای آموزش مجازی ، بذارید تجربه خودم رو بگم ، منظورم ابدا و اصلا این نیست که همه همینطورن ولی حواستون باشه !

سال ۹۹ که کرونا بود ، تصمیم گرفتم میناکاری روی سفال رو آموزش ببینم، تو اینستا یه صفحه ای پیدا کردم ، که از ازل تا ابد ساپورتتون می کنیم و کلی تبلیغ ، اون موقع پول هر دوره ۲۵۰ بود ، من مینا کاری روی سفال رو برداشتم و یه دوره دیگه که الان اسمش یادم نمیاد ولی بِیس اون هم همین بود و ۵۰۰ پرداخت کردم ، ( اینجا تقصیر خودم بود که سندرم  بیقراره پرداخت پول دارم ، میتونستم پول دوره دوم رو پس از اتمام دوره اول پرداخت کنم )

کلی وسایل لازمه کار بود که  از صفحه همون خانم سفارش دادم و هزینه ها رو پرداخت کردم ( چیزی حدود ۸۰۰ تومن) که به دستم رسید.

ایشون در قالب چند ویدئو تو واتساپ برام روش کار رو فرستادن و من هم عکس کارها رو فرستادم ، رسید به لعاب زنی( که مهمه) ، ایشون بعد چند روز خیلی کلی یه چیزی گفتن و بعد دیگه ناپدید شدن ، قرار اولِ ما بر اساس بازاریابی ایشون،  این بود که ایشون کوره رفتن و ... خودشون انجام بدن یا راهنمایی کنند، که هیچ جوابی به اس ام اس ها نمیدادن ، دوره دوم رو هم پولش رو گرفته بودند،  ولی دیگه به روی خودشون نیاوردن ، چند ماه بعد دیدم عکس پروفایلشون رو عکسی گذاشتن انگار پدرشون فوت شدن.  با فرض اینکه ایشون داغدار بودن ، اگه آموزشگاه داشت یا توی آموزشگاه  به عنوان مربی مشغول به کار بود ، آیا میتونست وسط کار ول کنه و بره؟!!! 

بدونید که روی این صفحه ها، خیلی نظارتی وجود نداره ، اگه کسی کارش رو خوب داره انجام میده و پولتون رو نخورده وآموزش کامل داده، بدونید اخلاق مدار بوده ، اگه دلتون به فتا هم خوشه ، که حجم پرونده ها خیلی زیاده  و آدم معمولا برای مبلغ کم ،حوصله دوندگی نداره! خلاصه که سر آموزش غیرحضوری وسواس به خرج بدید.



هنوز توی وبلاگ ها میبینم آدمها سر مسائل سیاسی با هم درگیر میشن ، برای کسایی که مثل خودم فکر می کنند و عصبانی میشن میگم ، چون  طبیعی که شماها رو دوست دارم ، خوبیش اینه که ما اون قدر تاثیر گذار نیستیم ، اتفاقی اگر قرار باشه میفته ، چه بخوایم و چه نخوایم ، این رو الان باید فهمیده باشیم .


یه وبلاگهایی میخونم الان میانسالن ، بعد تو جوونی تفکرات چپی داشتن ، عجیبا غریبا ، تو خط به خط نوشته هاشون هنووووز این تفکرات هست ،  چند سالیه که بچه های ۱۴۰۰ به دنیا میان......

ای بابا! چقدر دوست دارم هر چی دلم میخواد بنویسم  در وصفشون. :|



یه بنده خدایی سال نود و بوق یه چیزی تو وبلاگش نوشته ، حالا  هزار چهارصد و سه است ، طرف میره براش کامنت میذاره نشون به اون نشونه که تو سال نود و بوق فلان حرف رو زدی و .... ، خُب، آفرین ، بایگانی متحرک ! ولی با فامیل هات این کارو نکن بذار آدمها کنارت احساس امنیت کنند.





این حقیقت دان نه حق‌اند این همه...


 اول پیش درآمدی بگم ، فرض کنید شما روی مبل نشستید و به یکی می گید یه لیوان آب به من بده ، اون میگه خودت برو بردار! طبیعتا شما ناراحت میشید، اگرچه که حق با شما نیست یا تو خیابون دوبل پارک میکنید ، یکی رد میشه بد و بیراهی میگه، طبیعی که شما ناراحت بشید اگرچه که حقی ندارید . میخوام بگم ذات بشر، طوریه که کوچیکترین ناکامی هم میتونه  آزرده اش کنه ، اما حق واژه بزرگتریه ، حق وسیع ترِ و بار حقوقی هم میتونه داشته باشه!


مامان مهمون داشت ، دو خانم که با هم نسبت خواهرشوهر و عروس داشتند. خواهر شوهر یه داستانی رو نقل کرد، مال خیلی وقت پیش، که پدرشون مغازه اش رو به اسم اون پسرش کرد که پیشش کار می کرده و زمانی که فوت کرد چون وصیت نامه ای نداشته ، پسر هم زیر بار اینکه مغازه رو به باقی ورثه هم بده،  نرفت  و این شد باعث قهر از زمان فوت پدر تا حالا!

من با نگاهی به افق، انگار که دارم فکر می کنم  بعد از پایان صحبتش گفتم : بله ، طبیعیه که بچه ها از اینجور تقسیم ارث ناراحت بشن، ولی از طرفی هم ، مالِ اون آدم، مالِ خودشه ، حق داشته اگه خواست آتیشش بزنه! 

اینو گفتم ، به قول آقاسی  شعله به دامان سیاوش گرفت ، شعله به دامن عروس گرفت ، برآشفت و گفت: اشکالی نداره آتیش بزنه، اما حق نداره  که به یه بچه بده و به بقیه نده و......کاملا محق صحبت می کرد. رعایت سن و سال و صورت سرخش رو کردم و دیگه چیزی نگفتم .  اما ، همسرِ این خانم که یه برادرِ دیگه است،  بعدِ فوتِ پدرش، به یه بهونه ای، بقیه ورثه رو مجاب کرد که خونه ای که توش نشسته بود و به اسم پدرشون بود رو به اسمش کنند! بعد رفتنشون به مامان گفتم : میخواستم بگم خوب همسر شما می تونست اون خونه رو از بقیه ورثه قبول نکنه ، این به انصاف نزدیکتر نبود؟! (کار شوهر این با برادرشوهرش در نهایت یه تاثیر داشت!)  مامانم خوشحال شد که نگفتم. ولی واقعا حد تشخیص حق و انصاف رو ذی نفع بودن ما تعیین می کنه  ؟ ! 




خسته نباشید!


شنیده بودم ، که یکی از بستگانش، که چند سالی از من کوچیکتره و تازه ازدواج کرده بود ، برگشته شهر خودشون و به مادرش گفته که همسرش شکاکه و دست روش بلند کرده  و میخواد برگرده ، مادره گفته بود که من نمیتونم تو رو تو شهر کوچیک نگه دارم ، برگرد سر خونه و زندگیت و اجازه نده لق لقه دهن مردم بشیم . طفلک هم برگشته بود! 

چند وقت بعد که دور هم نشسته بودیم ، ازش پرسیدم ، فلانی خوبه؟ جدا نشد؟ خیلی با افتخار گفت : وااای خدا نکنه ، ما اصلا از این چیزها تو فامیلمون نداریم!

گفتم: مامانش نباید پشتش رو خالی می کرد، الان معلوم نیست داره زندگی می کنه یا تحمل!

گفت : نه،  یه بار این اتفاق افتاد، پیش میاد، شوهرش از سر کار اومده بوده ، خسته بوده ،حالا اینو یه دونه زده!!

گفتم : مگه هر کی از سر کار خسته میاد باید بقیه رو بزنه؟!!! یعنی دایی اگه خسته باشه ، اشکالی نداره شما رو بزنه؟!

پسرداییهام شروع کردند به خندیدن و جو عوض شد و موضوع بحث هم. 

من خانمِ داییم رو دوست دارم و ایشون هم،  رابطه اش باهام خوبه ، گاهی مامان زندایی صداش می کنم و میدونه که برام عزیزتر از داییمه! بچه هاش هم میدونستن که قصدم کرم ریزی نبود!

چیزی که برام  دردناک و تاسف آورِ اینه که خیلی اوقات آدمها تو مسائل مختلف خشونت رو توجیه می کنند، جایی خوندم :《 توجیه خشونت از خود خشونت  به مراتب خطرناک تره! 》و چقدر درسته!