چند سال پیش رفته بودم کاخ سعدآباد ، نمیدونم راهنما چی گفت، که دو تا دختری که جلو تر بودند ، خنده کنون گفتند: پس دفعه بعد انقلاب شد یادمون باشه زودتر بیایم اینجا ، مثلا این گلدون رو بدزدیم. شوخی می کردند؟!!
یه فیلمی منتشر شده از کاخِ بشار اسد، که مردم ریختن دارن وسیله جمع میکنند ، یه خانم کاملا محجبه انگار داره سرویس بشقاب جمع میکنه برای جهیزیه اش ، نگاهم به حجاب کاملشه و به لبخندش! بشار اسد دیکتاتور بوده ؟ آره بوده ، اما اون وسایل مال اون آدمهایی که ریختن اونجا نیست ، غصب ، دزدی، حجاب؟ عجب پارادوکس عظیمی!
به همسر فیلم رو نشون میدم ، میگم یادته پرسیدی چرا همه پیغمبرها اینجا نازل شدند؟!
و عکس زندانی ها ، خلبان زندانی ، نگاهش، سرپیچی از دستور و چهل سال زندان ، آدمهایی که قدرت داشتن و دارن سالها آدمها رو از زندگی ساقط میکنند که چرا مثل ما فکر نمی کنید . داستانشون عجیبه .
خدا، وجدان ، انسانیت ، شرف ، حد حضورشون چقدر باشه در نهادِ بشر، کفایت میکنه که مرز اخلاقیات رو ، رد نکنه ؟
فکر کنید فردایی باشه ، محشری مثلا و روز حسابی، ازت بپرسند چرا نذاشتی فلانی زندگی کنه ، چرا حق حیات رو که من به بنده ام دادم رو ازش گرفتی؟ بگی چون مثل من فکر نمیکرد .
اخراجش میکردی بره ،نه اینکه بندازیش تو یه سلول تنگ ، که چی بشه؟ که بگی مرکز جهانی و از خدا بیشتر میفهمی!
چند سال پیش مطلبی خوندم در مورد عبدالمطلب که اگه درست خاطرم باشه یازده فرزند داشت و تا زمان فوت پیغمبر فقط ۳ تا اسلام آورده بودند! و بقیه به دین خودشون زندگی می کردند!!!!! یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
پ.ن: خیلی سیال ذهن نوشتم ، ببخشید اگر که متن شلخته است .
یه دوستی دارم، بعد از کلی تحقیقات میدانی، ونکوور رو برای زندگی انتخاب کرد ، ۶ سال اونجا زندگی کرد ، اما تابستون برگشت ایران و اصطلاحا مهاجرت معکوس کرد، ناگفته نمونه اینجا اوضاع زندگیش خوب بود و مرفه زندگی می کرد ، همدیگه رو که دیدیم، گفتم : مهاجرت پیک گرفته ، همه دارن میرن، تو چرا برگشتی ؟ گفت : ولشون کن ، بذار برن ، بهتر ، اینجا خلوت میشه و... بعدتر گفت که این رفاه و جایگاهی که اینجا داشتن رو اونجا نداشتن . ( خونه و زندگیش هم اینجا نفروخته بود ).به خواهرم که گفتم ، گفت : عجب شهامتی داشته و از دوستش تعریف کرد که سالهاست هلندِ و میگه شرایط خونه و زندگی من تو ایران بهتره، ولی آدم انگار میفته تو رو دربایستی با خودش و بقیه ! برگردی، بگی چی شد؟!
چند روزِ هوای تهران بد نه! افتضاحه! ما به تشخیص خودمون، راد رو روز اول نفرستادیم مدرسه ، ( ازهمون روز میگفت بریم شمال یه هفته ) امروز هم زنگ های مهم رفته ،سرم درد میکنه ، راد سرفه می کنه! هویج و سیب می پزیم و انار می خوریم و مایعات فراوون و...
من که میتونم برم یه جایی که نفس کشیدنِ درست آرزو نباشه برامون ، چرا وقتی همسر بهم میگه یکی از شهرهای شمالی رو برای زندگی انتخاب کن ،دوست ندارم بهش فکر کنم ؟! شهامت تغییر ندارم، شاید هم جسارت درست زندگی کردن
پ.ن: کامنتهام رو بلاگ اسکای میخوره گاهی، اگه کامنتتون رو ندیدید زیر پستی از من، بدونید من سانسور نکردم ، کامنتی بهم نرسیده
یه چند سالی تا پیش از هزارو چهارصد و یک هیچ اخباری رو دنبال نمی کردم ،تا کید میکنم هیچ خبری ، این که کجا جنگه و چی گرون شده و حتی اتفاقات داخلی ، آروم تر بودم ، همه چی خوب بود ، یه بار یکی به شوخی بهم گفت، به نظر تو ذهنت تو سوئیس زندگی می کنی ، کاش بهمون ویزا بدی !
هفته پیش با خواهرم تلفنی حرف میزدم ،گفت: فرانسه دولتش عوض شده؟!
گفتم: بابا ولمون کنید ، صبح بیدار میشیم ، کره جنوبی این طوری شد ، فلسطین اون طوری شد ، یکی تو لبنان مرد، فرانسه اون کارو کرد و ...
کاش وطن رو میشد مثل ته دیگ سیب زمینی، زیرش کفگیر انداخت برد، برد یه جایی که نه ما به کسی کار داشته باشیم ، نه کسی به ما:|
اخبار رو مستمر دنبال نمیکنم ، بنابراین نمیدونم کی تو سوریه با کی جنگیده و داره می جنگه ، اما میدونید که اخبار ما رو دنبال میکنه ، امروز فهمیدم دولت بشار اسد سقوط کرد! چند تا فیلم دیدم از میدون و ...که مردم سوریه خوشحالی میکنند . ، به نظر میاد اون چیزی که دوست نداشتن رو تونستن از سرشون باز کنند ، امیدوارم همون طور که میدونند چی نمیخوان ، بدونند چی هم میخوان!
تا اخبار جهان رو به سمع و نظرتون می رسونم ، یه فیلمی فکر کنم دو هفته پیش دیدم تو you tube ، وسط یه مجلسی که بعدا فهمیدم پارلمان نیوزیلندِ یه خانمی بلند میشه یه کاغذی رو پاره میکنه و شروع میکنه یه چیزی خوندن که مدلش این طوری که انگار داری با آهنگ ، رجز میخونی ، بعد میاد وسط، حرکاتش شبیه به رقصه چند نفر دیگه هم میان با همون حرکات ، اصل قضیه مثل اینکه به تصویب رسوندن یه لایحه است در مورد بومی های نیوزیلند ! حالا اینها مخالفند و با این حرکت مخالفتشون رو نشون میدن ! اول کلی خندیدم ! ( بلد نیستم فیلم رو بذارم )
اما بعد دوستشون نداشتم ! آدمهایی که از امکانات دنیای مدرن و مترقی استفاده می کنند ، ولی با حقوق یه جامعه آزاد ، خواسته اشون رو بدوی ابراز می کنند! خوب، تو اقیانوسیه یه جزیره بهشون بدن برن همون جا مثل قبایل نخستین زندگی کنند .
این روزها به دو کلمه دین و آزادی فکر میکنم ، اون قدر تو دنیا ، ازشون استفاده شده که کاملا لوث شدن و رسالتشون رو از دست دادن ، اولین رسالتشون قطعا《زندگی 》بود !
برنامه《 اکنون 》رو دیدم ، دکتر کاکاوند از شاعری به اسم همام تبریزی نام میبره و میگه یه شعر تو دیوان اشعار ایشون هست که تو دیوان سعدی هم هست و بعد با توجه به شواهد میگه که احتمال زیاد متعلق به همام بوده و توسط شاگردهای سعدی تو کتاب اون گنجونده شده ، شعر چیه؟
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان ،که خاک کوی تو باشم. :|
ابوسعید ابوالخیر ، دیوان اشعار داره ، بدون اینکه شعر گفته باشه ، یعنی تنها در مورد یه شعر، اتفاق نظر وجود داره که گفته باشه ( به دلیل اینکه مطمئن نیستم ، نمیگم)
پس کی شعرها رو گفته؟ اون دیوان شعر رو متعلق میدونن به شاگردهاش ، همونها که از بس زگیل بودند و همش بهش چسبیده بودند، بوسعید هر بار به یه بهونه ای موهاش رو می کنده و یه سمتی می دویده! از دستشون فرار می کرده، میشناختتشون
اون اوایل نزول واتساپ ، خواهرم یه متنی برام فرستاد از فروغ فرخزاد، الان یادم نیست در مورد چی بود! ولی چون آشنایی و علاقه من به شعر، با فروغ فرخزاد بود و هیچ کتاب ، مستند، فیلم و مصاحبه ای نبود که ازش ندیده و نخونده باشم ، به خواهرم گفتم این مال فروغ نیست ، اصلا ادبیاتِ فروغ نیست! ( یه گاردی دارم که نشر اکاذیب در مورد ادبیات نکنیم ، جمله قشنگ منتسب به چارلی چاپلین و شریعتی و...، ، این کار منو عصبانی می کنه) ،طفلکم گفت : کسی برام فرستاده ، گفتم جمله قشنگیه ! ولی طرف خواسته به کلامی که شنیده ، شانیت بده ! تو نشرش نده یا اسم فروغ رو حذف کن!
فردایی که امیدوارم از پس امروز باشه ، آدمها حرفهای خودشون رو هم گردن نمی گیرند، چارلی چاپلین ، نیما ، حضرت علی ، شریعتی، ناپلئون و ... قرار حرفهای بقیه رو گردن بگیرن گویا.
۱. سالهای اول ازدواج مامانم ، یه روز میبینه که برای همسایه که باهاشون قرابت و آشنایی داشته مهمون اومده و پشت در مونده ، مهمون رو هم می شناخته که دختر یه خانواده متمولِ ، به اون خانم تعارف می کنه که بیاد منزل ما تا خانم همسایه برسه!
مشغول تدارک پذیرایی میشه و وقتی میاد پیش اون خانم بشینه ، اون خانم بهش گردن بندی که تو گردنش بوده رو نشون میده و میگه اینو ببین!! مامانم میگه : عه! منم یه گردن بند مثل این دارم و بلند میشه بره از توی اتاق بیاره ولی می گرده و پیداش نمی کنه!
همسایه میاد و این خانم میره !
مامان و بابا عصری که بابا از سر کار میاد کل خونه رو می گردن و گردن بند رو پیدا نمی کنند!
مامان فرداش به خانم همسایه میگه که گردن بند رو گم کرده ! خانم همسایه از مامان می پرسه که دیروز که فلانی اومد خونتون ، تنهاش گذاشتی ؟!مامان میگه : بله! میگه : این خانم مبتلاست به بیماری دست کجی!همه فامیل هم میدونند!
بله ! اون گردن بند خود مامانم بوده که اون خانم نشونش داده بود و گفته اینو ببین
۲. دوستی داشتم، چند سال بعدِ من ازدواج کرد یه بار ازم پرسید ازدواج چطوره؟ گفتم مثل همه روابط دیگه هم روز خوب داره هم روز بد، گفت : به نظر من ازدواج خیییلللی خوبه، بعد پرسید: میتونی بدون همسرت بری سفر! من گفتم: آره ! گفت : وااای منو مثلا امیر نمیتونیم لحظه ای از هم جدا بشیم ،اونقدر بهم وابسته ایم و همو دوست داریم . کمتر از یکسال بعد دیدم که جدا شده، از همسرش گفت ، گفت : طی این یک سال همش جنگ و دعوا داشتیم و حالت روانی داشت پسره و ....
۳: دوست مامان تماس گرفت از ثروتمند بودن و خوب بودن خانواده دامادش گفت و اینکه بعد فوت پدرِ ِداماد، بچه ها هزینه امور مراسم رو قرار صرف تجهیز یه بیمارستان کنند ، مامان که تعریف می کرد من فقط گوش میدادم، چون من از طریقی با این خونواده ارتباط دارم و میدونم که بچه ها بعد فوت پدر سر ارث و میراث به بلوکه کردن داراییها ! قهر با مادر! شکایت از همدیگه رسیدن، ولی چون اون کسی که اینا رو بهم گفته بود منو امین خودش می دونست ، هیچی به مامانم نگفتم!
تو هر سه تا روایتی که کردم ، فارغ از ماجراها ، نکته عجیب برام اینه که خودشون که می دونستند چه گندی پشت قضیه است ، طرف مقابل که خبر نداره و کنکاشی نکرده ، چرررااااا توجه اون طرف رو جلب اون گند و کثافت می کردند !!! مریضی ناشناخته ای وجود داره؟!!!