رنج از پی رنج آید ، زنجیر پی زنجیر

دیروز صبح با سردرد بیدار شدم ،داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که همسر گفت: داریوش مهرجویی رو کشتن 

من: واه

همسر با همون خونسردی ذاتی : سرش رو بریدن ، زنش رو هم کشتن.

سرگیجه و سبکی سر و تهوع هم به سردردم اضافه شد ، روی مبل کنار ورودی آشپزخونه نشستم ، فضا برام یه جوری بود انگار که واقعی نباشه فقط گفتم : انگار دارم خواب میبینم.

از دیروز به این فکر میکنم کجا میشه رفت که دیگه هیچ کسی رو ندید ، کدوم روستا، کدوم جزیره، کدوم کره ؟ بشر از دست خودش کجا باید فرار کنه!

حقیقتش  این مرگ نیست که منو شوکه کرده (اون که شده کسب و کارمون) ، از دست دادن یه آدم مشهور هم نیست ، این حجم از توحش ، این رو نمیتونم درک کنم ، چی میشه که آدم که قرار بود فردوس برین جاش باشه به این درجه از رذالت میرسه ، بابا  قرار بود فرشته هم ره نداشته باشه به مقام آدمیت °!!!!

گاهی میگم خدا ، واقعا از اینکه بشر رو آفریدی احساس پشیمونی نمی کنی؟ 

یاد یه شعر از فروغ فرخزاد میفتم که از زبان شیطان میگه

شیطان : تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست.
نظرات 1 + ارسال نظر
مازیار دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 13:33 http://366day.ir

درود

وبلاگ زیبایی دارین ، به من هم یک سر بزنین :
366day.ir


سپاس فراوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد