ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز صبح با سردرد بیدار شدم ،داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که همسر گفت: داریوش مهرجویی رو کشتن
من: واه
همسر با همون خونسردی ذاتی : سرش رو بریدن ، زنش رو هم کشتن.
سرگیجه و سبکی سر و تهوع هم به سردردم اضافه شد ، روی مبل کنار ورودی آشپزخونه نشستم ، فضا برام یه جوری بود انگار که واقعی نباشه فقط گفتم : انگار دارم خواب میبینم.
از دیروز به این فکر میکنم کجا میشه رفت که دیگه هیچ کسی رو ندید ، کدوم روستا، کدوم جزیره، کدوم کره ؟ بشر از دست خودش کجا باید فرار کنه!
حقیقتش این مرگ نیست که منو شوکه کرده (اون که شده کسب و کارمون) ، از دست دادن یه آدم مشهور هم نیست ، این حجم از توحش ، این رو نمیتونم درک کنم ، چی میشه که آدم که قرار بود فردوس برین جاش باشه به این درجه از رذالت میرسه ، بابا قرار بود فرشته هم ره نداشته باشه به مقام آدمیت °!!!!
گاهی میگم خدا ، واقعا از اینکه بشر رو آفریدی احساس پشیمونی نمی کنی؟
یاد یه شعر از فروغ فرخزاد میفتم که از زبان شیطان میگه
شیطان : تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود
درود
وبلاگ زیبایی دارین ، به من هم یک سر بزنین :
366day.ir
سپاس فراوان