ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب میگرنم عود کرده بود ، سر شب رفتم تو اتاق راد که دنج تره و سر و صدا کمتره و به خاطر نوع پرده ، تاریک تره، خوابیدم . از سر و صدای همهمه بیدار شدم ، شنیدم که آدمها تو کوچه دست میزنند و می خونند ، از اتاق اومدم بیرون ، چراغ ها خاموش بود، دیدم ساعت یه ربع به دوازده است ، تو اتاق خودمون رو نگاه کردم ، دیدم راد پیش پدرش خوابیده ، برگشتم تو اتاق و سرم رو محکم بستم و آرزو کردم عروس و داماد خوشبخت بشن و خوابیدم .
از صدای بلند و پشت هم و پیوسته آتیش بازی بیدار شدم . قلبم تند میزد ، می دونستم به اون عروس کشون ربط داره ولی یهو فکر کردم نکنه چیزی روی بالکن آتیش بگیره ، همون لحظه صدای راد و پدرش رو شنیدم ، با توجه به اینکه جفتشون خوابشون سنگینه، تعجب کردم ، بلند شدم ، اومدم بیرون تا حالا قیافه هاشون رو اینطوری ندیده بودم ترسیده و گیج ، راد جلو در اتاق وایساده بود و همسر با نگرانی از اتاق اومد بیرون .
گفت : نمیدونم چیه؟!
گفتم : عروسیه دیگه!
_: عروسی؟!!!
+: آره!
رفت کنار پنجره ، پنجره رو باز کرد و عروس و دوماد رو دید ، یه آقایی هم از همسایه ها ی کوچه سرش رو کرده بود بیرون و داد میزد: معلومه از کدوم ... اومدید ، ساعت یک صبحه!!!!!
به راد آب دادم ،پدرش هم آب خورد ، سر دردم بیشتر شده بود ، برگشتم تو اتاق و بالش رو گذاشتم روی سرم و خوابیدم .
صبح همسر گفت: خواب بودم ، وقتی صداها رو شنیدم فکر کردم حمله شده، اون صدا هم صدای ضد هواییه ، بعد پشت پنجره نور نارنجی بود ، فکر کردم یه چیزی آتیش گرفته می ترسیدم شیشه بترکه آتیش بیاد تو و با همین حس از اتاق اومدیم بیرون!
اول با یاد آوری قیافه های دیشبشون خندیدم ولی بعد .....
همسر آدم خونسردیه ، در مورد اخبار ، خیلی حرف نمیزنه . دارم فکر می کنم وقتی یه آدمی با این مشخصات ، این اتفاق ها روش چنین تاثیری می ذاره ، روی من و کسایی که حساس ترن چه اثراتی میذاره ، بله !!!!《 این اون رنجیه که ما می بریم 》