گفتا : غلطی، بگذر زین فکرت سودایی



پیش نوشت : اینی که می نویسم قصه غم  نیست مواجهه من با رسم دنیاست  و سئوال و ابهامم ، پس شما هم لطفا با همین دید بخونید  



چند شب پیش خواب بابا رو می دیدم ، بهش گفتم یه سریال دارم میبینم ، توش اسم آقای لاجوردی  رو آورده ، کاش ببینیش!

یادم نبود که بابا دیگه نیست . اغلب  اوقات،  تو خواب یادمه که بابا فوت کرده ، اوایل که رفته بود ، تند تند خوابش رو می دیدم و  می دونستم که این روح  باباست ،  ازش سئوال می پرسیدم ولی تا سئوال می پرسیدم از خواب می پریدم ، دیگه کار به جایی رسیده بود که تا سئوال می پرسیدم ، میگفتم  وااای!  الان بیدار میشم و بعد واقعا بیدار میشدم  و صدای آمبیانس هم تو اون لحظه شبیه مکش جاروبرقی بود

می دونید، من قبل رفتن بابا اصلا به اینکه اون طرفی هست یا نیست فکر نمی کردم ، عجیب بود،  انگار یهو اولین مواجهه ام با مرگ ، با رفتن بابا ایجاد شد ، تا قبلش مرگ  رو مثل بدیهی ترین چیزها پذیرفته بودم ولی بعد ... 

انگار تا اون لحظه تیتر خبر رو شنیده بودم ولی اون بار مشروح خبر رو می شنیدم . یهو جهانم زیر و رو شد ، شک کردم ، به همه چیز ، فقط فرض پایه رو گذاشتم روی این موضوع ، فارغ از اینکه هر اتفاقی بیفته یا نیفته ، من باور دارم 《 خدا هست》. شک کردم  به وجود روح ، به جهانی پس از این و ...

برخلاف خیلی آدمها که میگن بعد فوت پدر و مادرمون ما اونها رو توی خونه می دیدیم که رد میشدن و دست رو سر مون  می کشن و  .... ما  این تجربه رو نداشتیم . 

بعضی ها مطمئن میگن خواب درگذشته ای رو دیدیم یعنی اون اومده تو خوابمون ،  خواهرم یه بار  ، گفت : تو اون قدر به بابا فکر می کنی ، نمیذاری روحش بره ، میاد به خوابت تا تو رو آروم کنه ! بذار بره .

 من  اما مطمئن نیستم  و نبودم ،  ممکنه فعل و انفعلات مغز باشه فقط ! جایی خوندم که مغز برای التیام دادن  ، تصویرسازی می کنه بلا گرفته!

 دچار تناقض میشم وقتی یه سری اتفاق ها میفته که جوابی براش پیدا نمی کنم . یه سری چیزها تو ذهنم میاد و میره ،یادم میاد که چند بار خواب هایی دیدم ، که عینا اتفاق افتاد. یکیش  مال وقتی بود که دانشجو بودم،  روز قبلش رفته بودیم  نقشه برداری ، خارج تهران ، ساعت نه و نیم رسیدم خونه ، تصمیم  داشتم کلاس فردا صبح رو بپیچونم  ، اون موقع کسی رو دوست داشتم که فارغ التحصیل شده بود و  مدتها نبود و طبیعتا دیگه قرار نبود بیاد دانشگاه  ، خواب دیدم اومد کنار تختم و گفت: من دارم میرم دانشگاه .  بیدار شدم صبح بود ، خستگی دیشب و .... فراموش کردم،  لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ، کلاس که تموم شد تا اومدیم تو حیاط،  رفیقم گفت : الف !!!! دم بوفه رو نگاه !!  اومده بود !!!!  این آگاهی به روح مربوط میشه ؟ نه به جسم ؟


نمی دونم فیلم میان ستاره ای نولان رو دیدید ؟! نمی خوام اسپویل کنم . اونهایی که دیدید ، سکانس اول و آخر فیلم و حل شدن معمای کتابخونه  ، فکر می کنم زندگی شاید یه چیزی مثل اونه ،به هر حال  یه چیزی هست ، یه چیزی که ما نمی دونیم چیه ؟ شاید .....و هزار شاید