داشتم بالکن رو‌ میشستم ، صدای یه پرنده شبیه به بلبل میومد که وقتی میخوند بر وزن یه بیت از یه آهنگ گیلکی بود ، فکر کنید بلبل با صداش ضرب بگیره ( می جانِی ...《اینجاش رو بلد نیستم)  قبای گالشی). همین صدا رو میشنیدم. یهو یادِ  پارسال افتادم ،  خونمون توی یکی از خیابونهایی که پارسال تقریبا همیشه شلوغ بود ، یه شب تا ده و یازده شلوغ بود، صدای بوق و شعار و.... ، خلاصه خوابیدیم  ، غرق خواب بودم ، یهو یه زن شروع کرد به شعار دادن ، از خواب نپریدم ، به بیرون پرتاب شدم ، یعنی اونقدر یهویی و با ترس بیدار شدم از حجم صدایی که توی اون سکوت شب انگار اومده بود پشت پنجره بالکن طبقه پنجم  ، روحم فرصت نکرده بود کامل به بدنم برگرده ، انگار یکی منو با تیپا از خواب انداخته بود بیرون ،حجم خونی که قلبم پمپاژ میکرد اونقدر زیاد بود که واقعا احساس میکردم قلبم  حجمش شده چند برابر و توی قفسه سینه ام‌ جا نمیشه ، رفتم توی آشپزخونه آب خوردم ساعت رو نگاه کردم  یادم نیست ده دقیقه به ۵ صبح بود یا ۵ و ده دقیقه ، قلبم درد گرفته بود ، رفتم دراز کشیدم همه جا ساکت بود ولی کم کم صدای کلاغها بلند شد، قارقار میکردن اما کاملا بر وزن شعاری بود که چند دقیقه قبل شنیده بودم،دستم رو گذاشتم روی گوشم ، صدای ضربان قلبم رو حتی از گوشم میشنیدم، فکر کردم دیوونه شدن شاید همینطوری اتفاق میفته . همین جوری یهویی.







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد