با خواهرم صحبت می کردم، گفت : پس این درس عبرت، که خوب سرمایه گذاری کنیم، رسیدیم مثلا هفتادسالگی ... صحبتش رو قطع کردم ،گفتم بریم سوئیس بگیم بهمون آمپول بزنن، بکشنمون ، خندید و گفت : نه ،توی یه مرکز سالمندان که مجهز و خوبه و ما رو میتونه با همسالامون ببره سفر زندگی کنیم.
قضیه چی بود ؟یک ماه تا نوروز مونده ، با دوستی صحبت میکردم، گفت قرار بود بریم شمال ولی ترجیح میدم همین جا بمونیم و احتمالا سفر نمیریم ،چون مادر شوهرش گفته : با این پسر و عروسش راحت تره و میخواد نیت ده روزه کنه که بتونه روزه هاش هم بگیره و باهاشون بره.
جالبه که این سومین کسی بود که باهاش صحبت می کردم و برای فرار از معاشرت این چنینی کلا سفرشون رو دل چرکین کنسل می کرد.جالبه که تمام این مادرها وضع مالی بسیار خوبی دارن ولی پای معاشرت و سفر به جز بچه هاشون ندارن یا شاید هم ترجیحشون اینکه با بچه های خودشون اوقات رو سپری کنند.(از دوستهام مطلقا خرده نمیگیرم ، ما به هر حال محصول یه جریانیم که قریب به اتفاق ،کم طاقتیم و بی حوصله)
مادربزرگم میگفت: آدم وقتی پیر میشه دیگه کسی آدم رو نمیخواد. بی حوصلگی نسل خودمون رو میبینم ، میبینم راست میگفت . چند وقت پیش توی وبلاگ مهربانو مطلبی رو خوندم در مورد سالمندها که یه جمله اش خیلی منو تکون داد: 《اونا تو سن بالا با انواع و اقسام افکار آزاردهنده مواجه میشن: نکنه دیگه مثل سابق دوست داشتنی نباشم؟》
ببینید چقدر تصورش تخریب کننده است . انعکاس این صدا توی ذهنم منو وادار میکنه یه کم صبوری کنم اگرچه که منم اگه یکی بی دعوت، نیت کنه ده روز بیاد پیشم چه بسا که کلا خونه رو بفروشم.