اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت...


راد تعریف میکنه که ۳ تا از بچه های کلاسشون با ۷،۸ تا از بچه های سال بالاتر دعواشون شده و همدیگه رو زدن. بهش میگم خوب شما که میدید دوستهاتون رو میزنن چرا وایسادید نگاه کردید ؟ باید میرفتید کمک هم کلاسیهاتون، همسر ابرو میندازه بالا و به راد میگه : خوب کاری کردید ،بعد دوباره زیر لب به من میگه: کار یادش میدی؟ اگه یکی یهو لگد بزنه توی صورتش یا تو دلش.... قانع نمیشم اما میگم خوب ناظمتون رو صدا میکردید ،اصلا کجا بود؟ ...

من از دوست همیشه شانس آوردم(بزنم به چوب)  شاید برای اینه《 رفاقت》 برام خیلی ارزشمندِ، یه چیز توی مایه های فیلم های مسعود کیمیایی که  ترجیع بند همشون رفاقته.

توی اتفاقات سال۰۱ ، یه عکس وایرال شد که یه دوستی نشسته توی اتاقی که جسد دوستش هم توی اون اتاقه ، بعد گفتن فرداش به سرنوشت دوستش دچار شد ، خیلی از اتفاقات اون سال تراژیک بود ولی غم اون عکس خیلی سنگینه.

پ.ن: توی همه سالها دو تا دوستیم دوام نداشت ، یکیش رو اصلا پشیمون نیستم ولی یکی دیگه رو که اتفاقا نسبت فامیلی دوری هم داریم ،ناراحتم که تلاشی نکردم  برای حفظش ،بی موقع سکوت کردم و سوتفاهم پررنگ شد، بعدها به این فکر کردم که حرف هم تاریخ مصرف داره ، حیف!!  امیدوارم هر جا هست خوشحال باشه .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد