ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برنامه داشتم که آخر هفته و پیش از شروع امتحانهای راد بریم شمال، مدیر ساختمون هماهنگ کرده برای سمپاشی و برنامه ما کنسل شد. توی ذهنم این بود که یه روز بریم سمت املش و کیف کنیم از بوی بهار نارنج (یه جاده ای اونطرفه که من یه بار رفتم و خیلی لذت بردم از حجم این بوی سکرآوری که توی هواست).
نارنج رو خیلی دوست دارم ،از اولش که شکوفه است تا وقتی میرسه ، هر وقت که دارم نارنج برش میدم ، بوش میکنم میگم چه چیزِ محشریه، بعد هم میگم اگه دختر داشتم اسمش رو میذاشتم نارنج، بعد میگم کاش اسم منو گذاشته بودن نارنج . یه بار که راد ۳ یا ۴ ساله بود ، به همسر گفتم عاشق نارنجم، منو از این به بعد نارنج صدا کن ، راد که تا اون موقع داشت با اسباب بازیهاش بازی میکرد سرش رو بلند کرد و به باباش گفت : منم خیار یا هندونه صدا کن