به جای من نفس بکش

برنامه داشتم که آخر هفته و پیش از شروع امتحانهای راد بریم شمال، مدیر ساختمون هماهنگ کرده برای سمپاشی و برنامه ما کنسل شد. توی ذهنم این بود که یه روز بریم سمت املش  و کیف کنیم از بوی بهار نارنج (یه جاده ای اونطرفه که من یه بار رفتم و خیلی لذت بردم از حجم این بوی سکرآوری که توی هواست). 

نارنج رو خیلی دوست دارم ،از اولش که شکوفه است تا وقتی میرسه ، هر وقت که دارم نارنج برش میدم ، بوش میکنم میگم چه چیزِ محشریه، بعد هم میگم اگه دختر داشتم اسمش رو میذاشتم نارنج، بعد میگم کاش اسم منو گذاشته بودن نارنج . یه بار که راد ۳ یا ۴ ساله بود ، به همسر گفتم عاشق نارنجم، منو از این به بعد نارنج صدا کن ، راد که تا اون موقع داشت با اسباب بازیهاش بازی میکرد سرش رو بلند کرد و به باباش گفت : منم خیار یا هندونه صدا کن