به صدق کوش، که خورشید زایَد از نَفَسَت که از دروغ سیه‌روی گشت صبحِ نخست


بیست ، بیست و دو ساله بودم ،رسیدم خونه تا بابا در رو باز کرد ، سلام کردم و زدم زیر گریه ، بابا و مامانم گفتن چی شده ؟ گفتم: دوستم مریضه و به زودی میمیره . دلداریم دادن و بسیار متاثر شدن. چند روز بعدش یه سری مهمون داشتیم که با دختر اون خونواده هم دوست بودم ،یادمه توی اتاق خوابم ،نشستیم براش گریه کردیم .حالم بد بود، عالم و آدم فهمیدن دوستم مریضه از بس که به همه گفتم براش دعا کنید تا خلاصه تصادفا با مامانش آشنا شدم و ...

 واقعیت چی بود ؟ هیچ مشکلی نداشت و مریض جسمی نبود و مریض روحی؟! احتمالا بود ، هنوز هم نمیدونم علت دروغش چی بود ولی اینو به بچه های دانشگاه گفته بود، خدا رو شکر هنوز هم بعد این همه سال سلامته، اماااا  تا مدتها شده بودم سوژه  پوزخند و خنده دور و بریهام که ساده و زود باورم .

بعد چند بار این حرف رو شنیدن یه بار که بابام با خنده گفت : مراقب باش باز کسی گیرت نیاره ! 

خیلی بد اخلاق بهش گفتم :تقصیر شما بود که بهم نگفتی مردم بی دلیل دروغ میگن  مگه من چند سالمه؟ این ضعف تربیتی شما بوده. 


سالها از اون اتفاق گذشته ، حالا فهمیدم  کسایی پیدا میشن که بدون اینکه منطقی برای کارشون پیدا کنی دروغ میگن . من عموما از آدمها نمیپرسم چیکار میکنید ؟ دوست ندارم کسی رو توی موقعیتی قرار بدم که مجبور شه از خودش حرف بزنه .از دروغ گوها  و بلوف زنها ،تعمدا نمیپرسم چون نمیخوام دروغ بگن و من دچار شرم نیابتی بشم  ( چون میفهمم داره تابلو دروغ میگه ولی قاعدتا روم نمیشه بگم ببند دهنتو!)


من  کسی رو دیدم که بیکار بود و ادعا میکرد یکی از سران سه قوه شخصا بهش پیشنهاد داده بره فلان رشته رو بخونه و یه جای خاصی داره کار میکنه ، کسی رو دیدم ادعا میکرد  پزشکی میخونه و نمیخوند ، خانمی رو دیدم  که ادعا میکرد  لیسانس بورسیه خارج از کشور قبول شده  برای یه رشته ای  ( رشته از اساس فقط  آقایون رو برمیداشت و توی مقطع لیسانس بورسیه نداشت) و به یه دلیلی نرفته و ... 

خلاصه همه مثل سهراب سپهری نیستن که این شانس رو داشته باشن که الاغی دیده باشن که یونجه رو میفهمیده ، بره ای رو دیده باشن بادبادک میخورده و گاوی که از نصیحت سیر بوده، یه سری هم مثل من باید بگن:  دروغی دیدم که دست و پا داشت و لبخند میزد.