ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یه آشنایی داریم توی شهر چالوس، پسر ایشون و دختر برادرشون با هم ازدواج کردن، نامزدیشون تقریبا سال ۷۷ یا ۷۸ بود ، اون موقع ها مثل الان نبود که کلی باغِ عروسی باشه، زودتر برن با اماکن و ... قراداد ببندن و مجوز گرفته باشند ، هر لحظه از مراسم ، میتونستن یه سری برادر، تشریف بیارن وتشخیص بدن بهتر عروسی تموم بشه و عروسی بره رو هوا. منزلِ پدر داماد رادیودریا بود، یه خونه ویلایی بزرگ ، مراسم اونجا برگزار شد ، وسط مراسم به دلیل بالا ، مهمونی بهم خورد. فردا داماد و پدرش رفتن برای پاره ای توضیحات ، پدر داماد حالش بد شد ، پدر عروس که برادر جوونتر محسوب میشد و آدم خوش مشربی بود، گفت : مهم نیست و بیخود خودتون رو اذیت میکنید و حساسید و....، من خودم فردا میرم .( از اینجاش رو با رویکرد طنز بخونید ،چون دقیقا همون چیزیه که ما انتظار داریم از واژه طنز )
فرداش که رفت ، همه توی ذهنشون این بود که این شخصیت ریلکسی داره و کاش از اول این میرفت و مشکلی پیش نمیادو... تا خبر دادن از شدت عصبانیت دچار حمله قلبی شده .(البته به خیر گذشت و ایشون تقریبا ۳_۴ سال قبل فوت شدن).
اینو وقتی یادم اومد که دیدم، حالا همه اذعان دارن که شب عروسی یه دختر، براش شب شاد و مهمیه ، بله!!