خنده تلخ



یه آشنایی داریم توی شهر چالوس،  پسر ایشون و دختر برادرشون با هم ازدواج کردن، نامزدیشون تقریبا سال ۷۷ یا ۷۸ بود ، اون موقع ها مثل الان نبود که کلی باغِ عروسی باشه، زودتر برن با  اماکن و ... قراداد ببندن و مجوز گرفته باشند ، هر لحظه از مراسم ، میتونستن یه سری برادر، تشریف بیارن وتشخیص بدن بهتر عروسی تموم بشه و عروسی بره رو هوا. منزلِ پدر داماد رادیودریا بود، یه خونه ویلایی بزرگ ، مراسم اونجا برگزار شد ، وسط مراسم به دلیل بالا ، مهمونی بهم خورد. فردا داماد و پدرش  رفتن برای پاره ای توضیحات ، پدر داماد حالش بد شد ، پدر عروس که برادر جوونتر محسوب میشد و آدم خوش مشربی بود، گفت : مهم نیست و بیخود خودتون رو اذیت میکنید و حساسید و....، من خودم فردا میرم .( از اینجاش رو با رویکرد طنز بخونید ،چون دقیقا همون چیزیه که ما انتظار داریم از واژه طنز )

فرداش که رفت ، همه توی ذهنشون این بود که این شخصیت ریلکسی داره و  کاش از اول این میرفت و مشکلی پیش نمیادو... تا خبر دادن  از شدت عصبانیت دچار حمله قلبی شده .(البته به خیر گذشت و ایشون تقریبا ۳_۴ سال قبل  فوت شدن). 

اینو وقتی یادم اومد که دیدم، حالا همه اذعان دارن که شب  عروسی یه دختر، براش شب شاد و مهمیه  ، بله!!