ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این خاطره ایه که مرحوم امیر فرخزاد، از خواهرش فروغ نقل می کنه و من، بسیار دوستش دارم.
《در آلمان یک رستوران ایرانی بود که سرهنگ بازنشسته ای آن را اداره میکرد. خواهر مسنی هم داشت که گویا لیسانس ادبیات گرفته بود و در تهران دبیر بود . یک بار فروغ را بردم آنجا ، وقتی معرفی اش کردم، پچ پچ شروع شد و گفتند: اِ ، فروغ فرخ زاد؟ اسپاگتی سفارش دادیم و بعد این خانم هم آمد نشست کنار ما و سلام و علیک و... این خانم لابه لای صحبت هایش از فروغ پرسید: شما دانشکده ادبیات رفته اید؟ فروغ گفت: نه ، من ۹ کلاس درس خواندم و بعد رفتم هنرستان کمال الملک . هیچ دانشکده ای نرفتم. این خانم گفت: اِ ، وا ! پس شما چه طور می توانید شعر بگویید ؟ فروغ جواب داد : من کارهای دیگری هم بلدم ، مثلا میتوانم این اسپاگتی را با دست بخورم . بعد اسپاگتی را با دستش برداشت و از بالای سرش گذاشت توی دهانش . این خانم چنان شوکه شد که اصلا فرار کرد و دیگر سر میز ما ننشست.》
حالا چیه این خاطره رو دوست دارم؟ اول، اینکه انتظار اون آدم رو از خودش به صفر می رسونه که پاشه بره دنبال کار خودش . دومین جذابیتش اینه که اگه قرار باشه تا هر کسی چیزی گفت مطابق با خواسته اون ما زندگی کنیم و از دریچه نگاه اون دنیا رو ببینیم ، داریم نشون میدیم که رویکرد منفعلانه ای داریم ، انگار که عروسک خیمه شب بازی کسی هستیم، که ما رو با باید و نبایدهای ذهنی خودش که شبیه دو تا طنابه داره می گردونه.
پ.ن : متن برگرفته از کتاب آیه های آه ، ناصر صفاریان