لحظه ها را دریاب، چشم فردا ،کور است.

دیروز مامان از سفر برمیگشت قرار گذاشتیم دو خواهرون بریم خونه رو گردگیری کنیم ، زودتر رسیدم  کلید انداختم رفتم تو ،به قاب عکس بابا سلام کردم ، گفتم چطوری .... جون ؟ دلم برات تنگ شده . کارها رو کردیم و مامان ظهر رسید ، سرم درد میکرد ، ناهار خوردم، یه نوافن خوردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم ، بیدار شدم ، مامان داشت وسایلش رو جابه جا میکرد گفت : بهتر شدی؟ بیا چای بخور، گفتم : الان میام ، چشمهام رو بستم ، فکر کردم  چقدر خوبه که این خونه هست ،کاش میشد یه لحظه برم اون سالهایی که بابا بود، بعد ناهار میرفتم میخوابیدم ، راد رو میسپردم به مامان و بابا، ساعت ۴ صداشون رو میشنیدم که به راد میگفتن برو مامانت رو صدا کن بیاد چایی بخوریم ، چهارنفری حرف میزدیم و چایی  میخوردیم ، آدم باورش نمیشه که یه روز، قرارِ برای همون چای خوردن هم دلش عمیقا تنگ بشه. 

موقع خداحافظی، شونه مامان رو بوسیدم( به حق کارهای نکرده ) 

گفتم :بمونی برامون ، چقدر کیف کردم که امروز اینجا خوابیدم .

نظرات 2 + ارسال نظر
فروغ دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت 18:58

من اینقد گفتن جملات احساسی برام سخته که نگو.. چون اون موقع یه بغض گنده گلومو میگیره و میخام بشینم وسط عرررر بزنم

اشکالی نداره ، اخبار که نمیگی بی تپق و بی نقص باشه، ( یاد المیرا شریفی مقدم افتادم)بعضی حرف ها حتی با بغض و حتی با اشک بهتر زده بشه.

ربولی حسن کور یکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت 09:30 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا حیف که دیگه اون روزها تکرار نمیشه

حیف!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد