ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز مامان از سفر برمیگشت قرار گذاشتیم دو خواهرون بریم خونه رو گردگیری کنیم ، زودتر رسیدم کلید انداختم رفتم تو ،به قاب عکس بابا سلام کردم ، گفتم چطوری .... جون ؟ دلم برات تنگ شده . کارها رو کردیم و مامان ظهر رسید ، سرم درد میکرد ، ناهار خوردم، یه نوافن خوردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم ، بیدار شدم ، مامان داشت وسایلش رو جابه جا میکرد گفت : بهتر شدی؟ بیا چای بخور، گفتم : الان میام ، چشمهام رو بستم ، فکر کردم چقدر خوبه که این خونه هست ،کاش میشد یه لحظه برم اون سالهایی که بابا بود، بعد ناهار میرفتم میخوابیدم ، راد رو میسپردم به مامان و بابا، ساعت ۴ صداشون رو میشنیدم که به راد میگفتن برو مامانت رو صدا کن بیاد چایی بخوریم ، چهارنفری حرف میزدیم و چایی میخوردیم ، آدم باورش نمیشه که یه روز، قرارِ برای همون چای خوردن هم دلش عمیقا تنگ بشه.
موقع خداحافظی، شونه مامان رو بوسیدم( به حق کارهای نکرده )
گفتم :بمونی برامون ، چقدر کیف کردم که امروز اینجا خوابیدم .
من اینقد گفتن جملات احساسی برام سخته که نگو.. چون اون موقع یه بغض گنده گلومو میگیره و میخام بشینم وسط عرررر بزنم
اشکالی نداره ، اخبار که نمیگی بی تپق و بی نقص باشه، ( یاد المیرا شریفی مقدم افتادم)بعضی حرف ها حتی با بغض و حتی با اشک بهتر زده بشه.
سلام
واقعا حیف که دیگه اون روزها تکرار نمیشه
حیف!