این بدو بدوی قبل عید فراتر از ظرفیتمه ، هی میدویی و باز یه چیز یادت میره ، باز کار ناتموم، باز یه کنج که یادت رفته ، یه خرید که مونده ، موهایی که هیچوقت اونی نمیشه که میخوای ، پوستی که به جای شفاف شدن شروع میکنه جوش های مجلسی میزنه ، بارونی که دوباره روی شیشه لک میندازه و باز از نو باید پاکش کنی و ...بعد میرسیم به عید که همه جا تعطیل میشه، شهر میره توی خواب ، از تعطیلی و رخوتش خوشم نمیاد، اگه به من باشه دوست دارم شبها هم ،همه مغازه ها باز باشن ،شهر زنده و پویا باشه ، همه اینها دست به دست هم میدن که اصلا عید نوروز رو دوست نداشته باشم. میدونم که قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته و فقط یه لحظه است که قبل و بعدش هم با هم فرق نمیکنه اماااا خسته ام و کلافه برای این همه هیچ.