مهر کردند ودهانم دوختند

من توی دوران مختلف زندگیم، کلاس های هنری متعددی رفتم ، از این بین دو تا استاد یکی ویترای یکی نقش برجسته ، برام دین گذاشتن که دو چیز رو که خودشون بهش رسیدن و به من آموزش دادن رو به کسی یاد ندم ، در مورد ویترای شدنیه اماااا در مورد نقش برجسته ، متاسفانه دچار استیصالم ، بگم معذورم از گفتن ، دلخور میشن !خصوصا دوستهام!! راستش رو بگم، مدیون استادم میشم ، هر وقت یکی میگه به من یاد میدی  زبونم‌ الکن میشه . البته میگم خمیر آماده اش هست ولی اینکه واقعا بافتش همون دربیاد یا نه رو نمیدونم. یه موقع هایی اگه دیدید یکی راحت نیست توی بیان  بدونید که ممکنه پس پرده همچین چیزی باشه. اون موقع که نقش برجسته رو یاد میگرفتم نزدیک موسسه یه خانم مسن صدام کرد و دقیقا روی پله ها پرسید این چه کاریه دستتونه؟ بعد هم پرسید موادش چیه ؟ من وسط تابستون توی گرما و با تابلوی بزرگی که دستم بود اونقدر کلافه بودم که نمیتونستم ذهنم رو جمع کنم و دروغ بگم در نتیجه حسنک راستگو وار تقریبا درست گفتم ، رفتم بالا به استادم گفتم . قیافه اش :/ ، گفت : از این به بعد پرسیدن به جاش بگو مثلا اینو این،  ولی واقعا نمیتونه حدس بزنه چه سخته برام سئوالهای بعدی رو تاب آوردن و این مقاومت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد