جوونی هم بهاری بود و بگذشت


چند روز پیش  صبح یه نوسان برق داشتیم و غروب قطعی برق ، نتیجه اش اینکه فریزر دچار شوک شد و به تعمیرکار زنگ زدیم ، اومد و خوب  گویا مرسوم نیست که دستهاشون رو بشورن ، قفسه ها رو هم گفتم اجازه بدید خارج کنم ، فکر کرد دارم تعارف میکنم ، خودش تند تند خارج  کرد ، فیلترم گفتم عوض کنه، نتیجه اینکه کف آشپزخونه کثیف شد . راد باید می رفت کلاس زبان ، بهم گفت : مامان میخوای من بمونم و کمکت کنم ؟! گفتم :نه ، بابا هست. اون رفت ،  کف آشپز خونه رو شستم بعد همسر قفسه ها رو شست ، من وسایل توی یخچال  و دور تا دور یخچال رو ضدغفونی کردم  و کار تموم شد . به همسر گفتم ، همین که این بچه توجه داره و حواسش هست  خدا رو شاکرم  ، یاد خودم افتادم و یه خاطره تعریف کردم ...

دانشجو بودم ، یه روز خونه تنها بودم ، خانم همسایه در زد گفت : مامان هست؟ گفتم : نه ، گفت : یه تعمیرکار آوردیم برای یخچالمون کارش خوبه ، یادم اومد مامانت گفته بود لاستیک دور فریزرتون مشکل پیدا کرده گفتم مال شما رو هم ببینه( بیست ، بیست و دو سال پیش اکثر خونه های کوچمون ویلایی بودند و همسایه ها سالها کنار هم زندگی میکردند و با هم مراوده و رفت و آمد داشتند، شبیه به خونواده)  حالا بعدا به مامانت تلفنش رو میدم و رفت . من برگشتم تو خونه ، رفتم توی آشپزخونه ببینم کجای فریزر مشکل داره ، دیدم فریزرمون عوض شده :|  ، یعنی اون قدر پرت بودم و غرقِ خودم بودم و سرم به دنیای خودم  گرم بود که نفهمیدم مامان اینا فریزر جدید خریدن . مامان که از بیرون اومد گفتم : کی فریزر رو عوض کردید؟!!!! فهمیدم چند ماه ِ خریدن 

به همسر گفتم طفلک به من نرفته ، من مرغ باغ ملکوت بودم‌  

نظرات 3 + ارسال نظر
قورى سه‌شنبه 13 شهریور 1403 ساعت 15:22 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

قربون حواس جمع
واقعا شکر خدا که پسر جان به شما نرفته
به دور از شوخى حد وسط این داستان خوبه ، بعضى وقت ها هم دیگه خیلی ها زیادى حواس جمع هستن که واقعا آدم کلافه میشه

آخه آدم خلاصه یه روز مجبور مسئولیت جدی زندگیش رو به عهده بگیره ، هر چقدر دیرتر بهتر ، پسر من متاسفانه زیادی حواسش هست حتی وقتی داره پلی استیشن بازی میکنه وسطش گوشش به حرفهای منم هست:/

تیلوتیلو سه‌شنبه 13 شهریور 1403 ساعت 10:36 https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام
من باور میکنم
چون منم اینطوری بودم
هیچوقت نمیدونستم
همیشه سرم به کارهای خودم گرم بود
شاید بعد از سی سالگی تازه یه ذره شروع کردم به کمک کردن ...

سلام ، من فکر میکردم چون من ته تغاری بودم اینطوری بودم ، ولی درستش هم همینه ها ، آدم از اول تولد که نباید دغدغه و مسئولیت داشته باشه کاش پسرم هم مثل خودم بود رها رها رها من

ربولی حسن کور دوشنبه 12 شهریور 1403 ساعت 17:00 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
باور کنید باورم نمیشه

سلام‌.‌ خیلی خوب بود ، واقعا هیچ دغدغه ای نداشتم ، راحت و آزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد