ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حلقه عروسیم رو خیلی دوست دارم ، اون قدر که جمله های گهرباری درموردش گفتم. مثلا من مردم اینو باهام دفن کنید . اگه ازت جدا شدم ، میشه حلقه امو بهت ندم ؟!
چند روز پیش میون صحبت به همسر گفتم : خیلللی حلقه عروسیمو دوست دارم ، روزی که نبودم ، بده به راد . بعد به این فکر کردم که آیا این تعلق خاطری که من دارم رو راد به حلقه من داره؟ حتی اگه داشته باشه منحصرا تا زمان حضور خودش ( صد و بیست سال ان شالله ) هست و بعدها ، فروخته میشه و فراموش .
میبینید هیچ چیز، تاکید میکنم ، هیچ چیزِ این دنیا ماندگار نیست .
توی یه برنامه ای، سروش صحت تعریف می کنه که تو ۱۲ سالگی ، کتابی خوندم که مثلا فلان سال کره زمین از بین میره ، بعد به این فکر کردم که خوب همه چی ، دقیقا یعنی چی ؟!!! یعنی همه و همه چی، حتی گلستان سعدی و...
خیلی نکته جالبیه ، همه چی و همه چی ، ببینید! تو این روزگار ، ما چقدر دغدغه امونه که به زندگیمون و روزمرگیهامون وزن بدیم ، ما میدونیم که خط زندگی کوتاهه و نمی تونیم بِکِشیمِش که بلندتر بشه، پس سعی می کنیم پهنش کنیم که دیده بشه ،همین کلمه روتین پوستی چیز عجیب و غریبی که نیست ، وزن دادن به یه کار ساده است ، ما دوست داریم بمونیم ، حتی اگه نباشیم ولی یه جای دنیا ، شاید معادلاتش بر طبق محاسبات ما پیش نره ، سریال جیران رو نسبت به کارهای قبلی فتحی ضعیف میدونم ولی یه جمله خوب داشت 《 هیچ چیز، شرط هیچ چیز نیست》.
صبح مامان گفت : فلانی گفته ، مامانش( ۸۵ ساله است) وسایلش رو خیلی دوست داره و وابستشونه و دوست نداره حتی به دخترش که تازه رفته و مستقل شده یه دست رختخواب بده ، گفتم : طفلک نمیدونه دنیا به زودی همه اینا رو ازش میگیره! چه بخواد و چه نخواد!
اوهوم
سلام

بله درسته
من هم این جملات رو میشنیدم و فکر میکردم خب بدیهی و مشخصه که چیزی ماندگار نیست. ولی وقتی واقعا درکش کردم که مهاجرت کردم. من سال ها آپارتمان مجردی در تهران داشتم و برای آپارتمانم کلی وسیله با وسواس خریده بودم. سر هر کدومش کلی پرس و جو کرده بودم که چی بهتره که بخرم. کتاب ها و لباس ها و کفش ها و ... هم همینطور. بعد که مهاجرت کردم همه رو گذاشتم و با یه چمدون رفتم. خیلی سخت بود که انتخاب کنم چی با خودم ببرم. یک سال اول همه وسایلم رو دست نخورده گذاشتم توی تهران موند. بعد فکر کردم من که قصد برگشت ندارم. بردن این وسایل هم که ممکن نیست. وقتی رفتم ایران همه شونو بخشیدم به دوست و آشنا و غیر اشنا. تک تکشون برام پر از خاطره بودند. جالبه که بخشیدنشون برام سخت نبود. فقط آلبوم هام رو نگه داشتم، یه یادگاری از مادرم و یه عروسک بچگیم.
اون موقع بود که درک کردم همه ما یک روز که خیلی هم دور نیست باید هر چی جمع کردیم بگذاریم و بریم. اثری که روی من داشت اینه که در خونه جدیدم دیگه وسایل غیرضروری و اضافه جمع نمی کنم و چند وقت یکبار پاکسازی می کنم. و مهم تر از اون، دنیا و دغدغه هاش برام کمرنگ تر از گذشته شدند. وقتی می بینم خواهرم حسرت زندگی فلان سلبریتی رو داره، بهش میگم این هم یک روز همه رو میگذاره و میره. درسته که رفاه خوبه، ولی وقتی آدم به سطحی از رفاه رسیده که دغدغه مایحتاج اولیه و زندگی معمولی رو نداره، دیگه باید از زندگی لذت ببره و همش به فکر بیشتر داشتن و جمع کردن نباشه.
سلام ، خیلی جامع تر از من توضیح دادید ، خوشحالم که نوشتید ، تاثیرش هم روی شما خدا رو شکر خیلی دستاورد خوبی بود.آخرِ نوشتتون این شعر رو یادم انداخت:

در دهر هر آن که نیم نانی دارد، از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی، گو ! شاد بزی، که خوش جهانی دارد
سلام
از سالهای اولیه کارم توی روستاهای دورافتاده تعدادی یادگاری نگه داشتم.
بعید میدونم بعد از مرگم بیشتر از یک هفته تحملشون کنن! بخصوص که ارزش مادی هم ندارند.
سلام ، صد و بیست سال بمونید به امید خدا، ولی واقعیتش وقتی ما نیستیم دیگه چه اهمیتی میتونه برای بازماندگانمون داشته باشه که ما از چه چیزهایی خاطره داریم، تازه اگه بچه هامون همین کشور بمونن ، اگر نمونن که هیچ چیزی نگه نمیدارن ، بارشون رو سنگین کنند