چه سود از این سکوت و آه از این صبوری!


تو ذهنم اینه که فارغ از اندیشه ها ، زمان تحصیل ما ، فضای بهمن ، فضای شاد و مفرحی بود ،  تو سطح جامعه برای جشنواره فیلم و  تو  مدرسه ها هم چون کلاس ها عموما تق و لق بود ، یه سری ها جز گروه سرود بودن ، یه سری نمایش و ... ، به راد میگم  مدرسه اتون گروه سرود و تئاتر نداره؟ میگه نه ، میگم پس برای ۲۲ بهمن چیکار کردن؟ گفت : کاغذ رنگی آویزون کردن ، میگم دیگه چی  ؟ _: همین!


میرم زمان خودمون ، سال سوم دبیرستان ، گفتن هر کلاسی مسئول برگزاری جشن برای خودشه، از تزئین کلاس بگیرید تا خورد و خوراک ، هر کی بهتر جشن گرفت بهش جایزه میدیم .‌ کلاس های دیگه یه تکاپویی افتاده بود توش ، که فقط بگم یه نمونه اش یکی از کلاسها غذا از یه رستورانی سفارش دادن و کل کلاس رو مثل اتاق عقد دیزاین کردن و ... 

ما با جون من و مرگ تو ، تونستیم یه پولی  جمع کنیم یه کیک شکلاتی بخریم ، با ته مونده پول هم دو بسته پفک و چیپس خریدیم . برای تزئین هم از کلاس های دیگه گدایی کردیم و هر کی میخواست یه چیزی رو بندازه دور ، داد به ما ، یه چیز هچل هفتی شد ، ۲۱ بهمن که شد ، رفتیم کلاس های دیگه رو دیدیم و به عمق فاجعه پی بردیم ،  ولی  کلی میخندیدیم   و به شوخی گفتیم بگیم ما پول رو میخوایم صرف امور خیریه کنیم .

 سر ظهر مدیر و معاونها و معلم ها اومدن برای بازدید ، کلاس ما اونقدر داغون بود  که قیافه اشون دیدنی شد ، مبصر که رفیق فابریکمه هنوز ، بی هماهنگی ، بلند شد با اعتماد به نفس کامل، بدون اینکه بخنده گفت : اگه کلاس ما به نظرتون خوب جشن رو برگزار نکرده ، دلیلش اینه که ما پول جشن رو کمک کردیم به شیرخوارگاه آمنه !

نگاه تحسین آمیز معلم ها .... 

خوب چی شد؟  ما کلاس برتر انتخاب شدیم  

خیلللی با هم جور بودیم ، خبر  دروغمون به بیرون درز نکرد ، با اینکه یکی از بچه های کلاسمون قُلش تو یه کلاس دیگه بود! خاله دوستم معلممون بود ! مدیر، فامیل یکی از بچه ها بود!

 

یکی ، دو هفته بعدش تو خجالت وجدان ،واقعا یه پولی جمع کردیم بردیم دادیم شیرخوارگاه آمنه ! مدرسه هم بهمون جایزه داد . فکر کنم یه وسیله آشپزخونه بود ! 


پ.ن: رضوان جان پیام پرمهرتون رو خوندم ، اختیار دارید اصلا مهم نبود


نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 16:03 http://Ttab.blogsky.com

ماتخم مرغم خالی میکردیم توش کاغذرنگی میریختیم.بعدمیکوبیدیم به سقف
روزنامه دیواری هم درست میکردیم.
کلاخیلی مقوله جدی ای بودمخصوصا زنگ ساعت9,5روز 12بهمن.انگارورود امام به ایران بود

سلام . واقعا ساعت ۹ و نیم بوده؟ چه تیم سحرخیزی بودن

ربولی حسن کور دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 12:00 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
تولدتون مبارک باشه امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید

سلام آقای دکتر یه دنیا ممنون ، آخر فیلم ذهن زیبا به احترام جان نش ، همه قلمشون رو میذارن روی میز ، من حافظه ام خوبه ولی الان به احترام حافظه فوق العاده اتون دوست دارم قلم بذارم زمین. باز هم ممنون

رضوان دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 09:44 https://nachagh.blogsky.com/

کلاس سوم دبیرستان بچه های کلاس همه تقریبا 17 ساله بوده اید و بچه های دانایی بوده اید که با گاگال/لی لی گول نمی خوردید و از کلاس های دیگه دور انداختنی هاشون را گدایی کرده اید و یه ظاهر هچل /هفت به نمایش گذاشته اید .بعد هم با اعتماد به نفس و بدون باختن خود مبصر (که هنوز هم دوست فابریک شماست)داد سخن ...که ما به شیرخوار گاه آمنه کمک کرده ایم و بعد هم برای رهایی از عذاب وجدان واقعا کمک کرده اید .فوق العاده زیبا بود این متن نوشتاری شما.
من و مهین بهیار بیمارستان رفته بودیم روستا /تیم بهداشتی درمانی.مهین مجرد و تپل با راننده سیمرغ(یا آهو)ججیپ پراز دارو(داروخانه سیار)داشت گل می گفت و گل می شنفت.بهش چشمک زدم پسران روستا شاهد شیرینکاری شما دو نفر هستند ما که نمیخواهیم برامون حرف در بیاد اسمش(منتش)برای ما و رسمش به کام خودشونه.لب خود را گاز بگیر و فقط کار کن.عصر که شد مهین با چشم گریان به رئیس تیم سرکار خانم دکتر گرایش نژاد(شهید)چغلی مرا کرد که این رضوان به من بد گمان شده (یا قضاوت ناعادلانه کرده)؛خانم دکتر از کن که مسئولیتی در قبال رفتار دیگران نداشتم توضیح خواستند ناگهان به ذهنم رسید از خودم چگونه دفاع کنم.گفتم ما تیم بهداشتی جهاد سازندگی اعزامی به روستا ها باید هر مکروه را بر خود حرام بدانیم و هر مستحب را بر خود واجب.اگر تیم ما به جای خوشحال کردن مردم نیازمند در راه خوشحال کردن خودمان هزینه شود همان بهتر که راهی نشویم.خانم دکتر گفتند:«در دفاع از خود کم نمیاری ؛واقعا در آن لحظه نیت خدایی داشتی ؟یا بعد برای حرکت متعصبانه خود توجیه تراشیدی؟»/و من از اون خانوم و اون آقا که رنجش خاطر پیدا کرده بودند و خجالت کشیده بودند عذرخواهی کردم.مهین بعد ها ازدواج خود را در تکیه شهدای اصفهان جشن گرفت تا به من بگوید من خودم حواسم بود و هست و خواهد بود.

سلام . ممنون ، خاطرتون جالب بود ، با توجه به شرایط اون موقع و فرهنگ ها ، واکنشتون قابل درک بوده و البته توجیه اتون هم جالب بود

پگاه یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 12:15

وای خیلی باحال بود
روحم شاد شد

مرسی ، همیشه خوش باشی عزیزم

الهام ب یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 10:33

دوران دبستان ما شیفت بعدازظهر بودیم و خدا رو شکر مسئولیت تزیین کلاس با صبحی ها بود ولی روزنامه دیواری درست می کردیم با یه عالمه اکلیل و گل و بته!!

اخ ، اکلیل چرا اون موقع اون قدر جذاب بود

شیرین یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 08:55

سلام
آفرین چقدرهماهنگ ودهن قرص
ماکه انقدرتباه بود بدیم مثل خونه تکونی اول درودیواروپرده هارومیشستیم بعدتزئین میکردیم
رقابت بین کلاسها بود وازجایزه هم خبری نبود!
راستی روزنامه دیواری هم داشتیم که هرکی بایدیه مطلبی میاورد فرهنگی هنری معما طنز نقاشی ویکی که خوش خط بود کل مطالبو مینوشت.
چه روزایی بود واقعا
داغ بودیم نمیفهمیدیم چه بلایی داره سرمون میاد

سلام
منتظر بودم ببینم کسی این نتیجه گیری داغ بودن رو میگه
مدرسه اتون چه استثماری میکرده طفلی بچه ها رو.

رضوان یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 08:24 https://nachagh.blogsky.com/

من دوران تحصیلم دبیرستانروز تولد ولیعهد تو صبحگاه ورزش هایی انجام میدادیم تا در استادیوم شهر همه مدارس بیان و با نوع ورزش ژیمناستیک وار نوشته هایی ترسیم شود بر زمین سبز استادیوم که من بعد از تمام تمرینات استعفا دادم در صورتیکه تهدید می کردند عواقب خواهی کشید .ولی دوستانم که شرکت داشتند یه دامن کوتاه سبز یه جوراب شلواری سفید و یه بلوز چسبان قرمز نصیب شان شد .شاید رنگ پرچم هم ساخته می شده بینندگان رو سکوهای ورزشگاه به تماشا نشسته بودند و معلم ورزش ژیمناستیک مردی بی ادب ورزش ها را هدایت می کرد بهمن ...زاده.که فعلا مرحوم شده.
بچه ها جشن ها ومناسبت ها را خاطره انگیز تلقی می کنند.من گروه سرود هم بوده ام .یادش به خیر کودکی ها

سلام . بالا قرمز وسط سبز و پایین سفید پرچم ایران نمیشه به ظاهر! ، عکسهای بچه های مدرسه نظام رو قبل انقلاب تو استادیوم امجدیه فکر کنم، تو آلبوم یه آشنایی دیدم که ژیمناستیک کار می کردن ، فکر کنم ژیمناستیک جز علاقمندیهای اون دوران بوده


_________________________مرسی از کامنت خصوصیتون که مدل ترسیم رو توضیح دادید ، متوجه شدم ، جالب بود ، خودتون بهش رسیده بودید ، بی ظلم و بی زنجیر ، این فضیلت محسوب میشه

قورى یکشنبه 21 بهمن 1403 ساعت 07:11 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

معلوم شد شما ها خیلی بلا بودین
جالبى داستان برام این بود که قسمت و روزى هر کسی براى خودش هست ، اون مقدار پول چه کم چه زیاد سهم شیرخوارگاه بوده
ما تا راهنمایى یه کارایى مى کردیم اما دبیرستان دیگه فقط شیرینى یک روز مدرسه میداد که اونم اگر مبصر زرگ مى بود به جعبه گیر کلاس میومد اگر نه
هیچى

عزیزم چرا هیچوقت بهش فکر نکرده بودم ؟! راست میگی ، اون روزی اون بچه ها بود.
مدرسه اتون امروزی بوده

تیلوتیلو شنبه 20 بهمن 1403 ساعت 19:25

اون موقع ها همه چیز یه شکل دیگه بود
یادش بخیر
منم یادمه که کلی تزیین میکردیم و جشن میگرفتیم و دکلمه میخوندیم من خیلی وقتا مسئول اون دکلمه بودم

سلام .پس صداتون خوبه ، جالبه تک خون گروه سرود مدرسه ما ، اصالتا اصفهانی بود ، یعنی متولد تهران با پدر و مادری اصفهانی ، فکر کنم بای دیفالت ، خدا ژن صدای خوب رو برای اصفهانی ها گذاشته . الان دوبلوره.

ربولی حسن کور شنبه 20 بهمن 1403 ساعت 18:03 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
توی مدرسه ما هر کلاسی مسئول تزئین راهرو مجاور کلاسشون بود.
هرسال میگفتند توی کلاسو تزئین نکنین چون تمرکزتون سر کلاس به هم میخوره!
حالا جایزه چی بود؟

سلام ، یه لحظه تصور کردم به نظر مدیرتون نابغه های عرصه طراحی صحنه تو مدرسه اتون بودن ، دیگه نهایتا یه سری کاغذ رنگی بود و اون توپ های براق و یه چیزی هایی که شبیه فانوس بود حواس آدم بیشتر جذب درس میشد
فکر کنم ظرف بود !

ماهش شنبه 20 بهمن 1403 ساعت 16:14 http://badeyedel.blogsky.com

خیلی باحال بود

بله ، یادش به خیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد