ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اسفند چهارصد و دو نشسته بودم کنار کتابخونه و کمدهای پایینیش رو پاک می کردم، یه سری سر رسید رو پاره می کردم ، همسر که همیشه نگران اینه که من یه چیزی رو دور بندازم ( طفلکم ساده است، نمیدونه که اگه بخوام این کارو بکنم قطعا، جلوی چشمش انجام نمیدم و نمیدونه اون کتابهای به درد نخورش که به بهونه نبود جا، یه گوشه ای دور از دیدش بود، دیگه نیست و جوری نیست که انگار از اول نبوده) از صدای پاره شدن ورق ها اومد گفت: چیو پاره می کنی؟
گفتم : چیز مهمی نیست ، خاطراتمه .
گفت : چرا پاره می کنی ؟ حیفه!
+: حیف چی؟ اتفاقه افتاده ، تموم شده دیگه ، الان فضا اشغال کرده فقط !
_: یه گوشه هستند دیگه! چرا اینقدر راحت همه چیز رو میندازی دور؟!!
+: زندگی هر چی مینیمال تر ، راحت تر!
و به کارم ادامه دادم ، الان فقط دو تقویم جیبی دارم متعلق به سال اول و دوم تولد راد که توش مشخصات و توانایی هاش و... رو نوشتم.
۲ تا دفتر هم تو خونه مامان دارم که متعلق به خاطرات دوران دانشجوییمه ، اون قدر اون سالها بهم خوش گذشته بود که اگه همون موقع خدا زندگیم رو تموم کرده بود ، هیچ بدهکاری بهم نداشت ، بس که زندگی کرده بودم ، خود خود زندگیها ، همون چیزی که از کلمه _زندگی _ به ذهن میرسه ، هر چی که آدم از زندگی میخواد و انتظار داره .
بگذریم ! زیاده گویی کردم ، از اسفندی که گذشت، تا الان ، همین حس رو به وبلاگ دارم ، افتادم تو یه موج سینوسی ، یه روز در میون میگم خوب که چی؟ این همه حرف ، تو این جهان شلوغ و پرهیاهو، گفتنش چه نفعی داره ؟ چه فرقی داره؟ پاکش کن! یه روز میگم بذار بمونه ( انگار شهره نشسته تو مغزم و اون شعرش رو میخونه ، دلم میگه نازش بکن ....نذار بیخبر بره ، شیطون میگه اصلا بهش نگاه نکن برو یه گوشه بشین به حرفهاش اعتنا نکن) نمیدونم این حال رو بقیه وبلاگ نویس هام تجربه کردن یا نه؟ !!! یا بقیه ، وسط یه کار دلی به این فکر کردید خوب که چی؟!!
چند روزیه یکی کنار گوشم می خونه
آمد شدن تو اندر این عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
پ.ن: قوری جانم جوابت رو دادم عزیزم