یک قطرهٔ آب بود با دریا شد ، یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد


اسفند چهارصد و دو نشسته بودم کنار کتابخونه و کمدهای پایینیش رو پاک می کردم،  یه سری سر رسید رو پاره می کردم ، همسر که همیشه نگران اینه که من یه چیزی رو دور بندازم ( طفلکم  ساده است،  نمیدونه که اگه بخوام این کارو بکنم قطعا، جلوی چشمش انجام نمیدم و نمیدونه اون کتابهای به درد نخورش که به بهونه نبود جا، یه گوشه ای دور از دیدش بود، دیگه نیست و جوری نیست که انگار از اول نبوده)  از صدای پاره شدن ورق ها اومد گفت: چیو پاره می کنی؟

 گفتم : چیز مهمی نیست ، خاطراتمه .

گفت : چرا پاره می کنی ؟ حیفه! 

+: حیف چی؟ اتفاقه افتاده ، تموم شده دیگه ، الان فضا اشغال کرده فقط ! 

_: یه گوشه هستند دیگه! چرا اینقدر راحت همه چیز رو میندازی دور؟!!

+: زندگی هر چی مینیمال تر ، راحت تر!

و به کارم ادامه دادم ، الان فقط دو تقویم جیبی دارم متعلق به سال اول و دوم  تولد راد که توش مشخصات و توانایی هاش و... رو نوشتم.

۲ تا دفتر هم تو خونه مامان دارم که متعلق به خاطرات دوران دانشجوییمه ، اون قدر اون سالها بهم خوش گذشته بود که اگه همون موقع خدا زندگیم رو تموم کرده بود ، هیچ بدهکاری بهم نداشت ، بس که زندگی کرده بودم ، خود خود زندگیها ، همون چیزی که از کلمه  _زندگی _ به ذهن میرسه ، هر چی که آدم از زندگی میخواد و انتظار داره .


بگذریم ! زیاده گویی کردم ، از اسفندی که گذشت، تا الان ، همین حس رو به وبلاگ دارم ، افتادم تو یه موج سینوسی ، یه روز در میون میگم خوب که چی؟ این همه حرف  ، تو این جهان شلوغ و پرهیاهو، گفتنش چه نفعی داره ؟ چه فرقی داره؟ پاکش کن! یه روز میگم بذار بمونه ( انگار شهره نشسته تو مغزم و  اون شعرش رو میخونه ، دلم میگه نازش بکن ....نذار بیخبر بره ، شیطون میگه اصلا بهش نگاه نکن برو یه گوشه بشین به حرفهاش اعتنا نکن)  نمیدونم این حال رو بقیه وبلاگ نویس هام تجربه کردن یا نه؟ !!! یا بقیه ، وسط یه کار دلی به این فکر کردید خوب که چی؟!!

چند روزیه یکی کنار گوشم می خونه 


آمد شدن تو اندر این عالم چیست 

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد


پ.ن: قوری جانم جوابت رو دادم عزیزم 





نظرات 9 + ارسال نظر
زینب(مسافر کربلا) شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 11:27

تا حالا نظر نداده بودم اینجا اما حالا میگم نوشته هاتون خیلی خاص و جذابه .زاویه دیدتون رو دوست دارم .
اگه میشه باشید لطفا

سلام . خیلی محبت دارید ، متشکرم خوشحال شدم اگرچه که بیشتر خجالت میکشم که از اساس قابل این تعریف هستم واقعا؟!

تیلوتیلو شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 10:01 https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام عزیزم
کارهای دلی بیشتر از بقیه کارها اینطوری هستند و این حس را منتقل میکنند
من خیلی وقتا نسبت به میناکاریهام همچین حسی داریم ... با خودم میگم خب که چی..؟؟؟؟
نوشتن ... اونم مرتب نوشتن به ذهن یه نظم و ترتیب خوب میده و البته بار روانی را کم میکنه
ولی.. آرشیو کردن نوشته ها... به نظرم خیلی سلیقه ای هست

سلام تیلو جانم ، مرسی که گفتی ، مرسی من این کار رو با نقاشی هام و تابلوهام هم کردم ، همسرم مقاومت میکنه من میبرم میذارم کنار سطل زباله ، تازه با قاب

شیرین شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 09:55

سلام
وای الف جان بوی غریبی ازت میاد!(این یه اصطلاحه طرفای ما)
یه روز وسوسه میشی رمزی کنی
یه روز میخوای پاکش کنی
یه روز نیاییم ببینیم کلا بستی وبی خبررفتی!
من هیچوقت وبلاگ نداشتم ولی وبلاگهای خوب رو دنبال کردم .
وقتی یه مدت یه وبلاگو میخونیم یه وابستگی بوجود میاد
یه مهری یه کششی که جنسیت و قومیت حتی مجازی بودن نویسنده روفراموش میکنیم . حال وروزش واسمون مهم میشه
مثل یه دوست واقعی یا آشنا وفامیل
وبلاگ یه خانومی رو 6 سال دنبال میکردم .قراربود یکماه بره آلمان وبرگرده. یک ماه شد 7 سال وبرنگشت!

البته تصمیم شما قابل احترامه ولی وجدانا ماروتوخماری نزارین لطفا

چه جراتی دارین که راحت سررسید وکاغذ پاره میکنین من خیلی محتاطم دراین زمینه؛ عوضش کفش ولباس وابزاروپیچ مهره رو همسرو سخاوتمندانه میزارم بیرون!
نشدیباریه چیزی بندازم دور، فرداش همسر سراغشو نگیره
مپرسه کجاست ؟
میگم کجا گذاشته بودی ؟میگه فلان جا
میگم خوب نگاه کن پیداش میکنی
میگه گشتم نبود
میگم خب شایدجاشو عوض کردی!

دفترخاطراتم خونه نیست توی محل کارمه. گاهی اوقات که میخونمش خیلی ازاتفاقا که یادم رفته مرورمیشه ؛ ازخوندنش لبخند میزنم، ناراحت میشم ،بعضی وقتا ازسرحسرت آه میکشم
حس وحالم ، افکاروعقایدی که طی20سال داشتم .تحلیلایی که سرهرموضوعی بدون خودسانسوری داشتم واسم جالبه ،گاهی درست بوده وگاهی اشتباه! خیلی وقتا هم کمک کرده تصمیم درستی بگیرم واشتباهی رو تکرارنکنم.
حتی وصیت نامه نوشتم(آخه کی تو30 سالگی وصیت میکنه
وقتی میخونمش میگم آخی چه خانوم مهربونی حتی بعدازفوتشم به فکرهمسرشه که ازدواج کنه وتنها شرط ازدواجش توافق وتایید بچه هاشه! ولی الان نه تنها وصیت نمیکنم میگم من میخوام تا 90 سالگی زنده باشم یه پیرزن گوگولی و دل زنده که تاآخرین لحظه
کاراشو خودش انجام میده نوه ونتیجه هاشو میبینه و همه دوسش دارند ، یه روز عصرم میگه حالم خوب نیست میخوابه ودیگه بیدارنمیشه

الف جان امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه

سلام . یه بار یه کار پژوهشی می کردیم ، یه نفر از یه گروه دیگه اومد گفت دکتر گفته شما یه بخش هایی از کار ما رو هم انجام بده ، منم کلافه بودم ، رک گفتم من خودم کار دارم ، نمیتونم ، یه کم هم تند گفتم . فرداش دکتر توی آزمایشگاه از یه نفر شروع کرد به تعریف که خیلی خانم خوبیه همیشه آرومه ، برعکس خانم پلف که عین تابع سینوسی می مونه ، آدم روش نمی تونه حساب کنه
چه جالب منم وصیت نامه نوشتم البته بعد از فوت پدرم ، حالا نمیدونم چرا خودم گریه می کردم ، یاد یه بنده خدایی افتادم هر وقت در مورد خودش حرف میزنه بغض میکنه میشناسیدش.
بعد صد و بیست سال و قتی شمع سه رقمی تولدتون رو فوت کردید با عزیزانتون ، اون سکانس پایانی چه جذاب میتونه باشه ، البته من دوست دارم شب بخوابم صبح برم ، چون فکر می کنم سفر باید سر صبح باشه
مرسی قربونت ، بهترین ها قسمتت باشه و سلامتی روزی خودت و خونواده ات

سمیه شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 08:13

سلام درسته که ما خیلی همدیگرو نمی شناسیم درسته که نوشتن یه کار دلی هست و نمی شه کسی رو مجبور به نوشتن کرد ولی یهویی نزارین برین ما هم سر کار دلمون خوشه به چهارتا وبلاگی که می خونیم پنجشبه هر چی می زدم می گفت از دسترس خارج شده وبلاگتون یهویی نکنید این کار با ما بخصوص که من سر کار همه وبلاگ هارو هم نمی تونم باز کنم

سلام سمیه جان . ممنون ، حتما میدونی گاهی آدم فقط یه قسمتی از حقیقت رو میگه ، چهارشنبه اصلا خوب نبودم.

رضوان شنبه 30 فروردین 1404 ساعت 04:37 https://nachagh.blogsky.com/

اسفند ماه 1402؟خانه تکانی میکردی؟نوشته ها را پاره کردی؟خاطراتی را که دیگه ازشون خیلی گذشته بود؟جز بعضی که به رشد و نمو ونضج راد مربوط بود؟ولی من هنوز هم دستنوشته هامو که از دبیرستانم هست نگه داشته ام.
به نظرم کار جالبی کرده ای.پرانتز وا کرده بودی و نوشته بودی همسر شما چقدر نگران میشه کاغذی سند بوده باشد و توسط شما سر به نیست شود.نگرانی او را درک می کنم.خاطراتت را دست یه نویسنده داده بودی بهم متصل شون می کرد و زندگینامه از توش استخراج می کرد.من ممکنه بعضی نوشته هام را به چرکنویس تبدیل کنم .ولی کاملا دور نیندازم.
وبلاگ تون را می خونم و خوشم میاد و اگر دست به تصفیه اش بزنید بعضی خاطرات تون از دسترسم خارج شود نقشه کلی شخصیت تون برام مشخص نمیشه.بگذارید بخونم و بتونم حدس هایی را به حتم تبدیل کنم.
یه روز بیشتر نوشته های قبلی تون را می خونم حالا منتظرم به روز رسانی کنید.
خیلی دلم میخواست بدونم این الف که بچه نیست درباره مامانش چطور نوشته.

سلام ، بله چون خاطرات مربوط به پسرمون براش جذابه .یه بخش خاطرات ادمهای گمنام‌ مثل من شاید برای کسی جالب باشه که یه تاریخی رو روایت کنه . مال من اینطوری نبود خیلی شخصی بود ، اگه سیمین دانشور بودم یا حتی عالیه همسر نیما شاید اون موقع فرق می کرد و جذاب بود

پگاه جمعه 29 فروردین 1404 ساعت 21:13

سلام. من فکر میکنم وبلاگ شما داره اثر مثبتی تو جهان میگذاره، هرچند کم هرچند محدود. مثلا همین دیدن تجارب مختلف از زوایای دیگه.
بنظر من خیلی حیفه اگه ننویسید، مگر اینکه بگید زمانتون رو هدر می‌ده.
منم خیلی دلم میخواد خاطراتم رو پاره کنم، چون میترسم بعد مرگم با خوندنش، دل بعضی آدما بشکنه. و کلا حریم خصوصیه آدمه دیگه.
اما اصلا دلم نمیاد، همیشه با این تناقض دست به یقه ام.

سلام .‌مرسی
صد و بیست سال زنده باشی ، آدمها از زنده ها فقط دلگیر میشن و باهاش کشمکش دارن ، انگار یه قرارداد نانوشته ای هست که وقتی کسی دیگه تو این دنیا نیست دیگه مهم نیست چی گفته و چه کرده ، دوست داشتنی میشه ، پس نگهشون دار ،یهو یاد دیالوگ پیمان معادی تو درباره الی افتادم ،.... آبرو میخواد چیکار؟

قورى جمعه 29 فروردین 1404 ساعت 18:17 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام
اقا اقا اینجا فرق داره با خاطره نویسی ها
اینجا کلی آدم چشم انتظار نوشته هاى جذاب شماست
نکن با ما
دچار وبلاگ زدگى شدین
عیب نداره
اما گیتار و با خودت نبررررررر
من به شخصه بسیار زیاد خوشحالم که دوستى با همچین قلم زیبایى دارم
نکن با ما همچین الف جان

سلام . ۳ بار این پیامت اومده بود فکر کنم بلاگ اسکای خواسته ازت دلجویی کنه
دچار وبلاگ زدگی شدم ؟! نمی دونم ، شاید!
این پست رو برای این نوشتم که اگه یه روز ننوشتم بدونید از کجا آب خورد ، در واقع نوشته تو وبلاگ شما به فکرم انداخت.
محبت داری من شرمنده میشم اینطوری میگی . باشه گیتار و شماعیزاده رو میذارم، شماعیزاده براتون بخونه یه قوری دارم شاه نداره

مریم ... جمعه 29 فروردین 1404 ساعت 17:29

نه لطفا این کار نکنید خیلی قلم تون دوست دارم و تو این همه چرخیدن تو وب این مفیدترین نوشته هاییه که می خونم حداقل توش لحطه ای تامل داره و از ابیاتی که برای عنوان استفاده می کنید لذت میبرم

مریم جان شما محبت دارید ، اون قدر که واقعا کلام قاصره از تشکر

ربولی حسن کور جمعه 29 فروردین 1404 ساعت 13:26 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
دیروز خیلی ناراحت شدم که دیدم وبلاگتون باز نمیشه.
اگه الف نباشه بقیه حروف هم نیستن.

سلام . واقعا قصدم نیست که مثل سیاست مادربزرگها خودمو شیرین کنم ، حال این روزهام اینطوریه.
شما لطف دارید.متشکرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد