وقتی میگن به آدم دنیا همین دو روزه ،آدم دلش میسوزه

رفتیم کاشان ، توی گشت و گذار یه روز رفتیم 《خانه طباطبایی ها》،عاشقش شدم ، میون قدم زدن  توی پنچ دری  و این حیاط و اون حیاط  و مطبخ و ...به این فکر کردم چه آدمهایی اینجا زندگی کردن و اومدن و رفتن  ، دوست داشتم  از یکی از اون درها که رد میشدم، به گذشته وارد میشدم (اینقدر توی بچگی ِما از این فیلم و سریالها نشون دادن که طرف از یه در مخفی و یه ساعت دیواری و ... میتونست توی زمان سفر کنه ، دچار جنون شدم) که متاسفانه مقدور نشد. 



یه جایی وایسادم و کل عمارت رو دیدم ، یه آن به این فکر کردم چطور صاحب این عمارت تونسته دل از این دنیا بکنه و این همه قشنگی رو بذاره و بره ، برای اولین بار فکر کردم کاش آدمها میتونستن چیزهایی که دوست دارن رو هم با خودشون ببرن  ، خلاصه اش اینکه ما از کاشان برگشتیم  ولی خانه طباطبایی ها از ما بر نگشت . 


پ.ن: کاشان و ابیانه رو توی این فصل برید که خلوته، به حال فرصت بچرخید  و از سکوووووتِ بی نظیر ابیانه نهایت لذت رو ببرید.


ازچشم تو ،آن نور کجا رفت؟ آن خاطر پرشور کجا رفت؟

دیروز صبح که دیدم هوا نسبتا خوب و سالمه، رفتم سمت تجریش، از پل پارک وی که پیچیدم  تو خیابون ولیعصر ، رفتم بیست سال پیش که این مسیر رو میرفتم برای دانشگاه ، میگم بیست سال، ولی انگار چند سال پیش بود، از یه جا به بعد اونقدر همه چیز تند میشه که آدم باور نمی کنه که این همه سال گذشته،اون وقتها سمت راست یه مغازه ای بود اسمش یکتا بود این دفعه نبود، سر فرشته تازه داشتن یه چیزی میساختن،   سر پسیان یه تشک فروشی بود یه کتابفروشی، یه آژانس تاکسی، روبروی زعفرانیه ،شعبه بوف بود، (پاتوق ناهارخوریمون وقتی وقت کم بود)، اون ور خیابون شعبه چوب ارژن بود و .... من سرشار از جوونی بودم ، در منتهایِ سرخوشی  ، فارغ از دنیا ،عمیقا بی غم ، عمیقا خوشحال ، عمیقا آسوده .

از این مغازه هایی که گفتم ،حالا دیگه هیچ کدوم نیست. تا چشم یاری میکرد،برج های سفید دیده میشه که ازدل باغها  سردرآوردن و قد کشیدن.  

من ، من یادم نمیاد کجا گم شدم ، نه عمیقا سرخوشم  و نه عمیقا آسوده ، آلوده شدم به دنیا ، دیگه قلبم وقتی میرسم به تجریش لبریز از شعف نمیشه ، به جاش دلتنگ میشم، خودمون رو میبینم که میخندیم ، کلاس رو میپیچونیم و میریم قائم، بین دو تا کلاس میریم سینما آستارا، میریم باغ فردوس ، از کوچه پس کوچه ها دسته جمعی پیاده میایم سمت مقصود بیک ، میریم سردربند از لوازم تحریریه خودکار رنگی میخریم ، سر بالایی دربند رو خنده کنون میریم بالا، به درز دیوار هم می خندیم ،عمیقا سرخوش و عمیقا آسوده .

پ.ن: کاش میشد دنیا رو هر جا که خواستی  با یه دکمه مثل عکس ثابت کرد و قاب گرفت.

شاید باید می پرسیدم ، پیشتر از این میفهمیدم

زود رسیده بودیم پشت در استخر و منتظر بودیم سانس (راد ) شروع بشه که بره داخل، چند تا مادر با بچه هاشون اومدن ، توجهم به خانمی جلب شد که ۳ تا بچه داشت و تقریبا تفاوت سنی بچه ها یکی دوسال بود . اون روز گذشت ، هر از گاهی این خانم رو اگر زود میرسیدم چه موقع بردن و چه موقع برگردوندن(  راد) می دیدم. واون چیزی که برام عجیب بود ،تفاخر عجیب و غریب و گل درشتش بود  برای چیزهایی که به ظاهرخیلی ابتدایی بود ، حتی خوردن یه قهوه، مثلا یه بار با موبایلش صحبت میکرد و ما فاصله زیادی با هم داشتیم ،یهو صداش از حد معمول بالاتر رفت و گفت : نه عزیزم، من سه شنبه نمی تونم بیام ،داریم با مینا اینا میریم شمال ویلا ، بعد این شمال و ویلا یه جوری ادا شد که اگر تصوری آدم نداشت ،فکر می کرد، در مورد شمال سوئیس صحبت میشه ،  همون شب با خنده و مسخره بازی به همسر گفتم:نمیدونستم شمال رفتن جز تفریحات لاکچری محسوب میشه و یه خانمی هست که ..... ، همسر خیلی جدی گفت : فکر میکنی شمال رفتن برای همه آدمها مقدورِ ؟! گفت:《 اگه آدم ویلا و خونه نداشته باشه شمال رفتن، برای همه سفر دم دستی محسوب نمیشه و یه کسی رو میشناخته که تا حالا شمال نرفته》 و.... نتیجه اینکه شمال رفتن میتونه یه سفر لاکچری هم برای خیلی ها محسوب بشه، توی دفعات بعدی که این خانم رو دیدم متوجه شدم ایشون پرستارِ اون ۳ تا بچست . می دونید قضاوت من از اون خانم از جایی بود که دیدمش، من نمیدونستم اون خانم کیه، چیه و چه سرگذشتی داره و این تفاخر ، فخریه که اون خانم به خودِ قبلیش میفروشه. 

توی دوران دبیرستان یه همکلاسی داشتیم که بینی خیلی بزرگی داشت ، وفتی ۱۸ ساله شد توی همون زمان عمل کرد ،بعدِ عمل که میومد مدرسه اصلا برخورد و کنشش فرق کرده بود، عاشقِ گوگوش بود و از بعد عمل تمام حرکات گوگوش رو تقلید می کرد،لب پایینش رو به پایین تر هل میداد و صحبت میکرد، قیافش خیلی نسبت به قبلش خوب شده بود و این رو مایی میدونستیم که قبلش رو دیده بودیم، اما اگه یکی همون موقع میدیدتش فکر میکرد این آدم با این قیافه خیلی معمولی چِقَدددر  ادا داره و ایجاد دافعه می کرد.

میخوام اینو بگم، اینکه میگن قضاوت نکنید اگر چه که عمل محالیه (حداقل برای من)، چون اتاق ذهن  گیت بازرسی نداره که بگی تو رو راه نمیدم ، افکار میان و میرن، ولی اگر قضاوت کردیم یادمون باشه ما الان آدمها رو میبینیم . خودمم هم یاد میگیرم و به بچم یادآوری میکنم خودش تف سربالای خودش نباشه ، اگه امروز یه ماشین متوسط سوار شد و فردای روزگار یه ماشین خیلی عالی ،حداقل وانمود کنه که براش توفیری نداره ، پرستیژ اجتماعیش رو حفظ کنه ، یاد بگیره با حرکات و رفتارش به جای اینکه برای خودش منزلت بخره ، یهو ناغافل هاراگیریه شخصیتی نکنه.

داشتم بالکن رو‌ میشستم ، صدای یه پرنده شبیه به بلبل میومد که وقتی میخوند بر وزن یه بیت از یه آهنگ گیلکی بود ، فکر کنید بلبل با صداش ضرب بگیره ( می جانِی ...《اینجاش رو بلد نیستم)  قبای گالشی). همین صدا رو میشنیدم. یهو یادِ  پارسال افتادم ،  خونمون توی یکی از خیابونهایی که پارسال تقریبا همیشه شلوغ بود ، یه شب تا ده و یازده شلوغ بود، صدای بوق و شعار و.... ، خلاصه خوابیدیم  ، غرق خواب بودم ، یهو یه زن شروع کرد به شعار دادن ، از خواب نپریدم ، به بیرون پرتاب شدم ، یعنی اونقدر یهویی و با ترس بیدار شدم از حجم صدایی که توی اون سکوت شب انگار اومده بود پشت پنجره بالکن طبقه پنجم  ، روحم فرصت نکرده بود کامل به بدنم برگرده ، انگار یکی منو با تیپا از خواب انداخته بود بیرون ،حجم خونی که قلبم پمپاژ میکرد اونقدر زیاد بود که واقعا احساس میکردم قلبم  حجمش شده چند برابر و توی قفسه سینه ام‌ جا نمیشه ، رفتم توی آشپزخونه آب خوردم ساعت رو نگاه کردم  یادم نیست ده دقیقه به ۵ صبح بود یا ۵ و ده دقیقه ، قلبم درد گرفته بود ، رفتم دراز کشیدم همه جا ساکت بود ولی کم کم صدای کلاغها بلند شد، قارقار میکردن اما کاملا بر وزن شعاری بود که چند دقیقه قبل شنیده بودم،دستم رو گذاشتم روی گوشم ، صدای ضربان قلبم رو حتی از گوشم میشنیدم، فکر کردم دیوونه شدن شاید همینطوری اتفاق میفته . همین جوری یهویی.







رها رها رها من

رفته بودم مغازه و لباس خونه انتخاب کرده بودم فروشنده که یه دختر خانم جوون بود،موقعی که میخواست کارتم رو با رسید پس بده،یه کارت هم گذاشت روش و گفت : ما رو توی اینستا دنبال کنید نمونه کارهامون رو ببینید. گفتم اینستا ندارم ، قیافش یه طوری بود که احساس کردم باور نکرد، البته اگه دستم رو نگاه میکرد میدید که گوشیم حتی همراهم نیست، شاید متوجه میشد که تعلق خاطرم بهش کمه، واقعیتش اینکه با شروع کرونا اینستا رو از روی گوشیم پاک کردم که اخبار رو نبینم، بعد دیدم چقدر خوبه که ندارمش!!!  ، توی دوران کرونا هم هر وقت میرفتیم بیرون، وقتی برمیگشتیم ،باید موبایل رو ضد عفونی میکردیم، از یه جایی به بعد اگر کسی همراهم بود،که گوشی داشت یا اینکه محدوده بیرون رفتنم از خونه خیلی دور نبود ،گوشی نمیبردم ، دیدم چه خوب!!! ، چه سبک!!! ، پارسال که همه چی فیلتر شد من فیلترشکن هم نخریدم در نتیجه واتساپم هم بی استفاده شد ، بازهم برای من(توجه بشه فقط شخص خودم رو عرض میکنم) که اینقدر در دسترس بودن رو دوست نداشتم  دیدم خیلی خوبه . کلا  اگر بتونم حداقل استفاده رو از موبایل داشته باشم و کار به جایی برسه که فقط تلفن باشه و لاغیر ،خیلی احساس خوب و سبکی میکنم  چو تخته پاره بر موج....