مدرسه (راد) از کلاس پنجم برای هر درسی یه معلم گذاشته ، چیزی که برای من خیلی جذابه مواجهه معلم های جوونتر با بچه هاست .
سیستم آموزش و پرورش ،در زمان ما جوری بود که حتما یه نفر آنتن توی کلاس بود، که می رفت به معاونین و مدیر خبرهای داخل کلاس رو میداد ، خوشبینانه ترین حالتی که میتونم براش در نظر بگیرم ،اینکه نسل ما به دلیل پدیده انفجار جمعیت (متعاقب انقلاب و جنگ)،توی کلاس هایی بالای ۴۰_۴۵ نفر درس میخوند و به هرحال کنترل این همه دانش آموز کار راحتی نبود و شاید این تنها راهی بود که اون موقع وجود داشت .
راد تعریف کرد که بچه ها یادشون رفته بود تمرین علوم رو حل کنند ،دسته جمعی نشستن و حل کردن ، ساعت علوم که رسیده، یکی از بچه ها بلند شده گفته:آقا ، بچه ها توی خونه ننوشته بودن و ساعت قبل نوشتن . معلم در جواب گفته: خوب قرار بود بنویسن که نوشتن و آوردن و در مذمت خود شیرینی حرف زده . سر کلاس ریاضی هم یکی سوت زده ، معلم پرسیده کی بود ؟ اگه خودش بگه بیرونش نمیکنم ، فرض کنید، ایکس نامی بلند شده گفته مثلا (کامی ) بوده معلم گفته: به تو چه ربطی داشت مگه من گفتم که بقیه بگن! خود کامی با خجالت بلند شده وگفته: من بودم و ببخشید ، معلم هم واقعا تنبیهش نکرده . (در ستایش صداقت)
واقعا خوشحالم که معلم های جدید و جوون به بچه ها علاوه بر درس چیز های این چنینی که خیلی مهمتر از درس هست رو آموزش میدن و در واقع روی پرورش بچه ها کار میکنند . بیش باد.
صبحها ، حالت عادی وقتی بیدار میشم ،معمولا اول از گوشه پرده آسمون رو نگاه میکنم، اگه نسبتا تمیز باشه و اندک آبی توی آسمون باشه کلا پرده رو میکشم کنار، گاهی ، گاهی، شبِ قبل، بادی بلند شده، به مدد مسئولین اومده ،هوا میشه مثل عیدها که تهران خلوته و آسمونش دیدنیه ، واقعا روز آدم ساخته میشه همه چی به نظر خوب میاد اون قدر که دوست داری برای آسمون برقصی
توی این چند روزِ اینقدر هوا افتضاح بود که اصلا پرده رو کنار نزدم ، فقط هر از گاهی نگاه میکنم و نچ نچ کنان و نفرین کنان برمیگردم سر کارم ،
داشتن هوای سالم و تمیز حق بدیهی و ابتدایی بشرِ ، فکر کنم مسئولین نمی دونستن ما میتونیم چایی رو کلا از سبد غذاییمون حذف کنیم ولی متاسفانه اکسیژن رو نه ، میتونستن اون مبلغ هنگفتی رو که دادن برای خرید چای (دبش) بدن برای رفع مشکل آلودگی هوا . والا من نوعی راضی بودم تا آخر عمر چایی نخورم ولی زیر آسمون آبی قدم بزنم ، بتونم درست نفس بکشم و...
پ.ن: مگه چای شمال چه ایرادی داره چای خارجی وارد میکنید،اون هم در این حجم!!!
خیلی سال پیش که خونه ها اغلب ویلایی بود و در واقع چاردیواری اختیاری معنا داشت، ما مهمون(از خارج از تهران) زیاد داشتیم،طوری که یه بار همسایه روبروییمون توی کوچه که یه سرهنگ پیری بود به مامانم گفت: خانم سر در خونتون بزنید هتل.رسید و رسید به سالی که برادرم کنکوری بود ،خوب کنکور اون سالها جدی تر بود ،چون ظرفیت دانشگاهها کمتر بود ، یه عروسی پیش اومد ، مادرم به خاطر سرنوشت برادرم و اینکه چیزی به کنکور نمونده بود به فامیل اعلام کرد به خاطر کنکور برادرم همگی تشریف ببرند خونه همون کسی که عروسی داره ، نتیجه اینکه چون یه اتفاقی بر خلاف عادت همه سالهای قبل رخ داده بود فامیل نمیتونستن این حق رو به مامانم بدن و درنتیجه ازش دلخور شدن و بهش طعنه میزدن.
اینروزها قضیه ساماندهی اتباع افغانستان و ناراحتی افغان ها منو یاد این داستان میندازه ، واقعا گاهی شرایط میزبان اجازه این همه سرویس دادن رو نمیده ، همین به همین سادگی.
پ.ن: خدا روشکر اون سال برادر دانشگاه قبول شد که اگر نمیشد چه میشد
حالا درسته وبلاگ نویسی یه کار دلیه ، براش به کسی پول نمیدن ، کسی هم نمیتونه صاحبین وبلاگ رو مجبور به نوشتن کنه، ولی چرا شروع می کنید یه داستان رو نقل میکنید بعد وسطش میرید مثل ستاره هالی ۷۵ سال بعد میاید بقیه اش رو می نویسید ؟! انگار وسط حرف زدن با یکی بگی پاشم برم آشپزخونه چایی بریزم و بیام، بعدیادت بره یکی اونجا نشسته بری خونه تکونی کنی بعد از اون ور خسته بشی بری یه چرت هم بزنی و برگردی ، یاد سریال مهران مدیری افتادم .
وارد مغازه (سوپرمارکت) که شدم یه بچه با یه کوله پشتی همراهم شد و گفت : خاله گشنمه میشه برام بیسکویت بخری ،من: بله کدوم رو میخوای ، دوید سمت قفسه و بعد پشیمون شد ، رو کرد به منو و گفت : میشه چایی بردارم و یه بسته لوبیا(توی خیالم این بود که طفلک حتما به خونواده اش فکر میکنه ) گفتم : آره ، برداشت و تقریبا از مغازه جست زد بیرون ، به فروشنده گفتم من حساب میکنم.
برگشتم خونه به همسر گفتم ، گفت اشکالی نداره انشالله که برای خودش برداشته ولی معمولا اینها یا با این مغازه دار یا مغازه داری که توی محل خودشون هست ساخت و پاخت می کنند و اون جنسها رو یه کم ارزون تر می فروشند. (یه جوری شدم ولی به این فکر کردم اون بچه خودش هم معلول ِ یه علته و خودش تقصیری نداره).
چند روز بعد از پشت پنجره دیدمشون که چند تایی با کوله پشتی اومدن توی کوچمون و یکیشون با زور داشت یه بسته چایی رو جا میکرد توی کوله اش.
هر بار که رفتم توی خیابون این اکیپ توی خیابون بود و از آدمها ،خاله و عمو گویان یه چیزی مطالبه می کردن، یه بار یه آقایی گفت :من سر این خیابون ،توی چلوکبابی فلان هستم ، ساعت ۱۱ و نیم دو تا ماشین میاد اینها رو جمع میکنه و میبره ، تمام حس خوب انسان دوستیم یکباره رفت ،احساس میکردم یه گاگول به تمام معنام ، اینکه یه بچه رو آموزش دادن تا با جلب حس ترحم آدمها ، آدمها رو تیغ بزنن حس خیلی بدی بود.
چند روز پیش یه کارشناس توی تلویزیون گفته که بچه هایی که سر چهارراهها هستند چیزی حدود ۵۰ تا ۷۰ میلیون درآمد دارن ، واقعا اگر این پول مستقیم وارد زندگی این بچه ها میشد خیلی هم عالی بود ،مگه همه ما همین رو نمیخوایم که این بساط جمع بشه و بچه های کار دیگه محتاج نباشن چی از این بهتر؟! ولی واقعیت اینکه این پول به اون سرتیم(صاحب کارشون) میرسه و اون چیزی که نصیب این بچه ها میشه یه روح آزرده و یه خشم و تنفر نسبت به جامعه است .
من فکر میکنم در کنار والدین این بچه ها ، دولت و مسئولین مربوطه، ما شهروندان هم مقصریم ، بیست سال پیش رو با الان مقایسه کنید تعداد بچه های کار کم که نشده، خیلی خیلی زیاد شده، سر همه چهارراهها وایسادن به زور قد بعضی هاشون به سپر ماشین میرسه و این نتیجه کمک بی رویه من ِ نوعی برای سرپوش گذاشتن روی احساس لحظه ایم و به خیال خودم راحت کردن وجدانم هست. در واقع این پالسی که ما به سرتیم اونها میفرستیم ،اینکه هر چی کوچیکتر باشن با سواستفاده از احساس ما میتونن بهتر پول دربیارن ، نتیجه اینکه هر روز داره تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه .بهشون یاد میدن دست کسی اگه از ماشین بیرونه ببوسن ، ماشین رو ببوسن و .... ، اونهایی که توی سن بلوغ هستن اگه شیشه رو پاک کنند و پول نداشته باشید بهتون فحش میدن و بد و بیراه میگن ، حقیقت اینکه این بچه ها از هر دو طرف وسیله شدند ، ما اشتباه کردیم . اگر از اول همدیگه رو تشویق به این حمایت دروغین نمیکردیم، اون سر تیم به جای اینکه یه جا بتمرکه و فقط از دور مراقب باشه (شروع کنید یه جا بچه ها رو جمع کنید مثلا براشون آب میوه ببرید میاد جلو)، خودشو و فک و فامیل همسن خودشو تکون میداد برن کارگری کنند.، اینطوری این بچه ها بچگی میکردند ، شاید هم کمک ها درست میرسید به مستحقش.