تابستون ،راد رو برده بودم مدرسه ،برای اندازه گیری لباس فرم ، بالطبع لباسی که پوشیده بودم در خور یه مادرِ محصل بود ، از در مدرسه که اومدیم بیرون با هم حرف میزدیم تا برسیم به ماشین خودمون که ۵۰ متر پایین تر پارک کرده بودم ، یه ۲۰۶ نوک مدادی بهمون نزدیک شد ، اول فکر کردم میخواد آدرس بپرسه ، بعد دیدم داره یه حرف بسیار زشت میزنه ، بدتر اینکه بین حرفهای زشتش یه جا شنیدم که داره به راد میگه مامانت، یعنی کاملا متوجه بود که من مادر این بچم، ترسیده بودم ، هم از این جهت که شوکه بودم از شنیدن حرف رکیک ،هم خیابون خلوت بود، هم اینکه می ترسیدم بچم بشنوه، شروع کردم با بچه بلند بلند صحبت کردن طوری که صدای اون گم بشه در همین حین چشمم دنبال سنگ روی زمین میگشت که ندیدم ، اون هم گاز داد و رفت ته کوچه ، سریع سوار ماشین شدیم ، در حین دور زدن ، دیدم که اون هم دور زدو از کنار ماشین ما رد شد ، به راد گفتم این شماره پلاک رو حفظ کن، خودم هم سعی کردم حفظ کنم ، حقیقتش مضطرب بودم ، می ترسیدم یادم بره. افتادم پشتش و اون حواسش به پیاده رو بود، مردد بودم از پشت بکوبم بهش که پلیس بیاد یا نه ،که از یکی از خروجی ها وارد یادگار امام شد ، منم اومدم سمت خونه و به همسرم بدون اینکه بتونم جملاتش رو بگم ماوقع رو گفتم، همسرم زنگ زد پلیس و جریان و شماره ماشین و ... گفت، گفتن یا برید کلانتری، یا برید همونجا ما نیرومون رو میفرستیم صورت جلسه کنه. همسرم گفت : بپوش بریم، گفتم : باید بیام بگم چی گفته؟ گفت :آره ، گفتم : هرگز نمیتونم بگم چی گفته ، حرفش اون قدر بد بود که به مامان و خواهرم هم نمیتونم بگم، چطور پیش یه نفر بنویسم و امضا کنم. گفت: بیا بریم، ببین تقصیر خودتونه که نمیاید حقتون رو بگیرید و آدمها رو پررو میکنید و .... اما من واقعا نمی تونستم و نرفتم. بعدها هم که برای مامانم و خواهرم تعریف کردم هم باز نتونستم بگم چی گفته واقعا.
من نمیدونم توی اون شرایط کار درست چی بود، باید با ماشین بهش میکوبیدم ( البته خواهرم گفت شاید حالت طبیعی نداشته و با بچه خوب کاری کردی که به روی خودت نیاوردی) یا اینکه میرفتم کلانتری یا هر چی ، ولی میخوام بگم دنیا دنیا آدم بد بیاد و بره ، جامعه تا ته کثافت فرو بره ، هر رفتاری از هر کسی انتظارش بره ، کاش بدونیم هنوز ،مادر بودن حرمت داره .
پ.ن: این خاطره رو امروز وقتی یادم اومد که یه بنده خدایی به یه وبلاگ نویس گفته بود که شما که متاهلی مگه چطور رفتار میکنی که یکی به خودش اجازه داده بهت پیشنهاد بده، خواستم بگم وقتی فرض بر بی شرف بودنه دیگه ربطی به طرف مقابل نداره.
دوست داشتم زندگیم همیشه ، چیزی بود شبیه به حس کنار ساحل بودن، در اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد، گرمای مطلوبِ شنهای نرم زیرپا ، خلوتی ساحل، درخشندگی آفتاب ، براق بودن آب، نسیم ملایم ، همه چیز به قاعده و به اندازه ، نه کم و نه زیاد و درمنتهایِ منتهای آرامش .
چیزی شبیه به حس آدم توی باغ کتاب ، یه صبح غیر تعطیل ، همه چیز روی فرم ،در دسترس، آماده، حس خرسندی و شادی عمیق درونی ، سکوت بیرونی ، آرامشِ کش دار و خلسه.
کاش میشد نوع زندگی رو به کائنات سفارش داد
خوب خدا رو شکر! از سندرم اجداد خان و خان زاده و اجداد روس عبور کردیم و به سندرم مادربزرگ قاجار رسیدیم . تا موج بعدی ببینیم قرعه به اسم کی میفته شاید جدشون ناپلئون باشه، یه جورایی ماحصل معاهده فینکنشتاین.
توی یه خبرگزاری آنلاین یه مطلب خوندم در مورد اینکه الان آدمها ترجیح میدن که بچه دار نشن و ربطش میدن به مسائل اقتصادی در حالیکه لزوما اینطور نیست و برای حیوون خونگیشون بیشتر خرج میکنند و.... .
کامنتهای زیرش رو میخوندم(موافق و مخالف) تا رسیدم به یه کامنتی که یه آقایی با توضیح وضع اقتصادی و وضعیت بچه های خودش نظرش رو گفته بود و یه جمله جالب آخر پارگرافش بود : (پدر بودن مهم نیست ، پدری کردن مهمه) ، به نظرم خیلی جمله عمیقیه ،خیلی طلاییه . فقط هم در مورد مسائل اقتصادی نیست که الان به هر حال اصلی ترین مساله مردم ایرانه (حداقل از نظر خود مردم) ، میشه به خیلی چیزها تعمیمش داد، پدری کردن یعنی اینکه بگی من هستم ، پشتت به من گرم باشه ، حواسم بهت هست ، پشتت رو خالی نمیکنم ،دستت رو میگیرم ، روی من اول از همه میتونی حساب کنی ،کنارتم ، نگرانتم و ....
دیروز وقت نشد بنویسم ، با تاخیر یه روزه ، از کامنت اون آقا وام میگیرم و روز پدر رو به تمام پدرهایی که پدری کردن رو بلدن تبریک میگم.
پ.ن: کامنت مربوطه اسم نداشت وگرنه اسم نویسنده رو مینوشتم .
دیروز مدرسه راد بچه ها رو برده بود یه اردوی پارت تایمی ،بچه ها ۱۲ برمیگشتن و تا ۲ و ربع سر کلاس بودن ، راد جز بچه هایی بود که اردو نرفتن و بنا به تشخیص خودش و حمایت پدرش کلا دیروز مدرسه نرفت. پدرش صبح زنگ زد مدرسه و اطلاع داد که نمیاد ، یاد زمان خودمون افتادم که تا روز آخر اسفند میگفتن باید بیایید و مامانم منو میفرستاد ، یه بارفکر کنم ۲۷ اسفند بود فقط ۳ تا بچه توی مدرسه بودیم با کادر مدرسه، اونهام نامردا زنگ نمیزدن که بیایید بچه ها رو ببرید، بعد من بچه هم نبودم، سوم دبیرستان بودم ولی زورم به مامانم نمیرسید، مریض میشدم هم میگفت : برو مدرسه ، اگه حالت بد بشه اونها خودشون زنگ میزنن من میام دنبالت ،یه بار انفولانزا گرفتم دکتر استعلاجی داد ، مامانم زنگ زد که مریضه ، ناظممون گفت باید بیاد ببینیمش ، منو با حال نزار ، چشمهایی که سرماخوردگی ازش لبریز بود برد مدرسه، به رویت ناظم رسیدم دید ثبت با سند برابره ،برگردوندم خونه، جالبیش این بود که من دبیرستان غیر انتفاعی میرفتم ، پول میدادیم ولی متد ، همون متد گشتاپو بود ، سخت گیری ها هم بیشتر، تازه نکته جالبش دو تا معلم داشتیم یکیش معلم شیمی بود ( ساسانیان ) میومد مدرسه غیرانتفاعی به ما درس میداد( معلم نمونه منطقه ۲) بعد زل زل توی چشم ما نگاه میکرد و میگفت: معلم خوب حق شما نیست ، حق بچه های مدرسه دولتیه ، بماند ما چقدر خاکبرسر بودیم که نمیرفتیم به مدیر بگیم ، انگار برای ما تعریف نشده بود که اعتراض کنیم ، یکی دیگه هم بود ریاضی درس میداد (اورنگ) نمیتونستیم نفس بکشیم سر کلاسش بعد فکر کنید میخواست نماد( امگا )رو درس بده ،بچه ها بلد نبودیم این چیه که کشیده پای تخته ، گفت : بابا پولداراتون برای مادراتون مگه ساعت امگا نمیخرن!!! حالا ما یه مشت بچه کارمند بودیم ها، نمیدونم چه تفکر چپی داشتن بندگان خدا، میومدن به ما درس میدادن ، تحقیرمون میکردن، پول میگرفتن و میرفتن ،ما هم صم بکم عمی