اوستا علم!!

راد که کوچیک بود، روی حرف زدنم خیلی کنترل داشتم طوری که بچه هیچ حرف زشتی نشنیده بود و با مقوله فحش بیگانه بود، نشون به اون نشون که یه بار توی پارک سر سرسره با یکی کلنجار رفت ،اون هم بهش گفت میمون ، بچم شاد و خوشحال اومد سمت ما و با یه خنده به پهنای صورتش گفت : به من گفت میمون! 

یا کلاس اول که بود گفت : مامان امروز کیان یه حرف بد زد، خانم از کلاس بیرونش کرد .پرسیدم چی گفت ؟گفت :فکر کنم به خانم گفت : گرگ ، بعد خانم چشمهاش درشت شد ، ( یه کم سئوال و جواب کردم فهمیدم گرگ نبوده ولی چون اون  واژه رو نشنیده بود فکر کرده بود گفته گرگ)

راد از بچگی مدام این رو شنیده که ما همه حرفها رو میشنویم ولی هر حرفی رو تکرار نمیکنیم ، در نتیجه خیال ما رو راحت کرده، یه چند وقتی بود که از دستم در رفته بود ،خشمگین بودم،عصبانی میشدم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم ، هر چی بچم تا به حال  نشنیده بود توی این یکسال ازم شنید ، البته که از همسر چندبار تذکر گرفتم ولی واقعا توان کنترل زبونم رو نداشتم ،بعد دیدم واقعا داره تبدیل به عادتم میشه ، حالا میخوام حرف بزنم مثلا دارم یه چیزی تعریف میکنم یا یه خبر دروغ میخونم تا میام بی چاک و دهن حرف بزنم ، خودم رو کنترل میکنم  و میگم بی ادب محروم شد از لطف رب و ادامه جمله رو بی اینکه بد و بیراه بگم میگم، چند روز پیش داشتم یه چیزی  رو سریع برای همسر تعریف میکردم از دهنم پرید و گفتم مردک ...، راد سریع گفت : مامان ،بی ادب محروم شد از لطف رب!! بعد گفت مامان این لطف رب، شبیه علم علم شده. 

پ.ن: ضرب المثل علم علم ،دردو ورم


۲۲

منتظر بودم آب جوش بیاد تا آخرین بسته کاپوچینو رو بخورم که راد اومد نشست روی اُپن ، بهش گفتم تو هم میخوری؟ گفت :بله ولی چطوری میخوای این یه دونه رو برای دو نفرمون درست کنی؟ همین جور که از قاشق به عنوان پیمانه استفاده می کردم ، گفتم : من خیلی خوب و منصفانه تقسیم میکنم ، خندیدم گفتم : توی زندگی قبلیم، اگه مرد بودم، شاید دو تا زن داشتم که به عدالت رفتار میکردم باهاشون ، گفت : همون جور که سالاد رو بین من و خودت و بابا به عدالت تقسیم میکنی، پس شاید سه تا زن داشتی، گفتم: بلکه ۴ تا، گفت شاید حتی بیشتر،خیالش پر کشیده بود ، گفت :شاید تو اصلا فتحعلی شاه بودی، گفتم آره ممکنه، گفت: قبل تر توی چه موجودی بودی؟ بعد تا گفتم قطعا و یقینا خودش زودتر گفت : گربه ( چون من عاشق دراز کشیدن توی آفتاب یا در مسیر لوله شوفاژ هستم).

خوشحال بود از این فانتزی ذهنیش ، گفت بابا چی ؟ بابا قبلا چی بود؟ گفتم قبلا حتما یه زن کدبانوی تپل بوده که خونه اش همیشه برق میزده ، غذاهای خوشمزه درست می کرده ، ترشی و شور زمستون و مرباهای تابستونش به راه بوده، گفت قبلتر چی بوده ؟ گفتم  : یه نویسنده توی عصر مشروطه که مخالف می نوشته  ، خوشش اومده بود از این بازی ، ولی اصرار داشت که زنِ جوونمرگ شده باشه که نویسنده متعلق باشه به جنگ جهانی دوم . آخر این جور خیال پردازی همش میگم ،من که به تناسخ اعتقادی ندارم و دوست ندارم مثل گوشت چرخ کرده کباب کوبیده دوباره برگردم توی چرخه، امیدوارم که اینطور نباشه ولی اگه بود مقاومت میکنم که دوباره نیام ، بهم میگه : شبیه ۲۲ توی کارتون soul.شاید تو ۲۲ بودی!


سکوت میکنم که این سکوت منطقی تره

اسنپ گرفتم ، ماشین تمیز، خوش بو ، جوونی که پشت فرمون بود ۲۰ _۲۲ ساله میزد، پرسید صدای موزیک اذیتتون نمیکنه ، با دهن کج  از داروی بی حسی گفتم : نه . دو ساعت توی ترافیک گیر کردیم ، بی حسی دندونم رفت ، کلافه بودم ولی به خودم دلداری میدادم ببین چقدر خوبه فضای ماشین آزار دهنده نیست، بعلاوه اینکه فکر کنم سلکشنش رو براساس سن مسافر انتخاب کرده بود به دهه ۶۰ ها میخورد ، اگر راک و رپ میذاشت با اون دندون درد ،دیگه ماشین  نبود، میشد چون چاه بیژن تنگ و تاریک! !! 

یاد تابستون افتادم، اون بار هم میرفتم دندان پزشکی، اسنپ گرفتم.  اومد‌. ماشین کثیف  و داغون ، از اینا که میترسی به در تکیه بدی، سر پیچ بیفتی بیرون ،صندلی ها کثیف ، بالابر شیشه رو هم برداشته بود،  با متانت کامل،  سنبل طور ،  وسط نشسته بودم، یعنی به خاطر اینکه به در و پشتی صندلی تکیه ندم وسط نشسته بودم بعد با نوک انگشت، اینرسی حرکتیم رو هم کنترل میکردم ، تابستون بود و ماشین یه بوی خیلی بدی میداد ، تمام راه با دهنم نفس کشیدم ، شیشه رو هم که نمیتونستم بیارم پایین ، راننده با خودش فکر کنم زد و خورد داشت قبل از سوار شدن من ، اینکه بهش نگفتم چطوری این شیشه های عقب رو میدی پایین ، خلاصه با شکنجه به مقصد رسیدم، فکر میکردم حتما براش نمره منفی بزنم ، پلاک ماشینش رو سرچ کردم یه جایی اومد که فکر کنم اطراف کرجه،دلم سوخت ، یه فرشته اومد سمت راستم نشست گفت ببین این شاید تنها منبع درآمد این آدمه، شاید تنها کاریه که بلده و ...خلاصه هیچی نزدم ، ولی بعدا در مورد این قضیه با یکی از بچه های فامیل که کارمند مرکزی اسنپه صحبت کردم ، گفت اگه ماشین خراب باشه و ... خود اسنپ این آپشن رو برای راننده هاش داره که معرفیشون میکنه به جاهایی که طرف قراداد اسنپن و ماشین رو تعمیر میکنند  و خلاصه کلی توصیه دیگه هم کرد که در نهایت فهمیدم اونی که روی شونه راستم بود فرشته نبود ، گاگول درونم بود یه لحظه بلند شده بود ببینه بیرون چه خبره صداش از اون سمت اومد.اگرچه هنوز هم برای هیچ کسی نمره منفی رد نمیکنم به جاش نظر نمیدم، یه جورایی به نشانه اعتراض سکوت میکنم!

خسته نباشی دلاور! خدا قوت پهلوان!

با دوستی صحبت میکردم ، گفت که یه مغازه ای ،توی یکی از خیابونهای بلوار فردوس ،نمیدونم افتتاحیه اش بوده یا آفی گذاشته بوده  ،که توی اینستا این اتفاق رو اطلاع رسانی میکنه ، روز موعود ایشون میرن و میبینن بهههه چه صف طولانی و میگه خیابون کیپ تا کیپ بسته شده بود و هی به تعداد جمعیت اضافه میشده و صاحب مغازه هم مثلا ۴۰ نفر رو راه میداده تو و کرکره رو تا نیمه میکشیده و... تا گروه بعدی، یهو اون وسط توی صف دعوا میشه چند تا خانم!!! کتک کاری میکنند و یکی میفته و یکی پاش پیچ میخوره و ... پلیس میاد همه رو متفرق میکنه و میگه اگه نرید گاز اشک آور میزنم و کلا کرکره رو می کشه پایین و میگه پلمب شد (الکی) تا مردم کم کم میرن. 

یه لحظه فکر کنید، یه نفر بی خبر وسط این ماجرا وارد بشه،قاعدتا فکر میکنه این خانمها احتمالا لنگِ نون شبشونن این مغازه نون مجانی میده  ، یا ممکنه فکر کنه که این جمع برای داروی کمیاب یه بیمار خاص این طور تجمع و کتک کاری کردن ، شاید هم فکر کنه اکسیر حیات کشف شده و فقط این مغازه داره ، اماااا قطعا فکر نمیکنه این گیس و گیس کشی به خاطر لوازم آرایشی بوده که اورجینال هم نیست و همه هم میدونن فیکه.

خداییش اون خانمهایی که همدیگه رو زدن و احتمالا با چهره آشفته برگشتن خونه،  به همسر، بچه یا پدرو مادر گفتن  برای کدوم دستاوردی این چنین از دل و جون مایه گذاشتن!

پ.ن: همسایه خونه پدریم سالها عاشورا نذری میداد ، از پشت پنجره یه بار دیدم دو تا مرد دست به یقه شدن!!!! مثبت ترین حالتی که میتونستم در نظر بگیریم این بود که خیلی معتقدن و حتما مریض دارن میخوان یه قاشق بدن اون بخوره ، اما برای این داستان هیچ دلیل منطقی نمیتونم پیدا کنم.

غلط کردم، غلط

گفت: از هیچ کدوم از بچه ها خبر ندارم ، خیلی بچه ها بی معرفتن ، هیچ کدومشون زنگ نمی زنن یه حالی از آدم بپرسن .

گفتم  از بس که آیه یاس میخونی،  همون اول کلام تا طرف میگه سلام وبعد حالت رو می پرسه تا از مریضی یکی از فامیل هاتون و مرگ و میر یکی دیگه نگی ول نمیکنی ، آدم با خوشحالی زنگ میزنه تولدت رو تبریک بگه یه هجمه بد و تندِ انرژی منفی میخوره توی صورتش . گفتم؟!!! قطعا نه ! یه درصد فکر کنید توی فرهنگ پرتعارفمون این رو به یکی بگی . فقط توی ذهنم گذشت ، چی گفتم؟ گفتم همه کار و زندگی دارن و سرشون شلوغه این روزها، گفت: حتما یه برنامه بذار ببینیم همدیگه رو . گفتم : انشالله ،در حالی که فکر میکردم اشتباه محض بود که فکر کردم باید زنگ بزنم خوشحالش کنم و تولدش رو تبریک بگم.