دیروز مدرسه راد بچه ها رو برده بود یه اردوی پارت تایمی ،بچه ها ۱۲ برمیگشتن و تا ۲ و ربع سر کلاس بودن ، راد جز بچه هایی بود که اردو نرفتن و بنا به تشخیص خودش و حمایت پدرش کلا دیروز مدرسه نرفت. پدرش صبح زنگ زد مدرسه و اطلاع داد که نمیاد ، یاد زمان خودمون افتادم که تا روز آخر اسفند میگفتن باید بیایید و مامانم منو میفرستاد ، یه بارفکر کنم ۲۷ اسفند بود فقط ۳ تا بچه توی مدرسه بودیم با کادر مدرسه، اونهام نامردا زنگ نمیزدن که بیایید بچه ها رو ببرید، بعد من بچه هم نبودم، سوم دبیرستان بودم ولی زورم به مامانم نمیرسید، مریض میشدم هم میگفت : برو مدرسه ، اگه حالت بد بشه اونها خودشون زنگ میزنن من میام دنبالت ،یه بار انفولانزا گرفتم دکتر استعلاجی داد ، مامانم زنگ زد که مریضه ، ناظممون گفت باید بیاد ببینیمش ، منو با حال نزار ، چشمهایی که سرماخوردگی ازش لبریز بود برد مدرسه، به رویت ناظم رسیدم دید ثبت با سند برابره ،برگردوندم خونه، جالبیش این بود که من دبیرستان غیر انتفاعی میرفتم ، پول میدادیم ولی متد ، همون متد گشتاپو بود ، سخت گیری ها هم بیشتر، تازه نکته جالبش دو تا معلم داشتیم یکیش معلم شیمی بود ( ساسانیان ) میومد مدرسه غیرانتفاعی به ما درس میداد( معلم نمونه منطقه ۲) بعد زل زل توی چشم ما نگاه میکرد و میگفت: معلم خوب حق شما نیست ، حق بچه های مدرسه دولتیه ، بماند ما چقدر خاکبرسر بودیم که نمیرفتیم به مدیر بگیم ، انگار برای ما تعریف نشده بود که اعتراض کنیم ، یکی دیگه هم بود ریاضی درس میداد (اورنگ) نمیتونستیم نفس بکشیم سر کلاسش بعد فکر کنید میخواست نماد( امگا )رو درس بده ،بچه ها بلد نبودیم این چیه که کشیده پای تخته ، گفت : بابا پولداراتون برای مادراتون مگه ساعت امگا نمیخرن!!! حالا ما یه مشت بچه کارمند بودیم ها، نمیدونم چه تفکر چپی داشتن بندگان خدا، میومدن به ما درس میدادن ، تحقیرمون میکردن، پول میگرفتن و میرفتن ،ما هم صم بکم عمی
خواهرم داشته توی محوطه خونه اشون قدم میزده که از دور پسرش رو میبینه که داره گریه کنون میاد، میگفت : اول فکر کردم منو دیده داره شوخی میکنه، جلوتر که اومده دیده نه! جدی داره گریه میکنه ،گفت فکر کردم با یکی تصادف کرده ، طرف یه چیزیش شده .
خلاصه به مامانش گفته که یکی از دوستهاش که هفته قبل مادرش فوت کرده بود، خودکشی کرده و متاسفانه فوت کرده. (عمیقا امیدوارم خدا این بچه رو قرین لطف خودش قرار بده که حتما هم میده)
مادرهایی رو میبینید که خیلی با عشق و کیف میگن بچمون بهمون خیلی وابسته است، بچمون گفته مامان تو نباشی ما میمیریم ، دنیا رو یه لحظه بدون تو نمیخوایم و.... اینا دارن راه رو اشتباه میرن .
اگه از اتفاقات عجیب و غریب و تصادفات و ... صرف نظر کنیم ، فرض دنیا بر اینکه بچه ها ،بیشتر از والدینشون عمر کنند و فکر کنم خواسته خود آدمها هم همینه ،واسه همینه که از مرگ اولاد به عنوان امتحان الهی یاد میشه ، پس تشویقشون نکنید که نفسشون به نفس شما بند باشه ، بچه هامون رو جوری آماده کنیم که یاد بگیرن
به قول بابک جهانبخش : غصه رسم روزگاره، ما چه باشیم چه نباشیم زندگی ادامه داره.
از وقتی سرم رو روی بالش میذارم تا وقتی صبح بشه انواع و اقسام خوابها رو میبینم ، فیلم تلقین رو دیدید ؟ طرف چند لایه خواب میبینه ، مال من یه چیزی تو همون مایه هاست ،از سفینه ای که داره میره فضا شروع میشه تا شنا توی یه اقیانوس و جا موندن از امتحان و ازدواج با همفری بوگارت و....
بعد جالبیش اینکه وقتی خواب ترسناک میبینم ، توی خواب به خودم دلداری میدم، میگم نترس، الان بیدار میشی ، یا اگه ماورایی باشه توی خواب به خودم میگم ذکر بگو نترس ، الان روحت برمیگرده ، خواب بابا رو هم میبینم، اگه یادم باشه که بابا فوت کرده ، وقتی سئوال ازش می پرسم میدونم که قبل جواب گرفتن از خواب بلند میشم ، یعنی تا سئوال رو می پرسم میگم ای وای الان بیدار میشم و واقعا هم لحظه بعد بیدار میشم.
خواهرم میگه ، جایی خونده که اونهایی که خواب نمیبینن روحشون تکامل یافته است و این دفعه آخریه که اومدن روی زمین ، با این حساب من فکر کنم حالا حالاها باید بیام و برم .
رفته بودم دکتر (عمومی)ضعف داشتم، نمیدونم چرا پرسید خوابتون خوبه: گفتم بله ،
_گفت :خواب زیاد میبینید ؟ + بله
_خوابهاتون معنا داره یا همینجوریه؟ +(با یه حالت معنوی) گفتم: چند روز پیش خواب دیدم تو قیامِ مختارم !
دکتر رو کرد به خواهرم و گفت : خوب این دیگه داره مزخرف میبینه !!!
یه کارتونی هست به نام coco ، مثل اینکه توی فرهنگ مکزیک یه روزی هست که به روز مردگان معروفه، توی کارتون نشون میده که تا زمانیکه یه نفر توی دنیا به یادِ یه درگذشته است، روح اون میتونه توی اون روز خاص به زمین برگرده . ( ببینیدش قشنگه)
پدرم گیلانی بود ، اینو از این جهت میگم که نمیدونم توی بقیه فرهنگها هم قبلا (پیش از این چند سال اخیر) کسی آیینی در مورد لیله الرغائب داشت یا نه، از وقتی یادم میاد ، بابام به مامانم یادآوری می کرد که مثلا این پنجشنبه لیله الرغائبه و برای پدر ومادرم باید خیرات بدم ، یادمه که برامون تعریف می کرد که وقتی بچه بوده ،بزرگترها بهشون میگفتن توی این شب ،همه روح ها اجازه دارن که بیان زمین ، حتی اون شب ، صدای زنجیر پای ابن ملجم هم از توی کوچه میشه شنید ( منظور اینکه اون هم مجازه که بیاد) و باید برای درگذشته ها خیرات داد. اینکه داستان های دنیا، توی یه نقطه تلاقی پیدا میکنند برام جالبه.
چند سال اخیر میشنوم از این شب به عنوان شب آرزوها نام میبرن .نمی دونم از کجا شروع شد اما حالا که یه عالمه آدم دارن با یه ارتعاش بالا دعا و آرزو میکنند و سیگنال میفرستن به کائنات ، امیدوارم که آرزوهاتون برآورده بشه و به همه آرزوهای خوبتون برسید . روح همه درگذشته ها هم قرین رحمت از جمله پدرم.
با همسر، یه ساعتی قرار داشتیم ، زنگ زد که دیر میرسه به خاطر اینکه کنار خیابون واینستم آروم آروم ، قدم زنون رسیدم به یه ایستگاه اتوبوس ، چند تا پسر بچه دبیرستانی وایساده بودن ، با هم حرف میزدن ،(توی دلم میگفتم، ای خدا!! که چند سال دیگه راد میشه قد اینا) چند دقیقه بعد از ته خیابون گروه گروه دختر دبیرستانی توی همون سن و سال اومدن وایسادن ، بسته به اینکه چه اتوبوسی میومد سوار میشدن ، سه تا پسر موندن از بینشون اونی که قیافش از همه مثبت تر بود ، همونی که میتونی از همین الان دکتر جان صداش کنی اومد و از کنار من رد شد، رفت سمت دخترها ، یه چیز آرومی گفت که نشنیدم ، دختره هم گفت : نه! بعد پسره با همون سیسِ دکتری برگشت پیش دوستهاش ، گوشهام شده بود قد آینه بغل تریلی میخواستم ببینم چی گفت ، ولی متاسفانه دوستهاش قد من کنجکاو نبودن (نسلی متعهد به حفظ حریم شخصی) ، همون لحظه یه پرشیا سفید اومد و پدر اون دختر ِ بود که سوارشون کرد ، یه لحظه فکر کردم چقدر به موقع اومد تصور کردم اگه یک دقیقه زودتر میومد واکنشش چی میتونست باشه ؟! .
توی دوران راهنمایی سرویسی بودم ، موقع امتحانات سرویس نمیومد ، پشت مدرسه ما یه راهنمایی پسرونه بود ، بچه های اون مدرسه بندگان خدا دنبال ما راه میفتادن یا تیکه مینداختن ،یه جوری اذیت میکردن ، اون موقع به نظرمون خیلی وقیح بودن ، ( شیطنت اقتضای سن بود)،به مامانم گفتم ، قرار شد ما ۶ ، ۷ نفر خیلی عادی تو پیاده رو بریم و مامانم هم نامحسوس با فاصله از پشت سر بیاد، اون روز قدرتی خدا از اون پسرها خبری نبود ، منم داشتم با یکی از دوستهام حرف میزدم و میرفتم که یکی از دوستهام خنده کنون زد پشتم و گفت مامانت زد توی گوش پسردایی فرزانه
، از قرار ،ما که میرفتیم، در جهت مقابل ما پسردایی دوستم از کنار ما رد شد، به دختر عمه اش که رسیده بود یه چیزی بهش گفت ، مامانم چون با فاصله بود ،فکر کرده بود اون جز کسایی که ما رو اذیت میکنند، از کنار مامانم که رد شد مامانم زده بود توی گوشش ، پسر طفلکی گفت به خدا پسر داییشم.
قیافه دوستهام :
قیافه مامانم:
الان که فکر میکنم میبینم چقدر دست آدمها اون موقع هرز بوده ، چرا اینقدر همه چیز رو الکی بزرگ میکردیم. دنیا رو زیادی سخت نگرفتیم !؟