هر چه پیش آید خوش آید....

 متاسفانه حافظه وفاداری دارم ، از این جهت که رویدادها و واکنش ها و حرفهای آدمها یادم نمیره و اصولا یه سری دیتاهای به درد نخور الکی توی مغزم بایگانی شده ،( چرا من باید یادم باشه اسم خواهرزاده دوست برادرم چیه ولی برادرم یادش نیاد! (چرا باید اسم سگ همسایه خونه خاله ام  که من ندیدمش هیچوقت  رو بدونم) اسم همکلاس های دانشگاه خواهرم  وقتی که من ۸ یا ۹ ساله بودم ، چرا هنوز یادمه

یه دوستی دارم که توی ۱۹ سالگی ازدواج کرد ، از قضا درسش خوب بود و بر طبق متد اون موقع که تو سر هر کی میزدی دانشگاه شرکت میکرد، ایشون هم شرکت کرد، بهم زنگ زد ببینم اسمش توی روزنامه هست که نبود، گفت : بهتر . دوست نداشتم ،بعد ازدواجش همیشه میگفت من دوست داشتم عروس ِجوونی باشم  اصلا دوست نداشتم مثلا توی ۲۵ سالگی لباس عروس بپوشم ،  ده سال بعد از ازدواجش بچه دار شد، میگفت ما میخوایم فقط یه بچه داشته باشیم پس هر چی دیرتر بهتر، مگه خواهر و برادرهای ما چه گلی به سرمون زدن که بچه هامون تک فررند نباشن و کلی حرف در مذمت فرزند بیشتر،۳ سال بعد دوباره حامله شد ،گفت : نمیشه که بچه خواهر و برادر نداشته باشه و...در مورد محل زندگی، محل تحصیل بچه ، شرایط جامعه من تا حالا ندیدم این دوستم یه نظر قاطع داشته باشه، معمولا صبر میکنه میبینه شرایط براش چی بوجود میاره، بعد اون رو در حد منشور کورش میبره بالا و در موردش مانیفست میده.

یعنی اگه قرار باشه یه مصداق عینی برای جمله 

《وقتی چیزی رو که دوست داری به دست نیاری، مجبوری اون چیزی رو که به دست آوردی رو دوست داشته باشی 》

پیدا کنم ایشونِ . حالا اشکال نداره ها! ! آدم محصول بخت و شانسِه ،از تولد بگیر تا مرگ ، خیلی آدمهای اینطوری میبینم ،فرض کنید ،مثلا نخبه رشته علوم تجربی بودید، توی مدرسه تاپ درس خوندید، قطعا قرار نبوده برید فرضا رشته کتابداری  بخونید، (حالا به هر دلیل)، پس دیگه بعدش اون تعصب و اون شعارزدگی  نسبت به اتفاق پیش اومده، باعث اعتبارتون نمیشه ، بهتر هیچی نگید . 

اون تاسف اول جمله ام برای این بود که یادم میمونه  که یه سری دائم نظرشون عوض میشه و هر بار یه چیزی میگن،  بدیش اینه در حد نظر نمیگن، میخوان این باور رو بهت بدن که عقیده ما درست ترین راهه ،از یه جایی به بعد دیگه روشون حساب نمیکنم ، حوصله اشون رو هم ندارم ، زنگ میزنن دوست ندارم جواب تلفنشون رو بدم ، یا جایی ببینمشون. البته یه انتقادی هم بهم واردِ که همسرم میگه ( به عنوان نزدیکترین ادم بهم بیراه نیست )، اینکه آدمها رو زیاد جدی میگیرم ،شاید بهترِ یه گوش در باشه یه گوش دروازه ، به قولش حرف فقط زده میشه که سکوت پررنگ نشه ،باید روی خودم کار کنم یا عجالتا یه کلردیازپوکساید بخورم  و باهاشون معاشرت کنم ، اونا حرف بزنن ، من در حالیکه چای میخورم و سر تکون میدم و تاییدشون میکنم برم تو فاز آلفا  


این درد مشترک

تابستون ،راد رو برده بودم مدرسه ،برای اندازه گیری لباس فرم ، بالطبع لباسی که پوشیده بودم در خور یه مادرِ محصل بود ، از در مدرسه که اومدیم بیرون با هم حرف میزدیم تا برسیم به ماشین خودمون که ۵۰ متر پایین تر پارک کرده بودم ، یه ۲۰۶ نوک مدادی بهمون نزدیک شد ، اول فکر کردم میخواد آدرس بپرسه ، بعد دیدم داره یه حرف بسیار زشت میزنه ، بدتر اینکه بین حرفهای زشتش یه جا شنیدم که داره به راد میگه مامانت، یعنی کاملا متوجه بود که من مادر این بچم، ترسیده بودم ، هم از این جهت که شوکه بودم از شنیدن حرف رکیک ،هم خیابون خلوت بود، هم اینکه می ترسیدم بچم بشنوه، شروع کردم با بچه بلند بلند صحبت کردن طوری که صدای اون گم بشه در همین حین چشمم دنبال سنگ روی زمین میگشت که ندیدم ، اون هم گاز داد و رفت ته کوچه ، سریع سوار ماشین شدیم ، در حین دور زدن ، دیدم که اون هم دور زدو از کنار ماشین ما رد شد ، به راد گفتم این شماره پلاک رو حفظ کن، خودم هم سعی کردم حفظ کنم ، حقیقتش مضطرب بودم ، می ترسیدم یادم بره. افتادم پشتش و اون حواسش  به پیاده رو  بود، مردد بودم از پشت بکوبم بهش که پلیس بیاد یا نه ،که از یکی از خروجی ها وارد یادگار امام شد ، منم اومدم سمت خونه و به همسرم بدون اینکه بتونم جملاتش رو بگم ماوقع رو گفتم، همسرم زنگ زد پلیس و جریان و شماره ماشین و ... گفت، گفتن یا برید کلانتری، یا برید همونجا ما نیرومون رو میفرستیم  صورت جلسه کنه. همسرم گفت : بپوش بریم، گفتم : باید بیام بگم چی گفته؟ گفت :آره ، گفتم : هرگز نمیتونم بگم چی گفته ، حرفش اون قدر بد بود که به مامان و خواهرم هم نمیتونم بگم، چطور پیش یه نفر بنویسم و امضا کنم. گفت: بیا بریم، ببین تقصیر خودتونه که نمیاید حقتون رو بگیرید و آدمها رو پررو میکنید و .... اما من واقعا نمی تونستم  و نرفتم. بعدها هم که برای مامانم و خواهرم تعریف کردم هم باز نتونستم بگم چی گفته واقعا. 

من نمیدونم توی اون شرایط کار درست چی بود، باید با ماشین بهش میکوبیدم ( البته خواهرم گفت شاید حالت طبیعی نداشته و با بچه خوب کاری کردی که به روی خودت نیاوردی) یا اینکه میرفتم کلانتری یا هر چی ، ولی میخوام بگم دنیا دنیا آدم بد بیاد و بره ، جامعه تا ته کثافت فرو بره ، هر رفتاری از هر کسی انتظارش بره ، کاش بدونیم هنوز ،مادر بودن حرمت داره . 

پ.ن: این خاطره رو امروز وقتی یادم اومد که یه بنده خدایی به یه وبلاگ نویس گفته بود که شما که متاهلی مگه چطور رفتار میکنی که یکی به خودش اجازه داده بهت پیشنهاد بده، خواستم بگم وقتی فرض بر بی شرف بودنه دیگه ربطی به طرف مقابل نداره.

الو کائنات!؟

دوست داشتم زندگیم همیشه ، چیزی بود شبیه به حس کنار ساحل بودن، در اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد، گرمای مطلوبِ شنهای نرم زیرپا ، خلوتی ساحل، درخشندگی آفتاب ، براق بودن آب، نسیم ملایم ، همه چیز به قاعده و به اندازه ، نه کم و نه زیاد و درمنتهایِ منتهای آرامش .

چیزی شبیه به حس آدم توی باغ کتاب ، یه صبح غیر تعطیل ، همه چیز روی فرم ،در دسترس، آماده، حس خرسندی و شادی عمیق درونی ، سکوت بیرونی ، آرامشِ کش دار و خلسه.

کاش میشد نوع زندگی رو به کائنات سفارش داد


حالا دست کی بالا؟

خوب خدا رو شکر! از سندرم اجداد خان و خان زاده و اجداد روس عبور کردیم و به سندرم مادربزرگ قاجار رسیدیم . تا موج بعدی ببینیم قرعه به اسم کی میفته شاید جدشون ناپلئون باشه، یه جورایی ماحصل معاهده فینکنشتاین.

برسد به دست ناشناس!!

توی یه خبرگزاری آنلاین یه مطلب خوندم در مورد اینکه الان آدمها ترجیح میدن که بچه دار نشن و ربطش میدن به مسائل اقتصادی در حالیکه لزوما اینطور نیست و برای حیوون خونگیشون بیشتر خرج میکنند و.... .

کامنتهای زیرش رو میخوندم(موافق و مخالف) تا رسیدم به یه کامنتی که یه آقایی با توضیح وضع اقتصادی و وضعیت بچه های خودش نظرش رو گفته بود و یه جمله جالب آخر پارگرافش بود : (پدر بودن مهم نیست ، پدری کردن مهمه)  ، به نظرم خیلی جمله عمیقیه ،خیلی طلاییه . فقط هم در مورد مسائل اقتصادی نیست که الان به هر حال اصلی ترین مساله مردم ایرانه (حداقل از نظر خود مردم) ، میشه به خیلی چیزها تعمیمش داد، پدری کردن یعنی اینکه بگی من هستم ، پشتت به من گرم باشه ، حواسم بهت هست ، پشتت رو خالی نمیکنم ،دستت رو میگیرم ، روی من اول از همه میتونی حساب کنی ،کنارتم ، نگرانتم و ....

دیروز وقت نشد بنویسم ، با تاخیر یه روزه ، از کامنت اون آقا وام میگیرم و روز پدر رو به تمام پدرهایی که پدری کردن رو بلدن تبریک میگم.

پ.ن: کامنت مربوطه اسم نداشت وگرنه اسم نویسنده رو مینوشتم .