گفتم : عشق تو نرسیدنه که معنا پیدا میکنه ، وقتی میرسی و ازدواج میکنی ، اون جادوی عشق از بین میره ، انگار که راز شعبده باز، رو شده باشه ، ولی وقتی نمیرسی توی ذهنت اون آدم، همون بُتیه که ساختی ، میتونی ایده آل ترین حالت ممکن رو تجسم کنی . اون آدم همونجا توی اوج برات ثبت میشه دیگه!
صحبتمون رو راد با یه لحظه! ببخشید یه لحظه ،گفتنش قطع کرد ! چون از اول صحبتمون میخواست بگه نوشابه بخور ، نه برای اینکه من بخورم ،برای اینکه بگم من نمیخورم :|
چند وقت پیش تو وسایل بابا، یه کپی از یه چیزی شبیه عقدنامه پیدا کردم، مال سال ۱۲۹۰ قمری ، متعلق به پدربزرگ ِ پدر بزرگم .
خوب تاریخ تولد پدربزرگم و اسمش رو که طبیعتا میدونم ، اسم پدرِ پدربزرگم رو میدونم و اسم خواهر و برادرهاش رو ، اما نمیدونم متولد چه سالی بوده ، البته با توجه به اینکه مردم از ۱۳۰۰ هجری شمسی شناسنامه دار شدن ، تاریخ تولد قبلی ها بیشتر حدس و گمانیه! به هر جهت با راد نشستیم بر اساس سن بچه های برادر و خواهر پدربزرگِ پدرم ( باهاشون ارتباط داریم) ، حدس زدیم که سن بزرگترین بچه چقدر بوده ، یه gap ( نبود) وجود داره ، فاصله عقد این دو تا با تولد اولین بچه ای که ما میشناسیم ( حدسی) چیزی حدود ۱۷ ساله ، خودمون داستان سرایی میکنیم ، راد میگه ۱۲۵۱ شمسی یه قحطی توی ایران بوده حتما بچه هایی که تا اون موقع به دنیا آورده مردن! من میگم شاید زنش که اسمش توی عقدنامه جواهر خانمه بچه دار نمیشده یا فوت شده ،بعد جَد بزرگوار مجدد ازدواج کرده و اون ۵ تا بچه که یکیش پدربزرگ پدرمه از اون یکی همسرش هستند که کسی نمیدونه اسمش چیه! راد اصرار میکنه بریم شناسنامه پدربزرگِ پدرم رو پیدا کنیم ، ببینیم اسم مامانش چی بوده ، اولش به شوخی و بازی بود ولی دیگه خیلی جدی گرفت ! میخندم میگم به چه دردت میخوره ؟ باز اصرار میکنه ، بهش میگم ببین از آدمها بپرسی معمولا تا نهایت اسم پدر بزرگ ِ پدرشون رو بدونن ، ما الان اسم پدر بزرگ ِ پدربزرگِ بابای من رو هم میدونیم ( تو عقدنامه هست) میدونیم از کجا اومده و شغلش چی بوده ، لازم نیست تا ازل بریم عقب.
پ.ن: سالهای قحطی که توی ایران بوده با اتفاقات بالا همخونی نداره.
عکس ِ کپی رو میذارم امیدوارم بتونید ببینید. گذاشتن عکس خیلی سخته شایدهم من روش آسونش رو بلد نیستم.
راد وقتی بچه بود یه کتاب براش خریده بودیم داستانش در مورد الفی اتکینز بود ( زمان بچگی ما کارتونش رو نشون میدادن) بعد توی این داستان پدر داشت روزنامه میخوند ، الفی میخواست یه کاردستی درست کنه، به باباش میگفت میشه از جعبه ابزارت مثلا چکش ، میخ ، سمباده و ... بردارم؟ باباش بدون اینکه سرش رو بلند کنه همینطور که مشغول به مطالعه بود، هر بار میگفت : بردار ولی به اره دست نزن !! خوب چکش و میخ هم خطرناک بود ولی باباش گیرش انگار فقط اره بود.
حالا تمام وسایل ، مایحتاج ، خوراک ، پوشاک ، خودرو ، خونه ، میخ ، سیخ و تیغ و ...قیمتش چند برابر شده، ما باهاش مشکلی نداریم ، حرف بنزین میشه انگار آلارم دادن، شده حکایت اون ارهه! چرا؟!
فکر میکنیم بنزین رو گرون کنند، قیمتها میره بالا ، نکنند هم میره ، پول چاپ میکنند در حد بنز، باز هم تورم خواهیم داشت. فقط فرقش اینکه اون موقع اینقدر خودرو تک سرنشین نخواهیم داشت، منه مادر نمیگردم مدرسه ، کلاس های مختلف اون سر شهر پیدا کنم ، منه نوعی برای دو تا کوچه بالاتر رفتن ماشین برنمیدارم و هزار تا دیگه از این مثالها ،واقعیت تلخیه ،ولی ابدا و اصلا خیابونهامون ظرفیت این همه ماشین رو نداره ، حالا یه سری میگن خیابون بسازن و خیابونها رو عریض کنند ، بیایید لطفا از داشته هامون حرف بزنیم ، فعلا بضاعتمون اینه !! به قول لیلا ( برادران لیلا) الان باید چی کار کرد؟
مامان پای تلفن برام تعریف میکرد که تو جمعی که بودن حرف کشیده شده به درگذشته ها ( درگذشتگان درسته چون برای انسان از جمع (ها) استفاده نمیشه ولی متن خیلی کتابی میشد) ، یکی از پسرهای فامیل (فکر کنم ۶_۴۵ ساله است) گفته که غصه نخورید، همه اونها هم اینجا هستن و حضور دارند و فقط ما نمیبینیمشون . بعد به مامانم گفته که مثلا شوهر شمام دائم از احوالاتتون باخبره ! بعد به مامانم گفته که شوهر شما کدوم بچه اش رو بیشتر دوست داشته؟ مامان : هر سه تا رو دوست داشت ولی رابطه اش با 《الف》 خیلی خاص بود ، اونم گفته :پس از همه بیشتر به 《الف 》سر میزنه .
صحبت مامانم که تموم شد بهش گفتم ، پسره مُرده ؟! فقط یکی که خودش مرده و برگشته میتونه اینقدر قاطع حرف بزنه !
من نمیگم اینطوری که این آدم یا آدمهای دیگه میگن هست یا نیست ، چه بسا که قلبا هم دوست دارم ، بابا م همیشه کنارم باشه ، میگم وقتی چیزی اینقدر پنهانِ و دیتاهایی که ما داریم خیلی زمینیه و محدود و بیشتر بر اساس حدس و گمان و آمال و آرزوهامونه چطور میتونیم قاطع همچین چیزی بگیم . اصلا چطور جرات میکنیم خیلی مطمئن در موردش حرف بزنیم !
به قول خیام
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که بما گوید رازحوادث رو خوندم و عصبانیم .
چند وقت پیش یه مستندی دیدم در مورد مهاجرت مردم مکزیک به آمریکا ، یه سری مکزیکی ، بالای قطار باری نشسته بودند و دسته جمعی میرفتند به سمت امریکا ، بعد میرسیدن به یه دیوار( در زمان ترامپ ساخته شده بود گویا) و مرز و مامورهای مرزی و .. . گله هم میکردن که ما فقط میخوایم بیایم توی این کشور کار کنیم چند روزه گشنه بودیم ، چرا اجازه نمیدن ما بریم توی کشورشون؟!! چرا سخت گیری میکنند و از این حرفهایِ با ریشه چپی که مرز قرار داده و ...
طرف از کشور خودش هیچ مطالبه ای نداره ، شال و کلاه کرده بره یه جای دیگه و هنوز وارد نشده دو قورت و نیمش هم باقیه! مثل اینکه پدر و مادر یکی تو گشنگی نگهش داشته باشند ، طرف بگه وقتی من گرسنه هستم،همسایه چطوری میتونه بخوابه !!!
دیروز یه جا خوندم ترامپ به مردم امریکا وعده داده : اولویت من امریکاست ، اگه من امریکایی بودم فقط و فقط به خاطر همین جمله و اون سرسختی که در پذیرفتن مهاجرین داره میرفتم بهش رای میدادم. کاش یکی پیدا میشد به ما میگفت: اولویت من ایرانه !! حب وطن از نشونه های ایمانه! آخخخ که چه تلخم من