پ مثل پراکنده


الف. فکر کنم بعد رفتن خواهرهای همسر ، دچار ترومای پس از حادثه شدم  همش نگرانم هر لحظه برادرزادهام هم  زنگ بزنن بگن ما داریم میریم ، همینطوری یهویی !  از خواهر زاده مطمئنم به هر حال  خواهر ( مادرش) هست که از ب بسم الله  رو بهم میگه و میگه بین خودم و خودت بمونه در نتیجه غافلگیر نمیشم ، صد تا فرصت بغل و محبت و کادو و .... و  در نهایت کنار اومدن پیدا میکنم! 



ب: گفتم که شرط کرده بودم، گربه به شرط اینکه از اتاق بیرون نیاد بیاد توی خونمون ، خانمی که آوردتش بی خبر از شرط ما ،گفت چون فعلا خیلی کوچیکه توی یه اتاق نگهش دارید و در اتاق رو هم ببندید. امروز به همسر گفتم : بغلش کن، بیارش بیرون یه دوری بزن ، از اتاق آوردتش بیرون!  چشمهای گرد و کوچولو و بامزه ی میشیش درشت تر از بقیه وقتها شده بود و برعکس  زمانی که توی اتاقه، تقلا نمیکرد که بیاد پایین ، فقط خیلی خنده دار اینور و اونور رو نگاه میکرد ، رفتم جلو خنده کنون گفتم : من توی این جهان موازی باهات زندگی میکنم بچه! تو توی اتاقی و نمیدونستی اینجایی هم هست. 

لحظه ای بعد خنده ام جمع شد از تصور اینکه شاید ما رو هم گذاشتن توی اتاق و توی جهان موازی زندگی جذاب تری در جریانه!  

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،

وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من


کاش میشد ژن خراب رو توی سونوگرافی دید و مجوز سقط گرفت


داشتم با مامان تلفنی حرف میزدم ، همینطور که گوشم به صدای مامان بود، اومدم کنار پنجره ، یه موتور سوار  (ترک نشین داشت) یهو وایساد. موتور سواره صورتش کامل معلوم بود، جوونکی بین ۲۰ تا ۲۴ سال ، آفتاب سوخته با تیشرت  و  کوله پشتی آبی ، ترک نشین با یه پیچ گوشتی پرید پایین ، دیگه صدای مامان رو نمیشنیدم ، دو تا سمند روبه رو، زیر درخت پارک بود ، اول رفت سراغ جلویی و نگاهش کرد بعد  رفت سراغ پشتی ، درش رو باز کرد، نه با تقلا  ، انگار که میری در کابینت آشپزخونه ات رو باز میکنی به همون راحتی و همون سرعت ، هیچی به ذهنم نمی رسید اونقدر ریلکس بودند که شک کردم دزد باشند ، فقط پنجره رو باز کردم و با تمام توان پرسشی داد زدم : این دزدِ ؟؟؟؟

شما بگو ذره ای سر موتور سوار چرخید! لرزید! هول شد؟! ابدا! همونطور ریلکس ، همسر سریع منو کشید عقب گفت : چرا داد میزنی؟ کیو میگی ؟! گفتم : اون پایین ! سرم رو که بردم جلو نبودند. (همه اینها در حد چند ثانیه اتفاق افتاد) . دزدگیر ماشین صدا نداد ولی فلاشرهاش میزد.

تازه صدای مامان رو از پای تلفن شنیدم که مدام میگفت: الو !چی شده؟ ! 

دستم می لرزید، گفتم  . گفت فکر کردم دزد اومده توی خونتون.:|

 سیاتیکم گرفت . مگه میشه آدم اینقدر ریلکس باشه آخه لامصب(لامذهب)!!!

من معتقد نیستم ریشه این کارها از فقرِ ، پرونده بنیتا اون دختر بچه نوپایی که توی ماشین بود و ماشین رو سرقت کردند رو بخونید، میبینید چطور وقتی میخواستن اعدامشون کنند، هر جفتشون برای تبرئه خودشون میگفتن ما نیاز مالی نداشتیم دیدیم ماشین روشنه ، نخواستیم پیاده بریم!

پ.ن: به پلیس زنگ نزدم ، تا پارسال دو تا ماشین داشتیم ، اول هفته و آخر هفته قطعه کامپیوتری ماشین رو زدن،( قفل هم داشت) زنگ زدم به پلیس ، گفتم میدونم قرار نیست پیدا شه ولی فقط از روی استیصال زنگ زدم ، نیرو فرستادن ، پرسید اون یکی ماشینتون چیه ؟ گفتیم ، گفت : بهتره ۲۰۶ رو بذارید توی پارکینگ اونو بذارید بیرون ، چون ۲۰۶ رو بلدن سریع باز میکنند :| 

چیکار کردیم؟ معادله رو کلا پاک کردیم ، ۲۰۶ رو فروختیم  .



ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز!


یه دوستی دارم که وقتی بیست ساله بودیم با یه پسری دوست شد، دو سال بعد هم با هم ازدواج کردند ، بچه دار شدند ، زندگی خوبی هم داشتن ، تا یه روز خبر اومد که خونه رو ترک کرده ، علت؟ پسر توی دوران مجردی عاشق دختری بود که پدرش اجازه ازدواج بهشون نداد، حالا پدر دختره فوت کرده بود و انگار مانع برداشته شده بود و پسره دوست داشت بره اون دختره رو بگیره . خوب خیانت قصه جدیدی نیست ، اون چیزی که به شدت حقیر بود این بود که پسره میشست برای زنش گریه میکرد که اجازه بده من برم اینو بگیرم ، خرج تو و بچه رو هم میدم ،تو میتونی  هر کجای این جهان که میخوای به هزینه من زندگی کنی . تصور اینکه یکی برای یه خواسته دنیوی  بشینه جلوی زنی که یه روز احتمالا تو گوشش قصه عشق میگفته به زور ِشهوت و در اوج بدبختی گریه کنه ، عجیب ترین صحنه ایه که میتونم تجسم کنم . 

 

قیاسش البته شاید مع الفارق به نظر برسه اما  خودم هم مبتلا شدم به همین درد با دوز کمتر ، پدر و پسر ( البته پدر خیلی خیلی خیلی بیشتر) گیر داده بودند که گربه بیارن ، من کلا تمایلی به نگهداشتن هیچ حیوونی ندارم . یه اشتباهی کردم فاز روشن فکری برداشتم ، فکر کردم  دارم برای یه جمع فرهیخته سخنوری میکنم  یه بار گفتم: من  گربه دوست ندارم ولی حالا سرنوشت جوری چرخیده که منو تو کنار هم افتادیم ، این فرصت زندگی فرصت کوتاهیه به نظرم آدمها خیلی نباید مدیون دلشون بمونند یه چیزهایی رو تا فرصت هست و اگر روی خط قرمزها نیست، آدمها کنار هم باید بتونند داشته باشند و از این دست خزعبلات ناشتا

نتیجه اینکه هر روز موقع شستن ظرف ، آشپزی ، کتاب خوندن ، تلویزیون نگاه کردن و... یه گوشی موبایل میومد جلوی صورتم که این گربه رو ببین ! ببین چطوره ؟ 

شرمنده! من از آقایون جمع عذر میخوام  ولی اینکه میگن مردها پسربچه هایی هستند که سبیل درآوردن رو من به عینه دیدم  ، انگار یه پسر بچه کوچولو سمج، اصرار داشته باشه برای چیزی . اونقدر این قضیه کش دار و اعصاب خردکن شد برام که پریروز گفتم :  هر کاری میخوای بکنی ،بکن.  فقط زودتر !! اینم شده جنگ ایران و اسرائیل  . همش استرس و انتظار ! فقط نباید از اتاق بیرون بیاد ! 

خلاصه  شاد و خوش و نغمه زنان الان یه بچه گربه توی اتاق رادِ :| .کی شادِ؟ دشمن ! کی از صبح توی قیافه است که مبادا فکر کنن از خط قرمزهاش کوتاه میاد ؟ 



Home alone


هفته پیش که بهمون خبر دادن دو تا خواهرهای همسر هم دارن جلای وطن میکنند ، یه بیست و چهار ساعت خیلی غمگین بودم ، حقیقتش باهاشون بهم خوش میگذشت .( خودشون و همسراشون جو سالم و شادی بودند). اصولا با آدمهای هم سن و سال خودم بهم خوش میگذره و میدونم دیگه قرار نیست خونه پدر همسر بهمون خوش بگذره ! 

حالا اونهام رفتن، سالها قبل که  راد یه ساله بود، عموش هم رفته بود . خانمش رو دوست داشتم و با اون هم بهم خوش میگذشت . 

خواهرزاده، ۴ سالی میشه که رفته و امسال تابستون،  پدر و مادرش رفتن پیشش ، میدونم برادرزاده ها و اون یکی خواهر زاده هم قصد رفتن دارند و متعاقب رفتن اونها ، رفتن پدر و مادرهاشون هم دور از ذهن نیست . در مورد اینا دیگه بحث خوش گذشتن نیست یه تیکه از قلبمن.  

دیشب راد گفت: میشه نَرَم توی کلاسهای تابستونی مدرسه ؟ گفتم : نه ! ما الان مثل خانواده دکتر ارنست هستیم که تک و تنها اینجا موندیم ، برو مدرسه بذار چهار نفر رو ببینی بلکه تعامل های اجتماعی رو یاد بگیری ، باید کم کم بگردم  برات یه( مرکر) بخرم .


پ.ن: همسرم همون اوایل پیش  از ازدواج در مورد مهاجرت ازم نظر پرسیده بود ، جزء مخالفین مهاجرت بود ، اینا مالِ  اون نسلی بودند که امیدوار بودند به گفتمان و گفتگوی تمدنها و  وطن و  تغییر مغزها و ..... 











یه روزهایی حس میکنم پشت من ، همه شهر می گرده دنبال تو!


پدرم بچه اول بود، وقتی ۱۸ ساله بود ، پدرش رو از دست داد ، پدرش موقع فوت ۴۲ ساله بود ، تجربه این اتفاق ، باعث شد که تمام زندگیش، حواسش باشه و تلاش کنه که اگه یه روزی نباشه خونواده اش، دچار مشکل نشن . برای شخصِ من، پدرم کاملا معنای پشت و پناه بود ، خوشحالم که تا فرصت بود بهش گفته بودم که دوستش دارم ، توی وسایلش یه کارت ساده پیداکردم که مال دوره دبیرستانم بود، براش نوشته بودم : تو فقط بابام نیستی ، بهترین دوستم هم هستی ، دوست دارم و روزت مبارک  اون قدر رابطه قوی و غنی و عمیقی باهاش داشتم که بعد فوتش میدونستم قرار نیست کسی جاش رو برام پر کنه ، اینطور نبود که توی همسر یا برادرم بگردم و رگه ای پدرانه پیدا کنم که خلا نبودنش رو  پر کنم . 

تازگیها دقت میکنم میبینم توی خانواده هایی که پدر و یا مادر نقش خودشون رو کامل ایفا نکردند، به هر دلیلی ( کمبود عاطفه ، فقر فرهنگی یا فقر مالی) ، بچه های اول این نقش رو بر میدارن ، اتفاق عجیب این که بقیه بچه ها این رو می پذیرن و مسئولیت و انتظار از پدر یا مادر رو شیفت میدن به  خواهر و برادر و اتفاق دردناک اینکه چون آدمها نمیتونند نقش والد و فرزند و خواهری یا برادری رو توامان بی نقص بازی کنند ، در نهایت رابطه خواهر و برادریشون هم آسیب میبینه. چون توقع دارن  و  توقع  سر در شهر کینه  و سو تفاهمه. هیچ کسی درستی های یه املا رو نمیبینه ، همیشه این غلطهان که شمرده میشن و این داستان همه جای زندگی مصداق داره!


پاراگراف اول رو برای این نوشتم که بگم حرف من شاید قضاوت نابه جا باشه ، من جای آدمهایی که یه نقش رو می پذیرن و یا اونهایی که  از سر اجبار، از برادر / خواهر  انتظار دارند نبودم ، اما به عنوان یه ناظر میگم که اگه خواهر و برادر ارشد هستید، فقط کافیه نقش خودتون ( خواهر/ برادری) رو خوب  و یا خیلی خوب بازی کنید . و اگه جز دسته ای بودید که پدر و مادر کاملی نداشتید یادتون باشه اونی که داره خوبی و بزرگتری میکنه رو مدیون چشمهای خودش نکنید .