چیستی تو؟!!

 

با خانم ِدوست ِ بابا صحبت میکردم ، گفت : بیا خونمون، برات ( شیش انداز) درست کنم که خیلی دوست داری!  اون قدر با ذوق گفت که روم نشد بگم من نمیدونم شیش انداز چیه ؟ و تنها شیش اندازی که دیدم قابل خوردن نبود،  بلکه مینداختیمش وسط، باهاش منچ و مارپله بازی میکردیم ( تاس). 

یحتمل منو با کسی دیگه اشتباه گرفته .

از اون  روز از چند نفر که حدس میزدم بدونند  پرسیدم که شیش انداز چیه؟

یکی گفت : کتلتی که در نهایت توی مایعی از رب سرو میشه، یکی گفت : یتیمچه است ، یکی گفت : بادمجونیه که توش رو با گردو و سبزی محلی پر میکنند. من که نفهمیدم کدوم یکی از ایناست، ولی به هر حال هیچ کدوم اینا هم جذاب نیست ، بنده خدایی که منو باهات اشتباه گرفتن چه کج سلیقه ای عزیز!!!

تجربه کاملا شخصی



اینی که میگم تجربه شخصی منه ، من چند بار برای مسائل مختلف مراجعه داشتم به روانشناس ، یکی اتفاقا بسیار هم فرد متشخص و درست و حسابی بود و سالها استاد دانشگاه علامه  بود ، مشکل اینکه وقتی میری پیش روانشناس میخواد بیاد از اول خلقتِ تو،  که دست تو هم نبوده بررسی کنه، ببینه چرا اینطور شده بعد تا به اون نقطه برسه که بفهمه ده جلسه رفته، حالا بیست جلسه هم باید بری ببینی چاره چیه ، ده جلسه هم بری تثبیت بشی و ...خوب آدمها واقعا نصفه و نیمه رها میکنند معمولا !  چون دنیای این روزها دنیای سرعته . علم روانشناسی علم نوپاییه تو ایران ، مردم  به اندازه کافی گارد دارن بعد شما میای یه کاری میکنی که طرف دو پا داره دو پا هم قرض میگیره و فرار میکنه! (روانشناسهای جدید رو در موردش حرف نمیزنم ، طرف از یه رشته دیگه اومده تحصیلات تکمیلیش رو توی این گرایش گذرونده  به قول مسعود فراستی ماقبلِ نقد محسوب میشه)


یه بار دوستم که توی یه مدرسه  شاغله،  بهم گفت : ما از یه خانم دکتری دعوت میکنیم ، میاد مدرسه برای بچه ها صحبت میکنه و با هم در ارتباطیم ، اگه مشاوره میخوای برو پیش این ، من رفتم و دیدم ایشون پزشک هستند و روانپزشکن و کلاس هاو جلسه های مشاوره هم برگزار میکنند هم فردی و هم گروهی. از اینا که مثلا توی کافی شاپ کارگاه یه روزه میذاشت ،  گفتم پسرم میره پیش دبستانی مضطربم  که مبادا کتک بخوره چند تا سئوال کرد و ذهن منو با جوابها باز کرد و بعد گفت : بچه رو بفرست کلاسهای رزمی ، مهم نیست چقدر موفق میشه، مهم اینکه اعتماد به نفس پیدا میکنه ، همین هم شد . برای همه نمیشه یه نسخه پیچید ولی من  سر ترس ِ راد از یه حشره  با یه مشاور ارتباط گرفتم،  گفت اول از بچگی خودت و همسرت بنویس  توی یه دفتر و جلسه بعد بیار و این کار رو بکن و اون کار رو بکن ، دیدم حالا حالاها  کار داریم  بی خیالش شدم . ( حالا اگه یکی پرحوصله است اشکالی نداره ولی اول ببینید این نسخه ها برای این جماعتی که لحظه ای پشت چراغ سبز نمیتونی نگهشون داری و همه انگار عجله دارن جواب میده!)

از اون به بعد اگه کسی از دور و بریهام از مشاور بخواد کمک بگیره، میگم پیش روانپزشک  هایی برید که مشاوره هم میدن ، چون احساس میکنم اشرافشون بیشترِ .


مرغ کور

 آدمها از یه سوراخ ممکنه یه بار ، دو بار ، ده بار گزیده  بشن ولی بعد یاد میگیرن که چطور مراقب خودشون باشن ، حتی اگه صد بار هم توی رودربایستی قرار بگیرند، بار صد و یکمین بار خلاصه راه خلاصی ازش رو پیدا میکنند . میگن یه مرغ کور هم بر حسب تصادف میتونه یه دونه از روی زمین برداره . 


برای من از این دست اتفاقها زیاد میفته ،معمولا تمایلم  به مصالحه است ولی این مصالحه حد داره، نباید صبرم لبریز بشه . سالها یه کسی رو دعوت می کردم خونمون ،هر بار میگفت: نمیدونم میام یا نمیام بهت خبر میدم ، نیام ناراحت میشی ؟ صبح همون روز خبرت میکنم . البته که هر بار هم میومد منتها دوست داشت به اومدنش وزن بده . 

یه بار زنگ زد که میام اما  خیلی سخت خودم رو راضی کردم که بیام .. نذاشتم حرفش تموم بشه ، با آرامش و تُنِ مهربون گفتم : نه عزیزم، پس دلت راضی نیست نیا ! چون من قصدم خیرِ نمیخوام با جمع شدن  خونه ما اذیت بشی  ورق برگشت اون اصرار میکرد که نه میخواد بیاد و من چندبار تاکید کردم که اگه نیاد ناراحت نمیشم. راحت شدم ، دفعه بعد تکرار نشد.


توی  یه جمعی از دوستهام ،همه درس خوندن جز یه نفر، چند بار بی مناسبت و بی ربط به حرف ما ، انگار که یکی توی ذهنش داره باهاش حرف میزنه گفت: مگه شما که رفتید دانشگاه چه گلی به سر زندگیتون زدید؟ چند بار بچه ها به شوخی و خنده و تایید از حرفش رد شدیم  ،  تا یه بار در جوابش گفتم : عزیزم معنی خوشبختی اینکه از اون چیزی که داری لذت ببری  و خوشحال باشی اینکه تو احساس کمبود نمیکنی عالیه ولی من همین الان هم حسرت اینو میخورم که چرا باز ادامه ندادم . ساکت شد ، من واقعا قصدم ترور شخصیتش نبود ، میخواستم جوابی به سئوال عجیب و غریبش بدم، ولی دوستِ صمیمیم یواش گفت : آخیش!!

یکی از دوستهامون از منطقه ۵ رفته منطقه یک ساکن شده ، بعد اونقدر این قضیه به چشمش میاد که بیچارمون کرده یعنی مثل ِ سرکار استوار( صمد) که گفت از این به بعد هر وقت گفتم عین الله همگی بدونید منظورم عین الله باقرزاده است، باید بگیم هر وقت گفتیم فرناز بدونید رفته نیاوران!! که بفهمه همه میدونن و فهمیدن! به دوستم که خونواده خیلی اصیل و درست و حسابی داره گفت شما هم خونتون رو بفروشید بیاید اونور ، آدمهای اونطرف خیلللی فرق میکنند ، من فقط گفتم : مثل شُمان؟!! رنگش پرید. همسرم گفت : حرف خوبی نزدی . گفتم : مثل شمان حرف بدیه؟ میخواستم خودش رو از بیرون ببینه ! گفت: ولی شبیه تیکه انداختن بود! قصدم نبود واقعا . من اون مرغ کور بودم که تصادفا این دونه ها رو برمیداشتم !




آدمی را آدمیت لازم است عود را گر بو نباشد، هیزم است


بیست سال پیش تو منجیل یا رودبار، بابا قصد داشت زیتون بخره ، تا قبلش ندیده بودم ، یه سری بنر ( پارچه ای  یا کاغذی ) یا حتی کارتن آویزون کرده بودن کنار مغازه اشون ، اولی ها نوشته بودند سرویس بهداشتی ، یعنی اینکه به هوای دستشویی بری، سر راهت چشمت به زیتون بیفته و بخری ، همینطور که پیش میرفتیم آپشنش اضافه میشد، مثلا آب جوش ،  آب جوش و آب.

 بعدی دستشویی ، آب جوش و نماز خونه . بابا داشت فکر میکرد از کدومشون بخره ، گفتم : برو هر کدوم که آپشنش بیشتر بود از اون بخر ،شاید آخری کیسه و ماساژ هم داشته باشه! به هر حال شیوه بازاریابی بود و احتمالا جواب میداد.

هفته قبل اسنپ گرفتم  برای دندون پزشکی تو اوج گرما ، ماشین به غایت خنک بود ، آقای راننده ، سلام منو با درود  و روزتون خوش جواب دادند و فرمودند بیایید وسط بشینید باد کولر بهتون بخوره ، گفتم : ممنون خوبه ، گفتن: صدای آهنگ اذیتتون نمیکنه گفتم : نه.  موقعی که میخواستم پول بریزم پرسیدم که به اسنپ بریزم یا به کارتتون ؟ گفتن: هر جور راحتید ، خلاصه بعد کلی تعارف و قابل نداره و جدی میگمو اینا پول رو ریختم ، موقع پیاده شدن آرزویِ روز خوبو خداحافظ گلم!!( البته احساس کردم بنده خدا از دهنش پرید ).

موقع برگشت باز اسنپ گرفتم تا اومدم بشینم راننده گفت : دیدید زودتر از زمانی که بهتون نشون داده اومدم؟

،گفتم : بله  ممنون.

_  ماشین خنکه ؟ 

+بله  ، متشکرم 

_ موزیک براتون بذارم ؟

+ هر جور خودتون راحتید!

_ کدومش رو بیشتر دوست دارید؟

+ از موزیک همون قدر لذت میبرم که از سکوت ، هر جور برای خودتون اکیه!   داشتم فکر میکردم الان رنگ مورد علاقه و آب میوه مورد علاقمو می پرسه که بنده خدا با خجالت و خنده گفت: آخه به ما گفتن از مسافر اینها رو بپرسیم!

تازه فهمیدم اینا جریانش چیه. موقع پیاده شدن هم گفت: لطفا اگه از سفر راضی بودید نظرسنجی آخر رو بزنید.

 

پ.ن: ارزیابی من نسبت به این قضیه مثبته حتی اگه الان ،هدف جذبِ مشتری / مسافر باشه به نظرم توی دراز مدت منجر به فرهنگ احترام میشه به هر حال فیلمهایِ مربوط به جنگ جهانی دوم رو هم ببینید، میبینید که ژاپنی ها  همچین بافرهنگ هم نبودند ، توی این سالها شدن اسوه ادب و احترام.








جسارت تغییر

رفتیم شمال و برگشتیم ، هوا خوب بود ، بوی شالیزار، آسمون تقریبا آبی ، کیف کردن تو ارتفاعات اشکور و ....

موقع برگشت تو ماشین همسر گفت: ناراحت نشیا ، همینطوری میگم ، اون روزی که از لاهیجان برگشتیم پیامک حجاب اومده برامون. باورم نمیشد چون یادم نمیومد کجا ممکنه شالم افتاده باشه ، گفتم حتما اشتباه شده ، گفت : آخه ساعت و آدرس داشت ، باز هم فکر کردم ، یادم نیومد . رفتم تو فکر ، راد گفت : مامان عصبانی نباش. گفتم : عصبانی نیستم ،وقتی چیزی یادم نمیاد فکرم مشغول میشه، به همسر گفتم: ببین قبل خرید ذغال بوده یا بعدش ( میخواستم ساعت تراکنش خرید رو چک کنه) . گفت:  ۵ دقیقه بعدش .‌بیشتر تعجب کردم ،گفتم ۵ دقیقه بعد که ما خونه بودیم ، آدرس رو خوند، تو کوچه ای که خونه هست بود، پس پلیس نبوده ، یعنی کی بوده که ساعت ۱۰ دقیقه به ۸ شب که تاریکه هوا ، توی کوچه بن بست  راپرتچی بوده؟ 

حقیقتش باز هم یادم نیومد که شالم افتاده یا نه ؟ همین طور که  توی فکر بودم  آهنگ بعدی پلی شد(بارون اومد و یادم داد ....) ذهنم رفت ، گم شد ، دغدغه فکریم شد قد یه نقطه ،  فاتحه فرستادم و گفتم روحت شاد بچه، چه روزهایی رو ما دیدیم ، چه خاطره هایی رو بچه هامون قراره برای بچه هاشون تعریف کنند.


 رسیدیم تهران ، هوا آلوده بودو گرم و پر از غبار . حرف همسر که توی یه سال گذشته میگه یه شهر رو توی شمال انتخاب کن برای زندگی توی ذهنم اومد ، من اما پر از ترسم ، میترسم برم و دلم برای همه چیز ِتهران تنگ بشه، حتی آلودگی هوا، ترافیک و...، دیگه خاطراتِ تمامِ عمرم ، دوستهام ، خیابونمون و اینا بماند!  همسر گفت: قبلا فقط زمستون اینطور بود، هوا چه بده، باز میترسم که بحث شمال رو پیش بکشه پس خودمو میزنم به نشنیدن و سکوت میکنم .