می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این!


سالها پیش دعوت شدم به یه مراسم ( سفره) ، چون کلا ۴  یا ۵ بار رفتم توی این مدل مراسم ، ممکنه توی جزئیاته اون چیزی که تعریف میکنم اشتباه کنم ، فکر کنم گفته بودند سفره حضرت زهراست ، همگی دور سفره  نشسته بودیم ،یادم میاد یه نفر یه دعایی خوند ،  بعد تموم شدن ِ اون دعا ، یکی پیشنهاد داد که حالا که وقت هست، بیاید یه چیز دیگه بخونیم ، یکی گفت : زیارت  عاشورا ، تا اولین نفر خواست بخونه ، یه خانم سالخورده گفت : نه ! توی اون لعن و نفرین داره اونو نخونیم ، دوباره یکی پیشنهاد داد : فلان دعا رو بخونید ، یکی اون وسط گفت : من شیعه جعفری رو قبول دارم پس اونو نمیخونم ، در نهایت یکی پیشنهاد ختم سوره انعام رو داد ، روبروی ما خانم های سالخورده بودن و خیلی سریع شروع کردن به خوندن، رسید به جوون ترها که با تپق خوندن  تا رسید به یه نفر که یهو گفت : ما زبانمون فارسیه ، من معنی آیه رو میخونم  و شروع کرد فارسی خوندن  و مادربزرگش اعتراض کرد و سوره ختم نشد.

 ( فرداش که داشتم برای بابا و مامانم تعریف میکردم ، بابا یه پفی کرد و خندید و گفت :آهنگ میذاشتید، میرقصیدید  ؛)) )

در نهایت هم یکی گفت: دخترهای دم بخت و حاجت دارا برن  یه جا بشینن و سفره خالی رو روی سرشون تکون دادن ، اون لحظه به خدمتکار فیلیپینی که داشت ظرفها رو میشست نگاه کردم ، به دوستم گفتم فکر کن توی ذهنش چی میگذره!


چند روز پیش که  همسر عزادار شد ، بچه ها  با  تفاوتِ اعتقادی ، مراسمی گرفتن ، وقتی صدایِ  چرا رفتی چرا من بیقرارمِ  همایون خان، با فرکانس بیشتر از ۸۵ دسی بل سالن رو پر کرده بود و کتاب های قرآن توی سالن پخش میشد تا مردم چند خطی بخونند یادِ  خاطره بالا افتادم  . نمیدونم همسر اینجا رو میخونه یا نه ، بنابراین تحلیل این دو خاطره بمونه برای اونایی که قیمه ها رو میریزن تو ماستا.


پ.ن: افسانه عزیز پیامتون رو خوندم ، حقیقتش توی این مورد باید خواهر و برادرم هم نظر بدن ، اگه موافق بودن هدیه میکنم 


پراکنده...


توی وبلاگها میگردم ، یه خانمی رو خوندم که به جزئیات روزمرگیش رو نوشته خیلی ریز و تقریبا بی پرده ، انگار که چند تا خانم توی دورهمی زنونه دارن با هم گپ میزنن ، دروغ چرا ! تعجب میکنم  ، چون تا اونجایی که خوندم، متوجه شدم مذهبین و بر طبق آموزه های  مذهب میدونم بیان یه سری مسائل کراهت داره ، یه نفر تو کامنتها همین رو بهش گفته و دیگری گفته روزنوشته و چه ایرادی داره ، به کتاب خاطرات آدمها فکر میکنم ، ببینم آدمها توی روزمرگی همچین چیزی رو مینویسن ،تا جایی که یادم میاد کسی اینطور نمی نوشت اما یهو یکی یادم میاد ، ناصرالدین شاه ، بله ، ناصرالدین شاه  نوشته . دیگه اون که شاه مملکت بوده . 


چند تا کامنت خوندم تو چند تا وبلاگ ، که چرا در زمینه فلان قضیه  و فلان قضایا پست نمیذارید و ... ، من الان به دیدگاه آدمها کار ندارم ، فارغ از اینکه خط فکریشون چیه ، منصف باشم بایدبگم یه نفرشون بسیار قلم فصیحی داره ، تعجبم اینکه چرا خودش وبلاگ نمیزنه و در مورد اون چیزی که دوست داره بقیه بنویسن خودش نمی نویسه !!!!  


مضطربم و توی نت میگردم تا زمان بگذره ، یکی از عزیزان همسر ، گویا فقط جسما توی این دنیاست ، دلم سوخت براش که دیشب اومد یه چیزی در موردش بگه ولی بغض کرد ،ساکت شد،تمام صورتش قرمز شد و نذاشت اشکش بریزه ،چقدر خوبه که ما خانمها میتونیم راحت گریه کنیم .


کِی تو از ما دوست تر میداریش؟

چند روز پیش  داشتم بالکن رو تمیز میکردم ، دیدم یه بچه گربه توی کوچه، هراسون از ترسِ ماشین دوید رفت زیر یه ماشینِ پارک شده ، همون لحظه یه گربه بزرگ دنبالش کرد ، طفلک اومد بره اونطرف یه پسربچه ۱۲_ ۱۳ ساله که منو یاد اون بچه وحشتناکه توی کارتون نمو میندازه و داشت دوچرخه سواری میکرد پیاده شد و  دنبالش کرد اون رفت روی درخت . بچه رفت یه چوب برداشت انگار که میخوای توپت که بالای درخت گیر کرده رو بندازی پایین چوب رو انداخت بالا ، ناخودآگاه داد زدم ، نکن ، بالا رو نگاه کرد و احتمالا  حدس زد شاید ماشین زیر درخت مال منه . گفت : ببخشید و رفت سوار دوچرخه اش شد چند بار دور زد و زیر درخت رسید، برگشت سمت بالکن ما رو نگاه کرد و روی ماه منو دید و خلاصه پشیمون شد و رفت . 

مگه این ورژن بچه تخس هنوز هست ؟ مگه مال زمان بچگی ما نبود این مدل !!!!؟  

حالا من خودم جز طبقه بندی انسانهای حیوون دوست نیستم  که اگه بودم ،همسر اون بچه گربه رو حتما میاورد توی خونه ، چون ساعتی بعد که بارون گرفت و بچه گربه مدام میو میکرد ، احساس کردم شاید نمیتونه از درخت بیاد پایین به همسر گفتم برو ببین میتونی کمکش کنی ، رفت  و یکساعت بعد دیدم گربه به بغل اومد پشت واحد که بذار بیارمش تو ، بهش غذای مخصوص هم داده بود( توی ماشین داره ) . من قبول نکردم و ایشون رفت توی قیافه ، فکر کردم خوب شد یه پیرزن به کمک احتیاج نداشت ، والا!!!!


پ.ن: عنوان ، از شعر پروین اعتصامیه که تا ۴۸ ساعت بعد از اینکه نذاشتم گربه رو بیاره توی خونه از عذاب وجدان برای خودم میخوندم.


باشد که میراث ما ،نیکی باشد


چند وقت پیش رفته بودم خرید از میوه فروشی سیب زمینی و پیاز خریده بودم و طالبی، وارد ساختمون شدم دیدم آقای نظافتچی ساختمون  داره تمیز میکنه ، سلام کردم و دم آسانسور یهو به فکرم رسید یه طالبی بهش بدم ، رفتم جلو، عذر خواهی کردم که طالبی  شسته نیست و یه دونه طالبی بهش دادم .توی آسانسور ،راد گفت : چرا  قیافه ات اینطوری شد؟ گفتم یاد بابایی افتادم . :(


سالها قبل ، اون زمان که کمی از الانِ راد ،بزرگتر بودم ،وقتی مامانم یه میوه ای به بابام تعارف کرد و بابام نخورد و بعد با تغیر به مامانم گفت : بیرون نداده، آوردی توی خونه؟!!!! فهمیدم  یه رسمی داره از گذشتگان، که میوه نوبر هر فصل رو تا خیرات نکنن برای خونه نمیخره ، مثلا زردآلو که میاد وقتی میخره یه بخشیش رو توی راه به یه مستحق میده و بعد میاره برای اهل خونه ، طالبی، خربزه، گوجه سبز و... به شرح ایضا.


برای راد تعریف کردم  گفتم من این مدت یادم نبود ولی از امسال میتونیم ما هم انجامش بدیم ، بمونه به یادگار از بابایی برای تو ، وقتی تو  هم بزرگ شدی انجامش بده. چون بابا رو دوست داشت خوشحال شد و قبول کرد.

 

پ.ن لازم نیست کیلویی بخریم  فکر کنید الان فصل گوجه سبز و توت فرنگیه مثلا از هر کدوم ۱۰ تا دونه بذاریم توی یه کیسه فریزر ،سر راه به یه مستحق بدیم ، شاید اینطوری همه این شانس رو داشته باشند بتونن حداقل یه بار میوه های فصل رو بخورن.


پ.ن۲: منظورم از ذکر این خاطره این نیست که پدرم بچه پیغمبر بوده، ولی این رفتار رو که نسبت به پیرامونش بی توجه نبود جز خصوصیات مثبتش بود.

خداش در همه حال از بلا نگه دارد


خواهرم بچه اوله و گویا خیلی شیطون بوده ،مامانم تعریف میکنه که یه بار آویزون تلویزیون شده  و تلویزیون رو انداخته روی خودش ، بعد مامانم تلویزیون رو بلند کرده و خواهرم رو  کتک زده :|  ( جالبه برام ما که نبودیم میتونه این قسمت رو تعریف نکنه که اونو زده  ) .

 یه دوستی دارم پسر اونم شیطونه ، چند وقت پیش داشته ماشین رو پارک میکرده ، پسرش سریع در رو باز کرده پریده بیرون و میگفت فقط صدای ترمز و فریاد مردم رو شنیدم  گفت: فکر کردم بدبخت شدم ، خدا رو شکر طرف زود بچه رو دیده و ترمز کرده و بچه سالم بوده، ولی دوستم میگفت من از عصبانیت شروع کردم بچمو  زدن :/  

حالا این مهمونی که توش یه سری پزشک بودن ، مشروب سرو شده و یکی فوت کرده ، خدا رو شکر بقیه سالمن چرا بعضیها شانتاژ میکنند که باید پروانه اشون رو باطل کرد؟ یعنی خدا بهشون حق حیات داده ، چرا باید از زندگی ساقطشون کرد؟!!! 


پ.ن: آنزیم کبدیم بالا رفته بود ، دکتر پرسید الکل مصرف میکنید؟ گفتم هیچوقت ، گفت اثر تخریبیه الکل و سیگار روی خانمها خیلی بیشتر از آقایونه. (حواستون باشه خلاصه )