سیال ذهن


 حمید هامون: 《خدایا ! خدایا! یه معجزه ! برای من هم یه معجزه بفرست مثل ابراهیم ، شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه .》


نمیدونم تا حالا با وبلاگی برخورد داشتید که این احساس رو بهتون بده طرف شخصیت واقعی نیست، مثلا یه مرد که در قالب یه دختر مینویسه و یا از این دست .

دیروز یه وبلاگی رو خوندم که طرف میگه  ایران نیست ، مثل اکثر مردم ایران هم ادعا میکنه( البته بیشتر اصرار داره ) سیاسی نیست  ،یه جاهایی هم نیمچه اعتراضی مثلا  داره ،  امااا صفحه اش رو میخونی فکر میکنی، داری یادداشتهای شلمچه رو میخونی ،  انگار وسط روزنوشت ها و  روزمرگی، یکی  هک کرده باشه پاورقی یالثارات گذاشته باشه ، کامنتهاش هم شبیه به خودش . چه احساسی دارم ، فکر میکنم پشتش هوشنگِ به رنگ ارغوان  ( حاتمی کیا) نشسته ، چایی میخوره و پست میذاره و لبخند میزنه. 

خوب؟ جای منو تنگ کرده ؟ نه ، ابدا ! ! کما اینکه دیگه نمیخونمشون  ، اما تو مثلا به تصورت، داری صفحه یکی با قیافه و شکل و شمایل شهره آغداشلو رو میخونی  ، توی واقعیت  ادی براک ( ونوم) داره تایپ میکنه.   عجب جاییه اینجا!!


پ.ن: عیدتون مبارک


به صدق کوش، که خورشید زایَد از نَفَسَت که از دروغ سیه‌روی گشت صبحِ نخست


بیست ، بیست و دو ساله بودم ،رسیدم خونه تا بابا در رو باز کرد ، سلام کردم و زدم زیر گریه ، بابا و مامانم گفتن چی شده ؟ گفتم: دوستم مریضه و به زودی میمیره . دلداریم دادن و بسیار متاثر شدن. چند روز بعدش یه سری مهمون داشتیم که با دختر اون خونواده هم دوست بودم ،یادمه توی اتاق خوابم ،نشستیم براش گریه کردیم .حالم بد بود، عالم و آدم فهمیدن دوستم مریضه از بس که به همه گفتم براش دعا کنید تا خلاصه تصادفا با مامانش آشنا شدم و ...

 واقعیت چی بود ؟ هیچ مشکلی نداشت و مریض جسمی نبود و مریض روحی؟! احتمالا بود ، هنوز هم نمیدونم علت دروغش چی بود ولی اینو به بچه های دانشگاه گفته بود، خدا رو شکر هنوز هم بعد این همه سال سلامته، اماااا  تا مدتها شده بودم سوژه  پوزخند و خنده دور و بریهام که ساده و زود باورم .

بعد چند بار این حرف رو شنیدن یه بار که بابام با خنده گفت : مراقب باش باز کسی گیرت نیاره ! 

خیلی بد اخلاق بهش گفتم :تقصیر شما بود که بهم نگفتی مردم بی دلیل دروغ میگن  مگه من چند سالمه؟ این ضعف تربیتی شما بوده. 


سالها از اون اتفاق گذشته ، حالا فهمیدم  کسایی پیدا میشن که بدون اینکه منطقی برای کارشون پیدا کنی دروغ میگن . من عموما از آدمها نمیپرسم چیکار میکنید ؟ دوست ندارم کسی رو توی موقعیتی قرار بدم که مجبور شه از خودش حرف بزنه .از دروغ گوها  و بلوف زنها ،تعمدا نمیپرسم چون نمیخوام دروغ بگن و من دچار شرم نیابتی بشم  ( چون میفهمم داره تابلو دروغ میگه ولی قاعدتا روم نمیشه بگم ببند دهنتو!)


من  کسی رو دیدم که بیکار بود و ادعا میکرد یکی از سران سه قوه شخصا بهش پیشنهاد داده بره فلان رشته رو بخونه و یه جای خاصی داره کار میکنه ، کسی رو دیدم ادعا میکرد  پزشکی میخونه و نمیخوند ، خانمی رو دیدم  که ادعا میکرد  لیسانس بورسیه خارج از کشور قبول شده  برای یه رشته ای  ( رشته از اساس فقط  آقایون رو برمیداشت و توی مقطع لیسانس بورسیه نداشت) و به یه دلیلی نرفته و ... 

خلاصه همه مثل سهراب سپهری نیستن که این شانس رو داشته باشن که الاغی دیده باشن که یونجه رو میفهمیده ، بره ای رو دیده باشن بادبادک میخورده و گاوی که از نصیحت سیر بوده، یه سری هم مثل من باید بگن:  دروغی دیدم که دست و پا داشت و لبخند میزد.


 

امید که رویاها اونقدر دست نیافتنی و دور نباشه


نقل به مضمون میکنم ، یکی نوشته《 خوشحالم که سوار پرایدی میشم که با پول خودم خریدم ،نه بنزی که بابام برام بخره 》.

خوب الان اونی که باباش براش بنز خریده لابد از غصه این حرف دق میکنه !!! شاید هم بزنه کنار بقیه راه رو پیاده بره!

چه جمله مزخرف ِِ انگیزشیه زردی این جملات !! 

 کِی جمله درستی محسوب میشه ؟   فقط و فقط  زمانی که پدر طرف اونقدر پولدار بوده که اول توانایی خرید بنز رو داشته باشه ، دوم اون قدر بخشنده  بوده باشه که برای بچه اش میخواسته همچین خرجی کنه، ولی بچه اش ، آدم خودساخته ای باشه ، کمک پدر رو پس بزنه و بگه میخوام خودم با پول خودم خرید کنم.

فضیلت وقتی معنا پیدا میکنه که حق انتخابی وجود داشته باشه (  به قول ن. خ چه جمله قشنگی گفتم )


 تا زمانی که اجبار وجود داشته باشه ، هیچ چیز ارزش و معنا نداره ، البته ما میتونیم برای دلخوش بودن خودمون( فارغ از نگاه و تاثیر اقتصادِ خراب توی جامعه) این چیزها رو تبدیل کنیم به شعار و با نشرش توی صفحات اجتماعیمون خودمون ، تنها خودمون  رو ارضا کنیم ، اما همه میدونن که یه سری آرزو  داره پشت این جملات ،جون میده!!




یکی از عقل می لافد، یکی طامات میبافد


چند سال قبل، انتخابات شورای شهر، یکی گفت: فلانی هم خودش رو کاندید کرده واسه شهر( شهرستان) خودشون ، گفتم : مگه سابقه اجرایی داشته؟! چون میدونم که پدرش ملاک بود و این اجاره ها رو میگرفت و میخورد، با تحیر اون آدم که شاغلِ و فوق لیسانس فلسفه از یکی از معتبرترین دانشگاههای کشوره، در جوابم گفت: ما باهاش مسافرت رفتیم خیلی حواسش هست میتونه از پسش بر بیاد! ( سعی کنید خوش سفر به نظر برسید):/


از زمانی که واجد شرایط رای دادن بودم سه دوره برای انتخابات ریاست جمهوری رای دادم  که خوشبختانه، دو دوره اش اونی که بهش رای دادم رای نیاورد  .


دفعه آخر ، شب قبل انتخابات ،خونه پسرداییم شام دعوت بودیم ، از من اصرار و از اون انکار، گفتم هیچ انتظاری ندارم ازش، فقط میخوام حافظ رای ما باشه و دیگه هیچی ، بقیه به ظاهر بی توجه،  اما توی سکوت به بحث من و اون گوش میدادن ، موقع خداحافظی مامانم  که اصولا رای نمیداد و توی این باغها نبود، گفت : فردا چه ساعتی بریم رای بدیم ؟ خانم داییم و اون یکی پسرداییم هم گفتن ما میاییم ، فردا صبح خوش و خندون ۴ نفری رفتیم رای دادیم  و رپرتاژش هم گذاشتم توی اینستا که 《ماییم و نوای بی نوایی، بسم الله اگر حریف مایی》


رای ها رو خوندن ، چیزی نزدیک به جمعیت یه کشور مثل تایوان یا سوریه به اون آدم رای داده بودند ، موفق شده بود . 

فکر کن یه کشور اندازه تایوان پشتت باشن و ببریشون لب چشمه و لب تشنه برگردونیشون ، یه مَن بری و صد من برگردی ، اول فکر میکردم میخواد و نمیشه ، بعد دیدم نه! نمیخواد! اصلا نمیخواست  . اگه اعتقادی داره واقعا دِ ین بمونه گردنش که هزار، نَه ،میلیون ها  امید رو نا امید کرد . دین اون سه نفری که من بردمشون هم گردن من  .


پ.ن : گویا ۸۰ نفر رفته بودن نام نویسی ، اعتماد به نفسها تو حلقم واقعا!! چی میشه که فکر میکنند پتانسیلش رو دارندشاید اونهام خوش سفر بودن!



می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این!


سالها پیش دعوت شدم به یه مراسم ( سفره) ، چون کلا ۴  یا ۵ بار رفتم توی این مدل مراسم ، ممکنه توی جزئیاته اون چیزی که تعریف میکنم اشتباه کنم ، فکر کنم گفته بودند سفره حضرت زهراست ، همگی دور سفره  نشسته بودیم ،یادم میاد یه نفر یه دعایی خوند ،  بعد تموم شدن ِ اون دعا ، یکی پیشنهاد داد که حالا که وقت هست، بیاید یه چیز دیگه بخونیم ، یکی گفت : زیارت  عاشورا ، تا اولین نفر خواست بخونه ، یه خانم سالخورده گفت : نه ! توی اون لعن و نفرین داره اونو نخونیم ، دوباره یکی پیشنهاد داد : فلان دعا رو بخونید ، یکی اون وسط گفت : من شیعه جعفری رو قبول دارم پس اونو نمیخونم ، در نهایت یکی پیشنهاد ختم سوره انعام رو داد ، روبروی ما خانم های سالخورده بودن و خیلی سریع شروع کردن به خوندن، رسید به جوون ترها که با تپق خوندن  تا رسید به یه نفر که یهو گفت : ما زبانمون فارسیه ، من معنی آیه رو میخونم  و شروع کرد فارسی خوندن  و مادربزرگش اعتراض کرد و سوره ختم نشد.

 ( فرداش که داشتم برای بابا و مامانم تعریف میکردم ، بابا یه پفی کرد و خندید و گفت :آهنگ میذاشتید، میرقصیدید  ؛)) )

در نهایت هم یکی گفت: دخترهای دم بخت و حاجت دارا برن  یه جا بشینن و سفره خالی رو روی سرشون تکون دادن ، اون لحظه به خدمتکار فیلیپینی که داشت ظرفها رو میشست نگاه کردم ، به دوستم گفتم فکر کن توی ذهنش چی میگذره!


چند روز پیش که  همسر عزادار شد ، بچه ها  با  تفاوتِ اعتقادی ، مراسمی گرفتن ، وقتی صدایِ  چرا رفتی چرا من بیقرارمِ  همایون خان، با فرکانس بیشتر از ۸۵ دسی بل سالن رو پر کرده بود و کتاب های قرآن توی سالن پخش میشد تا مردم چند خطی بخونند یادِ  خاطره بالا افتادم  . نمیدونم همسر اینجا رو میخونه یا نه ، بنابراین تحلیل این دو خاطره بمونه برای اونایی که قیمه ها رو میریزن تو ماستا.


پ.ن: افسانه عزیز پیامتون رو خوندم ، حقیقتش توی این مورد باید خواهر و برادرم هم نظر بدن ، اگه موافق بودن هدیه میکنم