دیروز جلسه اولیا و مربیان بود، هر معلم ده دقیقه زمان داشت که در مورد خودش و انتظاراتش صحبت کنه ، کل تایم جلسه، چیزی حدود یکساعت و ربع بود ، میون صحبت معلم ها ، بارها موبایل والدین، که عموما مادر بودند(با لباسی غیر از فرم اداری) ، زنگ میخورد، گاهی قطع می کردن، بعضی هم جواب میدادن .فکر کنید، یکی داره بلند صحبت میکنه و شما بَک صحبتش یه صحبت ریز هم می شنوید. وقتی از فرهنگ صحبت میکنیم همه شیفته فرهنگ ژاپن توی ادب و احترام هستند، جوری وانمود میکنیم که ما هم جز خوبان عالمیم ولی بدیهیات رو رعایت نمی کنیم ، برای یکساعت موبایل رو سایلنت کنید وقتی وارد جلسه ای میشید ، اگر کسی آتیش گرفته بود و به شما زنگ زد، میتونید تلفن ۱۲۵ رو براش اس ام اس کنید. اگر سفینه اتون معطل مونده که شما سوارش بشید و بره به فضا ، قطعا نابغه ای مثل شما توی صف هست ، ریجکت کنید و اجازه بدید این فرصت این بار به اون برسه . فکر نکنید یه سامورایی هستید و اون گوشی شمشیرتونه که نباید ازتون دور بشه هیچ اتفاقی نمیفته .
پ.ن :یه فیلمی هست از واکنش (رضا بهبودی) بازیگر تئاتر به استفاده از موبایل یکی از تماشگرها در حین اجرا، ببینید چطور بی فرهنگ بودن میتونه بقیه رو عاصی کنه. چطور میتونه باعث رنجش به حق یکی بشه:(
دیروز صبح با سردرد بیدار شدم ،داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که همسر گفت: داریوش مهرجویی رو کشتن
من: واه
همسر با همون خونسردی ذاتی : سرش رو بریدن ، زنش رو هم کشتن.
سرگیجه و سبکی سر و تهوع هم به سردردم اضافه شد ، روی مبل کنار ورودی آشپزخونه نشستم ، فضا برام یه جوری بود انگار که واقعی نباشه فقط گفتم : انگار دارم خواب میبینم.
از دیروز به این فکر میکنم کجا میشه رفت که دیگه هیچ کسی رو ندید ، کدوم روستا، کدوم جزیره، کدوم کره ؟ بشر از دست خودش کجا باید فرار کنه!
حقیقتش این مرگ نیست که منو شوکه کرده (اون که شده کسب و کارمون) ، از دست دادن یه آدم مشهور هم نیست ، این حجم از توحش ، این رو نمیتونم درک کنم ، چی میشه که آدم که قرار بود فردوس برین جاش باشه به این درجه از رذالت میرسه ، بابا قرار بود فرشته هم ره نداشته باشه به مقام آدمیت °!!!!
گاهی میگم خدا ، واقعا از اینکه بشر رو آفریدی احساس پشیمونی نمی کنی؟
یاد یه شعر از فروغ فرخزاد میفتم که از زبان شیطان میگه
شیطان : تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود+۱۶ پست مودبانه ای نیست .پیشاپیش عذر میخوام
زمان دبیرستان، یه دوستی داشتم که یه خواهرزاده ی سه ساله شیطون داشت، یه شب همکارهای یه خواهر دیگه اش و همسر خواهرش رو دعوت کرده بودن (جز کادر پرواز بودن) از قبل بچه رو توجیه کرده بودن که شیطونی نکنه و حرف بد نزنه و .... ، یکی از آقایون به پسر بچه گفت: به به ، چه آقایی !! بچه سریع برگشت و گفت: من آقا نیستم ، من ع..م !:|
میدونید الان توی این سن حس میکنم اون بچه بسیار تیزهوش بوده ، یه جوری حرف آخر رو اول زده ، اونجایی که انتظار دیگران رو از خودمون کم میکنیم و به حداقل می رسونیم ، تازه جاییکه می تونیم خودمون باشیم و راحت زندگی کنیم . مهم نیست ما چقدر زیبا ، خوش تیپ ،دانشمند، دست و دلباز ، مودب ، ورزشکار، مدیر، کدبانو ، مدبر و اصلا همه چیز تموم هستیم ، برای آسایش خودمون بهتر اینکه، همیشه توی ذهن دیگران، یه جای خطا برای خودمون گذاشته باشیم ، در واقع اونقدر خوب به چشم نیاییم که خودمون بشیم رقیب خودمون.
از پشت پنجره(طبقه پنجم) توی کوچه رو نگاه می کردم یه پسر بچه کمی تپل ،۱۰ _۱۱ ساله یه کالسکه رو که توش یه بچه حدود یکساله نشسته رو هل میداد ، میون کوچه یه مینی بلوار ِکه از کف کوچه حدود بیست سانت اختلاف ارتفاع داره، بچه یهو تصمیم گرفت که کالسکه رو ببره اونور بلوار ، خوب جثه اش اجازه نمی داد که بتونه کالسکه رو بلند کنه، به زور سعی میکرد چرخ های جلو رو بذاره روی جدول، اما ارتفاع مانع بود ،چند بار کالسکه تکون خورد، نگران بودم در حین جابجایی کالسکه از دستش در بره و اگر اینطور میشد بچه توی کالسکه با پیشونی میخورد روی جدول ، از تقلا دست نمی کشید ،آخرش با یه مشقتی ، خدا رو شکر، موفق شد این کار رو انجام بده ، اون چیزی که برام عجیب بود اینکه چند نفر آدم بزرگسال از کنارش رد شدن ولی حتی یه مکث نکردن که بخوان به این فکر کنند که شاید بشه به این بچه کمک کرد ، دو تا آقای حدودا ۵۰ ساله ، یه خانم محجبه چادری، یه خانم بی روسری ، یه دختر خانم جوون، یه آقای حدودا ۲۵ ساله و یه آقایی که با یه فاصله ای با موبایل صحبت میکرد ، هیچکدوم ! واقعا اینکه ما شبیه به ارواح، اینقدر بی کنش از کنار هم رد میشیم نگران کننده است ، اون هم در قبال بچه ها که اینقدر آسیب پذیرن.
معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ ،بچه های دهه شصتی، می رسیدن به دیپلم ، بصورت اتوماتیک وار همه بچه ها کنکور میدادن تا وارد دانشگاه بشن ، یه جور انگار برنامه ریزی شده و تحت یه الگوی ثابت ، انگار که سری دوزیمون میکردن ، کسی جور دیگه ای فکر نمی کرد یعنی حتی تنبل ترینِ دانش آموزان که مطلقا تعلق خاطری به درس نداشتن، کنکور میدادن، توی نسل بعدی این اتفاق حداقل تا اونجایی که من میدونم توی پسرها کمتر شد ، یعنی بچه ها (غالبا پسرها)که میدیدن خیلی تحصیل، بازار کاری فراهم نمیکنه براشون، اگه اندک علاقه ای هم به تحصیل نداشتن دیگه وارد دانشگاه نمی شدن . حالا توی نسل بعدی که میشه بچه های اواخر ۷۰ و ۸۰ این موج به موج مهاجرت تبدیل شده ، یعنی عموم بچه ها الگوی زندگیشون به مهاجرت ختم میشه . چندی قبل ،خواهرم متاثر تعریف می کرد که دیشب فیلم خداحافظی دوست خواهرزاده رو دیده، توی فرودگاه ِامام ، وقتی اون پسر ۱۹_۲۰ساله از گیت رد شده برگشته سمت دوربین(جایی که دوستهاش بودن) و گریه کرده .(خواهر هم بغض داشت چون احتمالا به دخترِ مهاجر و پسرِدر شرف مهاجرت خودش، فکر میکرد).
من می دونم که پدر و مادرها بهترین ها رو برای بچه هاشون میخوان، میدونم که توی این موج دارا و ندار همگی دارن تلاش میکنند زمینه مهاجرت رو برای بچه هاشون فراهم کنند ، ولی به این فکر می کنم اینکه همه یه الگو رو دنبال کنند شاید مناسب حال و هوا و روحیه و ظرفیت همه نباشه ،این الگوی ثابت ممکنه نتیجه اش لباسی باشه که گاهی اصلا قواره ما نیست، دیدیم گاهی شیکترین و گرونترین لباس هم به تن یکی زار میزنه .